پرنده بی‌باک.

بعد از اینکه با کله یه جائی تو تاریکی شیرجه رفت، بلند با خودم زمزمه کردم "خدا پدر مگسو بیامرزه! یکصدم سمجی تو رو هم نداره!" و به دنبال فندک گشتم تا تو روشنائیش ببینم چی به سرش اومده.
هیکلش رفته به من. وقتی جلوی چشم آدم نباشه دیدنش سخت میشه، و وقتی هم هوا تاریک میشه، به قدرتی خدا آدم نمی‎‎تونه دیگه فیل رو هم تو اتاقم ببینه.
با نور فندک چیز قابل ملاحظهای کشف نمیکنم، و فقط انگشت شستم که نزدیک شعله آتش فندک قرار داشت شروع به سوختن میکنه. شمع هم ندارم روشن کنم تا ببینم چی به سرش اومده.
از همون روز اول بهش هشدار دادم: حواست باشه! وقتی میبینی حالم زیاد خوش نیست دور و برم نگرد!
برگشته بهم میگه خیلی هم دلت بخواد! تازه کی میاد اصلاً طرف تو؟ من میام نزدیک تو تا دود کمی بهتر بره تو سوراخای دماغم!
دیوونه هر وقت بوی دود به دماغش میخوره مهم نیست کجا باشه، با سه شماره جلوم سبز میشه و مثل درخت بیدی که باد به اینور و اونور تکونش میده، میپره اینور، میپره اونور! یه مسافت ده دوازده سانتی متری جلوی چشم رو مستقیم با اون پرهای نازکش، تیز و سریع میره و برمیگرده.
هر دفعه هم بهش گفتم لطفاً انقدر تکون نخور، فوری ناراحت شده و گفته: حالا اگه بجای من این مرغای عشقت جلوت رژه میرفتن حرفی بهشون میزدی!
از سادگی و حسادتش بخاطر مرغهای عشقم خندهام میگیره و میگم: دیوونه، اونا که مثل تو مریض نیستن جلوی چشمم هی اینور و اونور بپرن، اگر صحبتِ دوده که خوب اونام میان مثل بچه آدم برای خودشون آروم یه جائی میتمرگن! نه اینکه مثل تو هی اینور هی اونور، هی اینور هی اونور! خوب آدم دیوونه میشه دیگه. حالا برو خدا رو شکر کن که بالهات نازک و ظریفن و بیصدا میپری! اگه وقت پریدن صدای مگس یا پشه میدادی که تا حالا مثل تمبر چسبونده بودم کف دو دستم و سفارشی رفته بودی اون دنیا!
واقعاً نمیدونم باد دستم به گیجگاه یا ملاجش خورده که خودشو تا این لحظۀ نوشتن ماجرا هنوز هم نتونسته نشون بده. بد نیست یه سیگاری ملایم بسازم شاید دودش دوباره بهوشش بیاره! فعلاً بای بای.
در حال پیچیدن سیگار بودم که خانم یا آقای کوچولو ــ من این پرندهها رو که بعد از رشدِ کامل با زحمت سی\چهل میلیمتر بزرگیشون میشه و بعد از یک هفته بدون هیچ دلیلی میمیرن کوچولو نامگذاری کردم ــ تلو تلو خوران جلوم سبز شد، اما انگار که حامله و سنگین شده باشه بجای پرواز مستقیم به این سمت و اون سمت با کمی قوص رو به پائین این کار رو انجام میداد. از اینکه بلائی به سرش نیومده خیلی خوشحال شدم. اما تا اومدم با شوخی بهش بگم بازم که پیدات شده، با صدائی مثل صدای مستها میگه: تلنگر نداشتیم!
با اینکه مطمئن بودم که باد دستم باعث پرت شدنش شده ولی با این حال فکر کردم امکان داره تو اون حالت که شوخی درش نبود شاید گوشهای از انگشتم هم بهش اصابت کرده باشه. چند پک محکم میزنم و دودشونو بی دریغ به بیرون میدم و بعد از لحظهای میگم: خوب حالا لااقل یه جا بشین تا حالت سر جاش بیاد. انگار منتظر این حرف بود! فوری درست وسط دو انگشتی که سیگار رو باهشون نگه داشتم میشینه و میگه: "فکر نکنی به خاطر دود اومدم دوباره پیشت! اومدم فقط بهت بگم از این به بعد تلنگر بی تلنگر! ببین پرم چقدر نازکه!" بعد پراشو باز میکنه و انگار که تو ساحل دریا داره حموم آفتاب میگیره خودشو دراز میکنه و یکی از دستای قلمیشو میذاره زیر سرش و میره تو عالم هپروت!
در حالیکه در روشنائی مونیتور از لای دود به دو بال کوچکش نگاه میکردم تو دلم بهش حق دادم، بالهاش خیلی نازک و لطیفن و بالهای پروانه در مقابل بالهای این بیچاره شبیه زره رستم هستن.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر