تیل، نگهبان راه‌آهن. (14)

مرد نگهبان غرق اندوه و اندیشه پسر نیمه مُرده را روی برانکارد قرار میدهد. حالا او آنجا در اندامی تباه گشته دراز کشیده بود، و گهگاهی نفسی طولانی و پر سر و صدا سینه استخوانیاش را که از زیر پیراهن پاره دیده میگشت بالا میآورد. دستها و پاهای کوچک که بجز از قسمت مفصلها از جاهای دیگر نیز شکسته بودند شکل وحشتناکی داشتند. پاشنه پاهای کوچکش به جلو چرخیده و بازوها در اطراف برانکارد در نوسان بودند.
لِنِه مدام مینالید وشکایت میکرد؛ همه اثرات سرکشی سابق از وجودش شسته شده بود. او بیوقفه داستانی را تعریف میکرد که باید وی را از هرگونه قصوری مبرا میساخت.
بنظر میآمد که تیل توجهای به او نمیکند؛ چشمان مضطربش با حالت مخوفی به کودک خیره شده بودند.
 بر آن اطراف سکوت حاکم شده بود، سکوتی مرگبار؛ ریلها، سیاه و داغ بر روی سنگریزههای درخشان در حال استراحت بودند. نیمروز باد را خفه ساخته و جنگل مانند سنگ بیحرکت ایستاده بود.
مردها آرام با هم مشورت میکردند. سریعترین راه برای رسیدن به فریدریشسهاگن رفتن به ایستگاهیست که در مسیر برسلاو قرار دارد، چون قطار بعدی که یک قطار سریعالسیر است در ایستگاههای نزدیک به فریدریشسهاگن توقف ندارد.
بنظر میآمد که تیل در حال فکر کردن است که با آنها برود یا نه. در حال حاضر کسی آنجا نبود که بتوانند کار او را انجام دهد. خاموش و با حرکت دست به زنش اشاره میکند که برانکارد را از روی زمین بلند کند؛ زن گرچه بخاطر تنها گذاشتن نوزادش نگران بود، اما جسارت مخالفت نکرد. او و مرد غریبه برانکارد را حمل میکنند. تیل قطار را تا مرز محل نگهبانیاش همراهی میکند، بعد میایستد و دور شدن قطار را مدت درازی نگاه میکند. ناگهان با کف دست چنان محکم به پیشانیاش میزند که پژواک آن تا فاصله دوری میرود.
او تصور میکرد با این کار میتواند خود را از خواب بیدار سازد و به خود بگوید: "این شاید یک خواب بوده، درست مثل خواب دیروز" ــ اما فایدهای نکرد ــ و او بجای رفتن بیشتر تلو تلو خوران خود را به اتاق کوچکش رساند. درون اتاق با صورت به زمین سقوط میکند. کلاه خدمتاش به گوشهای میغلتد، ساعت جیبیای که او به شکل اغراقآمیزی همیشه تمیز نگاه میداشت از جیبش به بیرون پرت میگردد، درش از جا کنده شده و شیشهاش میشکند. انگار یک مشت آهنین گردنش را گرفته، چنان محکم که نمیتوانست خود را حرکت دهد، هرچند او با آه و ناله بلند سعی در رها کردن خود میکرد. پیشانیاش سرد شده بود، چشمانش خشک و گلویش میسوخت.
آژیر خطر او را از خواب بیدار ساخت. حمله رو آورده به او در اثر آژیر که هر بار با سه دفعه پشت سر هم زنگ زدن اعلام خطر میکرد کاهش یافت. تیل توانست از جا برخیزد و مأموریتش را انجام دهد. گرچه پاهایش مانند سرب سنگین بودند، گرچه مسیر ریلها مانند پرههای چرخ غولآسائی که محورش سرِ خود او بود به دورش میچرخیدند؛ اما او با مقدار کمی نیرو که به دست آورده بود توانست مدت کوتاهی خود را روی پاهایش نگاه دارد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر