تیل، نگهبان راه‌آهن. (12)

توبیاس گلی را که در کنار ریل روئیده بود مطالبه میکند و تیل مانند همیشه تسلیم میگردد.
تکهای از آسمان آبی خود را بر روی زمینِ بیشه خم کرده بود و گلهای کوچک آبیرنگ کاملاً چسبیده به هم بر رویش قرار داشتند. پروانهها مانند پرچمهای رنگینِ سه‌گوش در میان سفیدـ‎‌روشنِ تنه درختان بیصدا پر پر میزدند و شعبده‌بازی میکردند. و باران با لطافت نم نم از میان انبوه برگهای سبز و نرم درختان میبارید.
توبیاس گلها را میکند و پدر اندیشناک او را تماشا میکرد. بعضی اوقات گاهی هم نگاهش از شکافِ میان برگها پیِ آسمان میگشت که مانند قدح عظیم بلورین آبی‌رنگ و بی‌عیب و نقصی نور طلائی خورشید را در خود جذب کرده بود.
ناگهان توبیاس در حالیکه به یک سنجاب قهوهای رنگ که در کنار تنه درخت کاجی با سر و صدا خودش را میخاراند اشاره میکند و می‎‎پرسد: "پدر، آیا اون خدای مهربونه؟"
"جوان نادان" تنها حرفی بود که توانست تیل در پاسخ به او بگوید، در حالیکه قطعات پوستهای کنده شده تنه درختان جلوی پاهایش میریختند.
وقتی توبیاس و تیل بازگشتند، مادر هنوز مشغول حفاری بود. نیمی از زمین شخمزده شده بود.
قطارها در فواصل مشخصی به دنبال هم میآمدند، و توبیاس با شگفتی و با دهانی باز عبورشان را نگاه میکرد.
مادر هم حتی از حرکات خندهدار توبیاس لذت میبرد.
آنها نهار را که از سیبزمینی و کتلتِ سرد تشکیل شده بود در اتاقک میخورند. لِنِه سرزنده بود، تیل هم به نظر میآمد که تسلیم خواست اجتناب‌ناپذیر رفتاری خوب شده است. او در حین خوردن غذا برای همسرش از اتفاقات مختلفی که در حین خدمت رخ میدهند تعریف کرد. و از او میپرسد آیا خبر دارد که تنها در یک قطعه از ریل چهل و شش مهره به کار رفته است و از این دست سؤالها.
لِنِه تا قبل از ظهر کار شخمزدن زمین را به پایان رسانده بود، و سیبزمینی‎‎ها باید بعد از ظهر کاشته میگشتند. او اصرار کرد که حالا باید توبیاس از فرزند کوچک مواظبت کند و او را با خود میبرد.
تیل که ناگهان نگرانی به سراغش آمده بود به دنبالشان فریاد میزند: "مواظب باش ... مواظب باش که توبیاس نزدیک ریلها نره."
شانه بالا انداختن لِنِه تنها پاسخش به توبیاس بود.
زنگ خطر از آمدن قطار اکسپرس از اشلزین خبر میدهد و تیل باید به سر پُستش میرفت. چیزی از انجام وظیفه‎‎اش نگذشته بود که صدای پر سر و صدای نزدیک شدن قطار را میشنود.
قطار قابل دیدن میگردد ــ قطار نزدیکتر میگشت ــ بخار نمداری مرتباً با عجله و فشار از دودکش لوکوموتیو رو به هوا میغرید. در این وقت: یک ــ دو ــ سه پرتو سفیدـشیری رنگ بخار مستقیم رو به آسمان جاری میگردد و بلافاصله صدای سوت بلند میشود. سه بار پشت سر هم، کوتاه، نافذ، وحشتانگیز. چرا تیل فکر کرد که صدای سوت مکثدار شده است؟ و باز سوت خطر به فریاد میآید، این بار اما در ردیفی دراز و بیوقفه.
تیل قدم به جلو میگذارد تا بتواند مسیر را بهتر ببیند. به طور خودکار پرچم قرمز را از جلدش خارج میکند و آن را در جلوی خود و در بالای ریل مستقیم نگاه میدارد. ــ یا عیسی مسیح! مگه کوره قطار رو نمی‌بینه؟ و با تمام قدرت فریاد میزند: "یا عیسی مسیح ــ اوه عیسی، عیسی، عیسی مسیح! این چی بود؟ اونجا! ــ وسط ریلها ... نگهدار!". اما دیر شده بود. توده سیاهرنگی زیر قطار رفته بود و در بین چرخهای قطار مانند یک توپ پلاستیکی به جلو و عقب پرتاب میگشت. چند لحظه بعد صدای جیغ و فریاد ترمزها به گوش میرسد و قطار متوقف میگردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر