ملاقات‌های تصادفی.

هیچ چیز نمیتواند مانند جهان بزرگ و پهناور یک اسرائیلی کوچک و محدود گشته را چنین قوی فریفته خویش سازد. او بیهدف از میان طول و عرض این جهان میراند، گاهی به  شکل زیک و گاهی به شکل زاک. اما هرکجا که سفر او را برساند ــ فراموش نخواهد کرد که از کجا آمده است و به کجا باید بازگردد. او نه وطن فراموشش میگردد و نه هموطنش. او نمیتواند آنها را ابداً فراموش کند. و برای فراموش نکردنشان مراقبت به عمل میآورد.

در سفرِ خاور دور آنقدر صحنههای منقلب کننده مشاهده کردیم که تصمیم گرفتیم در راه پرواز بازگشت به اسرائیل استراحت کوچکی بکنیم. نیویورک یک محل استراحت خاطرهانگیز و کاملاً مناسب برای خریدی خلاقانه به نظرمان آمد. بعد از دوش گرفتنِ سریع در هتل به راه افتادیم و در تراس یک کافه خیابانی میز خالیای پیدا کردیم. حالا بهترین همسر جهان و من آنجا نشسته بودیم، آنجا نشسته بودیم و اجازه میدادیم که زندگی در شهر بزرگ درخشنده از کنارمان عبور کند.
رُک بگویم: ما در حالت روحیِ خوبی نبودیم. کمی خود را منزوی و گمشده احساس میکردیم. البته، مردم بیگانه همه خیلی مهربانند، خیلی مؤدب و گاهی هم دوستانه، اما همانطور که از نامش پیداست برایمان غریبهاند. مسافرین اسرائیلی پس از مدتی دلتنگِ چهره آشنا میگردند، دلتنگِ بر شانه نواخته شدنی مهربانانه، دلتنگِ شایعات دلپذیر به زبان عبری، بیتفاوت از اینکه چه کسی، کافیست که یک اسرائیلی باشد، کسی که آدم بتواند او را به زبان خانوادگی عربی «حبیبی» خطاب کند ...
و همینطور آنجا نشسته بودیم، بهترین همسر جهان و من، آنجا نشسته بودیم و خیره به روبرو نگاه میکردیم، هر دو.
ناگهان بر چهره همسرم رنگی از نشاط میدود و با هیجان آهسته میگوید: "نه! غیر ممکنه ... اما، خودشه. آویگدور پیکلر!"
نزدیک بود از صندلی سقوط کنم. درست بود، آنجا، فقط چند قدم دورتر از ما آویگدور پیکلر در میان شهر بزرگ درخشان ول میگشت. شهر هرچه هم بزرگ باشد ــ باز جهان کوچک است. هرگز فکر نمیکردم که آویگدور پیکلر را درست وسط آمریکا ببینم. به این دلیل نمیتوانستم این فکر را بکنم، زیرا که او را به سختی میشناختم. گهگاه همدیگر را در تماشاخانه میدیدم، و در وقت استراحت بین دو پرده چند کلمه بیربط بهم میگفتیم و یا به تکان دادن تقریباً سرد سر اکتفا میکردیم، اگر خوب به یاد داشته باشم، به این دلیل که آویگدور پیکلر مردی که مورد سلیقهام باشد نبود ... اما حالا و اینجا؟ در این پراکندگی؟
من از جا میجهم و او را درآغوش میگیرم و با شوق میگویم: "شالوم، حبیبی!"
پس از آنکه او هم با همسرم تعداد زیادی بوس و آغوش رد و بدل میکند، دعوتم را که کنار میزمان بنشیند میپذیرد. بعد میفهمیم که او برای یک مرخصی تقریباً دو ساله در نیویورک به سر میبرد و حالا هم میخواهد به رستوران پورتوریکو برود و زن و شوهر آشنائی از اسرائیل را در آنجا ملاقات کند، ترزا و شوهرش را، دو انسان دوستداشتنی که از تمام رستورانهای نیویورک با خبر بودند. من پیشنهاد میدهم: "چطوره همه با هم دسته‌جمعی بریم و درست و حسابی پرسهزنی کنیم؟"
در این ثانیه دو پنجه دست از پشت بر روی چشمانم میشینند و صدای تیز و نازک شکنجهآوری به زبان سلیس عبری میپرسد:
"چه کسی میتونم باشم؟"
خوب، چه کسی میتواند باشد؟ چه کسی بجز شامکه میتواند چنین شوخی کودکانهای بکند؟
"شامکه! چطوری دوست قدیمی؟"
من هر دو سمت صورتش را صمیمانه میبوسم، مهم نبود که افراد نشسته در آنجا چه فکر میکنند، میتوانستند هرچه مایلند فکر کنند. بعد برایش از میز کناری صندلیای به طرف میزمان کشیدم، او را با آویگدور پیکلر آشنا ساختم و قرار ملاقاتمان با ترزا و شوهرش را به اطلاع او رساندم. شامکه تازه از اسرائیل آمده بود، جدیدترین جوکها در باره بگین را برایمان تعریف کرد. او قصد داشت با همسرش به اتفاق زن و شوهری دیگر به نامهای میخال و اِوی یک سفر از میان آمریکا انجام دهد ــ بعلاوه آن سه هم قرار بود چند لحظه دیگر از راه برسند. او گفت، پس سادهترین کار این است که همه دور هم باشیم.
من فریادی از شادی میکشم: "البته! همین کار رو میکنیم!"
خُلق و خوی ما تغییر کرده و بسیار خوش گشته بود. گرچه ــ احساس میکردم که این پیکلر اضافیست. من هرگز نتوانسته بودم او را تحمل کنم، نه او را و نه دوستان احمقش را، هرکه هم که میخواهند باشند.
خوشبختانه حالا همانطور که شامکه قبلاً گفته بود همسرش به اتفاق اِوی به همراه شوهر چاقش ظاهر میشوند؛ سه نفر اسرائیلی دیگر آنها را همراهی میکردند، یک زن و شوهر نقاش و یک دکتر به نام فینکلاشتاین. این افراد در خط عابر پیاده همدیگر را اتفاقی دیده بودند، آدم نمیتواند باور کند، روی خط عابر پیاده در نیویورک.
آنها درهم برهم سؤال میکردند: "چطورید ــ تازه چه خبر ــ از کی اینجائید؟ ــ برای امشب چه در پیش دارید؟"
بهترین زن جهان به من نگاه رسائی میاندازد و با متانت میگوید: "ما هنوز نمیدونیم آیا وقت داشته باشیم."
و او حق داشت. برایمان همه چیز زیاده از حد شده بود. لعنت بر شیطان، چرا باید آخرین ساعات سفر خارجیمان را با یک فوج اشخاص ناشناس بگذرانیم؟ بله، البته، آنها هموطن بودند، اما در اسرائیل هم هموطن داریم.
"میبخشید، حبیبی!"
این گارسون بود. او برایمان چند میز را کنار هم میکشد، درست مانند کافههای خیابان دیتسنگوفاشتراسه در تلآویو. در اثنای این مانور خودم را در برابر مرد عینکیای میبینم. او فوری برایم تعریف میکند که همین حالا با زن و فرزندانش از سفر جاوه، سوماترا، بورنئو، نیوزیلند و کانادا بازگشتهاند، آنها حتی تا آلاسکا هم رفته بودند، جائی که اسرائیلیهای زیادی بعنوان مربی سگهای سورتمه کار میکنند، و سه نفر از آنها هم با دخترهای اسکیموئی ازدواج کردهاند و دلتنگ وطن بودند.
کوششم برای برقرار کردن تماس با شامکه به خاطر گفتو گوی هیجانانگیزی که با اعضای تیم بسکتبال از مکابی حیفا میکرد بینتیجه میماند، بازیکنان از ایتالیا به اینجا آمده بودند و به دعوت سفارتخانه اسرائیل دیداری از شهر میکردند. آنها مایل بودند ما را هم همراه خود ببرند؛ اما متأسفانه فقط برای پنج نفر جا داشتند و ما صد و هفتاد نفر بودیم.
ترزا هسته اصلی گروه میگوید: "بسیار خوب. ما امشب چه کار میکنیم؟"
دکتر فینکلاشتاین کلوب تازه افتتاح شده «او و او» را پیشنهاد میکند، اما این کلوپ را چهل و دو نفر از حاضرین میشناختند. گارسون اهل تلآویو به ما پیشنهاد دیدن باغوحش را میدهد که در آن طوطیای میتواند «حبیبی» بگوید، و خانم اشپیلمن پیشنهاد دیدن از مجسمه آزادی را میدهد.
از چند طرف صدای "بدون من!" برمیخیزد.
"اونجا پر از اسرائیلیه!"
حالا اما برای من و همسرم همه چیز زیادی شده بود. ما توسط علامت به توافق میرسیم و خود را بدون جلب توجه به در خروجی نزدیک کرده و طوری خارج میشویم که فلیکس زِلیگ هنگام وارد شدن به کافه ما را نبیند. در خیابان هم خود را از شر کیبوتسنیکس که از ما پرسید برای امشب چه در پیش داریم خلاص کرده و جان سالم بدر میبریم.
من میگویم: "حرکت! خیلی سریع بریم خونه!"
و ما تنها وقتی ایستادیم که به تلآویو رسیده بودیم. آنجا هم پر از آمریکائی بود.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر