تیل، نگهبان راه‌آهن. (16)

خورشید آخرین شعلهاش را بر جنگل میپاشانَد و بعد خاموش میگردد. تنه درختان کاج مانند اسکلتِ پوسیده و رنگپریدهای که لایههای سیاهــخاکستری کپک بر آنها سنگینی میکرد خود را تا نوک درختان کشانده بودند. صدای چکش زدن یک دارکوب در سکوت نفوذ میکرد. در فضای آسمان آبی یکدست و سرد فقط یک تکه ابر سرخ با تأخیر در حال گذر بود. سردی نفسِ باد مانند سردیِ سرداب میگردد، طوریکه مرد نگهبان سردش میشود و میلرزد. همه چیز برایش تازه و غریب بود. او نمیدانست به کجا رفته، و در احاطه چه چیز قرار دارد. ناگهان یک سنجاقک بر روی جاده میجهد و تیل دوباره همه چیز را به یاد میآورد. او بدون آنکه دلیلش را بداند به خدای مهربان فکر میکند. "خدای مهربون روی جاده میجهد، خدای مهربان روی جاده میجهد." و او این جمله را مانند آنکه بخواهد چیزی را بخاطر آورد بارها تکرار میکند. او ساکت میشود، نوری در ذهنش میدرخشد، "اما خدای من، این یک فاجعهست." او همه چیز را فراموش و خود را متمرکز حمله به این دشمن جدید میسازد. سعی میکند به افکارش نظم و ترتیب بدهد، اما بیفایده بود! کار دشوار و پر پیچ و خمی بود. در این وقت خود را در تصاویر ابلهانه غافلگیر میسازد و با آگاه گشتن از ناتوانیاش به خود میلرزد.
جیغ کودکی از نزدیک جنگلِ کوچک درختان توس به گوشش میرسد. این زنگ خطری برای اعلام دیوانگی بود. تقریباً بدون اراده میبایست با شتاب به سمت صدا برود و نوزاد را گریان و لگدزنان بدون رختخواب در کالسکه مییابد. او میخواست چه کند؟ چه چیزی او را به اینجا کشانده بود؟ گردبادی از افکار و احساسات این پرسشها را میبلعند.
حال او میدانست که جمله "خدای مهربان بر روی جاده میجهد" چه چیزی را میخواست به او بگوید. "توبیاس" ــ زن اونو کشت ــ لِنِه ــ من توبیاسو به دست او سپرده بودم ــ "نامادری، مادر بد" او دندان‌قروچه میکند، "و بچه حرومزادهاش زندهست." مه قرمز غلیظی حواسش را میپوشاند، دو چشم کودکانه در او نفوذ میکنند؛ او چیزی نرم، گوشتالو را میان انگشتانش حس میکند. صداهائی مانند سوت زدن و غرغره کردن مخلوط با فریاد گرفتهای که او نمیدانست از کیست به گوشش میرسند.
در این لحظه چیزی مانند قطرۀ داغ مومِ مُهر در مغزش میچکد و ذهنش به کار میافتد. نوسانِ طنین صدای زنگ خطر در هوا را در حال آگاه شدن از حال خود میشنود. ناگهان متوجه میگردد که باید کاری انجام دهد: دستش را از گلوی نوزاد که در زیر پنجهاش به خود میپیچید برمیدارد. ــ نوزاد تقلائی برای نفس کشیدن میکند، و بعد شروع به سرفه کردن و جیغ کشیدن میکند.
"او زندهست! خدا را شکر، او زندهست!" او نوزاد را رها میکند و به سمت محل تقاطع عبور قطار و عابرین پیاده میرود. در فاصلهای دور دود تیرهای بر بالای ریلها میغلطید و باد آن را به زمین میکوبید. پشت سرش صدای نفس نفس زدن قطاری را میشنود که به تنفس کردن یک غولِ بیمار شباهت داشت.
شفقِ سردی بر بالای منطقه قرار گرفته بود.
تیل توانست قظار شن و ماسهبری را پس از جدا شدن ابرهای دود از هم بشناسد که بدون بار بازمیگشت و کارگرانی را با خود حمل میکرد که تمام روز را در مسیر ریلها کار کرده بودند.
برای حرکت این قطار بر روی ریلها زمان به اندازه کافی در نظر گرفته شده بود و اجازه داشت برای بردن کارگرانی که در اینجا و آنجا در مسیر ریلها کار میکردند همه جا توقف کند و آنها را با خود ببرد و یا اینکه یعضی از کارگران را در محل خدمتشان پیاده کند. قطار با فاصله کمی به اتاقک کار تیل شروع به ترمز گرفتن میکند. صدای یک جیغ بلند، یک تق تق، و تلق تلق و جرنگ و جرنگ بطور گستردهای در سکوت شب نفوذ میکنند، تا اینکه قطار با صدای تیز و کشیدهای متوقف میگردد.
تقریبا پنجاه کارگر زن و مرد در فرقونهای بزرگِ حمل شن که لوکوموتیو بدنبال خود میکشید پخش بودند. تقریباً همه مردان کارگر ایستاده بودند و برخی از آنها کلاه بر سر نداشتند. در وجود همگی یک حالت رسمی مرموزی وجود داشت. هنگامی که آنها مرد نگهبان را می‎‌بینند پچ پچی در میانشان بلند میشود. افراد مسنتر پیپ خود را از میان دندانهای زردشان خارج ساخته و آنها را محترمانه در دست نگاه میدارند. اینجا و آنجا زنی صورتش را میچرخاند و آب چشم و بینیاش را پاک میکند. راننده قطار پیاده میشود و به سمت تیل میرود. کارگران میبینند که او به تیل دست رسمیای میدهد، و بعد تیل با گامهای آهسته و تقریباً نظامی به سمت آخرین واگن میرود.
با وجودیکه تمام کارگران او را میشناختند اما هیچکدامشان جرئت مخاطب قرار دادن او را نداشتند.
در این لحظه کسی از آخرین فرقون توبیاس کوچولو را خارج میسازد.
او مُرده بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر