طنز انگلیسی.

بعضی از خیابانهای لندن مناظر جالب و دیدنیای ارائه میدهند. در اثنای اولین روزهای اقامتمان وقتی دستهای جوان انگلیسی سبیلدار در لباس کاملاً سیاه و کلاه سلیندر سیاه بر سر میدیدیم که یک چتر سیاهرنگ در دست راست و یک مجله تایمز در دست چپ حمل میکردند باید مرتباً به خودمان کلی زحمت میدادیم تا با صدای بلند نخندیم." خیلی خندهدار بود.
بعد از چند روز به این منظره عادت کردیم و شرمندۀ رفتار نابالغمان بودیم.
و بعد، یک شب به تآتر رفتیم. یک نمایشنامه انگلیسی اجرا میشد. بر روی صحنه نمایش یک بازیگر مرد ظاهر میشود، با همان لباسی که در بالا شرحش رفت و لباسی که اکثر تماشاگران هم بر تن داشتند ــ به خاطر لباس او خنده تماشاگران طوری مکرراً منفجر گشت که بلیتفروشهای تآتر برای ساکت کردنشان مجبور به دادن قرصهای آرامبخش به آنها گشتند. از این گذشته در تآترهای انگیس در حین نمایش امکان خریدن هر چیزی وجود دارد، بیسکویت، استیک، بالش، کتاب، عکس، کتابهای مصور و بر حسب احتیاج حتی تقویت کننده موی سر. اما چرا تماشاگران انگلیسی با دیدن لباس خود بر روی صحنه سر حال میآیند و میخندند، اما همان لباس را بر تن خود ابداً مضحک نمیدانند ــ این هم یکی از هزاران راز طنز انگلیسیهاست.
من اقرار میکنم که به انگلیسیها بخاطر خوشطبیعیشان همانقدر رشگ میبرم که به قدرت بیان منحصر به فرد زبانشان میبرم. بیشتر از همه اما به طنزپردازان انگلیسی حسادت میورزم، و در حقیقت بخاطر طرفدارانشان که آمادگی خندیدنی هممرز با معجزه دارند. آنها فقط تماشاگرانی شاکر و سپاسگزار نیستند، بلکه جزئی از واریته به حساب میآیند. کسی که زمانی در واریته متوسطی و یا از برنامههای رادیوئی مردم پسند ب.ب.سی شاهد برخاستن صدای چنین خندههای طوفانآسائی شده باشد میتواند مرا درک کند. ما در اسرائیل از امتیاز گوش دادن به برنامههای فرستنده رادیو ارتش انگلیس از جزیره نزدیکمان قبرس برخورداریم و از آن هر روزه لذت میبریم.
شروع برنامه کانالهای خنده بر روی موج کوتاه را میتوان از دست زدن و تشویق تماشاگران که صدای رعد میدهد شناخت. این نشانه آن است که دو پیشکسوت شادی قدم بر روی صحنه گذاردهاند. وقتی تشویق و کف زدن قطع میشود، یکی از آن دو از دیگری با لهجه کوکنیِ غیرقابل تقلیدی میپرسد:
"چارلی، حال و وضعت چطوره؟"
خروش خنده دسته جمعی تماشاگران بعد از این جمله در برابر واکنش طوفانآسائی که بعد از جواب سؤال شونده برپا میگردد رنگ میبازد:
"امروز صبح صدای وحشتناکی تو سرم پیچیده بود، آره پیچیده بود."
اولی میپرسد: "و صدای چه چیزی، چارلی؟ صدای چه چیزی تو سرت پیچیده بود، چه صدائی؟"
در این لحظه خنده تشنجآمیز جمعیت تماشاگران ابعاد یک هیستری دسته‌جمعی به خود میگیرد و به چنان غرش بلندی تبدیل میشود که رادیو تهدید به متلاشی شدن میگردد. و از میان این غرش آخرین فریادهای بلند زنانی که غش میکنند شنیده میشود. آدم میتواند صدای آژیر آمبولانسها را در پشت صحنه بشنود.
اما این هنوز اوج ماجرا نیست. اوج ماجرا ابتدا وقتیست که جواب بعدی داده میشود:
"چه صدائی تو سرم پیچیده بود؟ من چه میدونم!"
تمام تماشگران به خنده میافتند. خروش خنده که تا حال کشش بلندگوی رادیو آن را تجربه نکرده بود به کف زدن ریتمداری تبدیل میشود که بعد سوت زدن و جیغ کشیدن جانشینش میگردد. اولین بازیگر سؤال کننده باید دقایقی انتظار بکشد تا گمانه زنی‎‎اش را تا حدودی قابل شنیدن سازد:
"شاید شب خوب نخوابیده باشی، چارلی؟"
"چطور میتونه خوابم ببره، وقتی تو سرم مرتب صدا میپیچه، هان؟"
این نشانهایست برای تماشاگران و آخرین ستون افسانهای خویشتنداری انگلیسی با غوغای مهیبی فرو میریزد. مقایسه آنچه حالا رخ میدهد با زمینلرزه خیلی ناکافیست. چنین رخدادی احتیاج به استفاده سریع از تمام مأمورین راهنمای سالن تآتر، ارگانهای امنیتی و نیروهای کمکی دارد تا از یک هرجومرج کامل جلوگیری به عمل آورند. یک گوینده با صدای گرفتهای خبر مرگ دو تماشگر را اعلام میکند. بعد آخرین لامپ رادیو میسوزد.
شنونده خارجی اما در مقابل رادیو خراب شدهاش که دود از آن بالا میرود نشسته است و با تعجب و بیهوده از خود میپرسد که آنجا چه اتفاقی رخ داده و علت واقعی این شادی شهوانی چه بوده است.
حالا ما این را میدانیم. و اگر هم از مسافرتمان به انگلیس چیزی بجز این تجربه با خود نمیآوردیم، باز هم ارزش دیدنش را داشت. حالا ما علت آن شادی را میدانیم: آن دو پیشکسوت حتماً کلاه سیلندر سیاهرنگ بر سر گذاشته بودند ...
_ پایان_
 http://www.youtube.com/watch_popup?v=Tgj_sb_v6Yc&feature

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر