پزشک معجزه‌گر.(1)


ما داخل اتاق پذیرش میرویم. پرستار پرونده بزرگی را باز میکند و از من اطلاعات شخصیام را میپرسد: نام؟ تاریخ تولد؟ کشور محل تولد؟ شغل؟
"روزنامهنگار."
"26 پوند."
"چرا انقدر زیاد؟"
"این تعرفه اولین معاینه است. فقط همکاران و اعضای حرفههای مرتبط تخفیف میگیرند."
"بسیار عالی. من ماشین‌تحریر هم تعمیر میکنم."
"لطفاً یک لحظه صبر کنید." پرستار کتابچه فرسودهای را باز میکند. "30 پوند و 25 سنت"
من تعرفه تخفیف داده شده را پرداختم و به اتاق انتظار به محل دیدهبانیام بازگشتم. دو ساعت بعد توسط پرستار دیگری به یک اتاق دیگر هدایت میشوم که در آن فقط یک تخت قرا داشت. از آنجائیکه پرستار آدم مسن و قابل اعتمادی بود، ریسک کرده و پرسیدم که چرا این پروفسور کلاهبردار پیر با پرروئی پول زیاد طلب میکند.
خانم گروسلوکنر جواب میدهد: "شوهرم که مؤسسه خیریه نیست". بعد کتاب قطوری را باز میکند و با صدای یخزدهای دلیل آمدن من به آنجا را میپرسد.
شاید کمی عجیب به گوش آید ــ اما من دوست ندارم در باره مشکلات جسمانی خود با جنس مؤنث صحبت کنم، بخصوص در اتاقی که بجز یک تخت چیز دیگری در آن وجود نداشته باشد. من از دادن اطلاعات خودداری میکنم و به این خاطر دوباره به اتاق انتظار بازگردانده میشوم، جائی که میتوانستم بدون مزاحمت رفت و آمدی را که افزایش یافته بود تماشا کنم. انگار تعداد پرستارهائی که به تنهائی و یا در حال نگاه داشتن بازوی بیماران در اتاق در رفت و آمد بودند مرتب بیشتر میگشت. من نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم و از فرد نشسته در کنارم آهسته میپرسم: "از کجا گروسلوکنر این همه پرستار آورده؟"
او هم آهسته جواب میدهد: "اینها همگی گروسلوکنر هستند. پروفسور هفت خواهر و سه برادر دارد. همه آنها اینجا کار میکنند."
به زودی یکی از برادرها مرا به توالت هدایت میکند، لوله آزمایشگاهی به دستم میدهد و از من میخواهد کاری را انجام دهم که باعث سؤال "چرا؟"ی من میشود. او جواب میدهد که پروفسور وقتی مرا میپذیرد که کارهای مراحل اولیه انجام گرفته شده باشند.
هنوز لحظهای از پُر شدن لوله آزمایش نگذشته بود که یکی از خواهران بزرگ گروسلوکنر مرا با خود به طرف آشپزخانه میکشد تا از من خون بگیرد و از شیره معدهام نمونهبرداری کند. بعد دوباره به محل دیدهبانیام در اتاق انتظار برگردانده میشوم. با شروع شدن تاریکی شب یک خواهر دیگر پروفسور ظاهر میشود و از من و دو بیمار دیگر میخواهد که ما خودمان را تا محل کمربند لخت کنیم، محل نشستن خود را ترک نکنیم و خودمان را هر لحظه برای رفتن پیش پرفسور آماده نگاه داریم. در این ساعت دیر شب اتاق انتظار چنان سرد شده بود که صدای به هم اصابت کردن دندانهای آرواره بالا و پائین شنیده میشد. این موضوع خواهر پرفسور را متأسف میسازد، اما میگوید که وقت با ارزش پروفسور نباید گرفته شود و ادامه میدهد: "من حالا به شما سه نفر چند دستورالعمل میدهم که باید آنها را اکیداً رعایت کنید: برای اتلاف نکردن وقت، بعد از داخل شدن به اتاق مشاوره از سلام کردن خودداری کنید. فوری بر روی سه صندلی در میان اتاق بنشینید، نفس عمیقی بکشید و زبانتان را از دهان خارج کنید. آنقدر در این حالت بمانید تا اینکه دستورالعمل دیگری به شما داده شود. با سؤال کردن و نظر دادن وقت پروفسور را نگیرید. او همه مطالب را از روی پروندهها خوانده است. اما اگر پروفسور از شما سؤالی پرسید، جواب نمیدهید، یا ــ اگر واقعاً چارهای باقی نماند ــ جوابهایتان را باید با جملات ساده و غیر فرعی متشکل از سه یا چهار کلمه بدهید. و بدون خداحافظی اتاق را ترک میکنید. حالا تکرار کنید!"
ما قواعد را از حفظ تکرار کردیم. بعد درِ اتاق مرد مقدس گشوده میشود و صدای سوت آهستهای شنیده میشود.
پرستار ما فریاد میزند: "حالا! در یک خط، داخل شوید!"
ما سریع داخل میشویم و دستورات را که به ما ابلاغ شده بود اجرا میکنیم. پرفسور از زبانهای ما سان میبیند.
از من سؤال میکند: "چه بیماریهائی در خانواده شما وجود داشته است؟"
من جواب میدهم (بک کلمهای): "مختلف."
"چند سالتان است؟"
"سی." (اما جواب درست من باید "سی و پنج" میبود، اما نمیخواستم وقت تلف کنم.)
پروفسور با دست معجزهگرش یک وسیله تیز برمیدارد، آن را در پشت من فرو میکند و  میپرسد که چه احساس کردم.
من میگویم: "یک نیش در پشتم"
پروفسور میگوید: "آقای کلاینر ستون فقرات شما احتیاج به یک معالجه اساسی دارد."
بیمار سمت چپ من با وجود آنکه زبان بیرون آمده حرف زدن را برایش واقعاً سخت ساخته بود میگوید: "میبخشید، اما من کلاینر هستم، و من ــ"
پروفسور حرف او با عصبانیت قطع میکند: "حرفم را قطع نکنید!" و دوباره سرش را به سمت من برمیگرداند تا تشخیص خود را به من ابلاغ کند. تشخیص پروفسور یک سرماخوردگی ساده بود که احتمالاً نشستن طولانی مدت با بالاتنه لخت در اتاقهائی که گرم نگاه نداشته شدهاند باید دلیل آن باشد. درمان: دو قرص آسپرین.
یک اشاره سر پروفسور ما را مرخص میسازد. آن دو نفر دیگر میخواستند هنوز چیزی بگویند، اما بوسیله خواهران پروفسور و با استفاده از زور بازو بیرون برده میشوند.
یکی از دو بیمار که مردی کوچک بود و آسم داشت هنگام پوشیدن لباسهایش به تلخی شکایت میکرد که او پستچیست و فقط میخواسته یک نامه سفارشی را تحویل دهد. او امروز بدون توجه به اعتراضهایش با زور سه بار مورد معاینه قرار گرفته شده است. دوشنبه قبل هم او را بخاطر عمل جراحی آپاندیس سوار آمبولانس کرده بودند، اما او با زحمت فراوان توانسته بود از آمبولانس فرار کند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر