گفتگو در باره یک کتاب، بدون خواندن آن.(2)

"من اینو میدونستم، به کائنات قسم، من اینو میدونستم." و تمام تلخیِ ناوارد بودن که هر آدم عاقلی توانا به دیدن آن بود در صدایش به نوسان میافتد. "منظور شما صرف شام در خانه فرمانده نیروهای ضربت است، درست میگم؟ من میتونم قسم بخورم که حس وطنپرستی شما در این صحنه از کتاب تحریک شده است. آیا بهتر نبود که تمامی وقایع جاری شدن سیل در دره کوههای زاخارین را در این صحنه شاید باید جا میدادم تا روانتر خوانده میگشت؟ آیا شما صحنه را به یاد میآورید؟ ــ"
به او هشدار میدهم "به لکنت نیفتید، صبر من دارای مرز است."
"صحبتهای شبانه برگزارکنندگان مسابقات شترسواری در اطراف حرمسرای شیخ را به یاد میآورید؟ باید از این قسمت خوشتان آمده باشد، درست میگم؟"
"حتی خیلی هم زیاد. صحنه خوب رنگآمیزی شدهای بود."
"و از آن صحنهای که یکاترینا چراغ روی میز را بر سر قاضی خرد میکند ــ آیا با این هم موافقید؟"
"احتمالاً."
"بنابراین به هیچ وجه نمیتونید با سرنوشتی که برای مایرـکروناشتات و امثال او رقم زدهام مخالفتی داشته باشید!"
درگیریای خشونتآمیز مرا در بر میگیرد. به خود میگویم، اوه، صبر کن پسرم. تو میتونی هرکسی را که مایلی خلق کنی ــ اما به خاطر من از مایرـکروناشتات بگذر. همه چیز مبهم و نامربوط بود. حالا باید جرقه زده شود. حالا دیگر خودداری از من گریخته بود.
"گوش کنید، تولائت شانی! من اگر جای شما بودم بخاطر ماجرای مایرـکروناشتات مغرور نمی‎‎گشتم!"
"اما من به خاطر او مغرورم!"
خون به سرم هجوم میبرد. باورکردنی نیست! این پسر به خود جرأت مخالفت با من میدهد! با عصبانیت میگویم: "کروناشتات یک کلاهبردار است و کارهایش کسی را متقاعد نمیسازد. و از این بیشتر: او غیر ضروریست. شما میتونید بدون هیچ صدمه خوردن به کتاب کاملاً حذفش کنید."
"اجازه دارم بپرسم چگونه، آیا باید یک درگیری واقعی را آماده کنم؟
"خوب ــ چگونه؟ شما چه فکر میکنید؟"
"شما حتماً به جانورشناس فکر میکنید."
"پس به چه کس دیگری."
"و یکاترینا؟"
"او باید همرا با قاضی بگریزد!"
"با وجود نه ماه حامله بودن؟"
"بعد از زایمان."
"آیا فکر نمیکنید که دارید کار را کمی آسان در نظر میگیرید؟ بعلاوه به نظر میآید که فراموش کردهاید که یکاترینا توسط یک ماشین زیر گرفته میشود!"
"حالا حتماً باید زیر ماشین بره؟ و از قضا یکاترینا؟ اگر قرار است که کسی زیر ماشین برود، پس چه بهتر که آبیگیل زیر ماشین برود."
"مسخرهست. این چه معنیای میتونه داشته باشه؟"
این حرف برایم زیاد بود. این را نباید به متخصصی مانند من میگفت. سی سال بدون وقفه کتاب میخوانم ــ و حالا این سَنبلکار میآید و میگوید "مسخرهست."
"شما سَنبلکار، گفتید «مسخرهست»؟ و مسابقه شترسواری شما ابلهانه نیست؟ ابلهانه که خوبه، منزجر کنندهست! من به زحمت تونستم از بالا آوردن جلوگیری کنم!"
"عالیه. قصد من هم کاملاً این بود. میخواستم انسانی را نشان دهم که از خودش استفراغش میگیرد، اما لااقل خود را بعد خواهد شناخت. و منظورم شمائید!"
ما در میدان گسترده و غیرقابل پیشبینیای به یکدیگر توهین شخصی میکردیم. تولائت شانی از عصبانیت رخش زرد شده بود و تند تنفس میکرد.
"من به شما خواهم گفت که چرا کتابم را دوست ندارید." آب دهانش را قرقره میکند. "چونکه من جرأت کردم از راه‌حلهای بیاهمیت چشمپوشی کنم! چون من نمیگذارم بوریس در ماجرای سیل بمیرد! درست میگم؟"
بوریس! این را فقط کم داشتم.
غرغر کنان میگویم: "شما هم با این بوریستون، میتونید با هم برید به جهنم! "شما بطور یقین در دام این حقهباز سقوط کردید! و اگر مایل به دانستن باشید: رابطه عاشقانهاش با آبیگیل هم کاملاً ناچیز است!"
"ناچیز! نویسنده جوان آه بلندی میکشد. "اما باید به کسی متعلق باشد!"
"اما نه به بوریس! آیا کس دیگری وجود ندارد؟"
"پس چه کسی؟" تولائت شانی به من میپرد، یقهام را میگیرد و تکانم میدهد. "پس چه کسی!؟"
"مثلاً جانورشناس ــ اسمش چی بود ــ کروناشتات!"
"کروناشتات جانورشناس نیست."
"او یک جانورشناس است! و اگر هم که جانورشناس نباشد، پس باید فرمانده نیروهای ضربتی باشد."
"کروناشتات فرمانده نیروهای ضربتیست!"
"بفرمائید، این هم از این! برای من مهم نیست، میتواند هر چه یا هر کس که میخواهد باشد، باشد! فقط بوریس نباشد! حتی شاید مارینهـآتاچه هم منطقیتر باشد! یا پتر! یا بیرنباوم!"
"بیرنبام کیه؟"
"او شرارت کمتری از کروناشتات ندارد، من این را تضمین میکنم! به نظر میرسد بر این باور باشید که خط خطی کردن کاغذ برای به چاپ رساندن یک کتاب کافیست. از خودتون محافظت کنید! شما ای سَنبلکار، درست عمل کردن در چه حاله؟ شخصیتها؟ درگیریهای درونی؟ عمقها؟" حالا این من بودم که مشغول خفه کردن او بود. "عمق مهم است ــ و نه با اَجی مَجی یا تَرجی و چرند و پرند، درست مانند کتاب شما! بوریس! بوریس! آیا باید به این کتاب نام نهاد؟ برای چه کسی؟ مطمئناً نه برای مخاطبین! هیچکس چنین کتابی را نمیخواند! من هم آن را نخواندهام!"
"شما کتاب را نخواندهاید؟"
"نه. و چنین قصدی هم ندارم!"
با این حرف میگذارم آنجا بنشیند.
احتمالاً هنوز هم آنجا مانند احمقی نشسته است. و این حقش است.

_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر