تیل، نگهبان راه‌آهن. (15)

قطار مسافربری نزدیک میگردد. توبیاس باید در این قطار باشد. هرچه قطار نزدیکتر میشد، تصاویر نیز پیش چشمان تیل مبهمتر میگشتند. در پایان او فقط پسر از پا افتادهاش را با دهانی خونین میدید. بعد همه جا تاریک میشود.
پس از مدت کوتاهی به هوش میآید. او خود را نزدیک محل خدمتش بر روی شنهای داغ افتاده مییابد. بلند میشود، شن و ماسه را از لباسش پاک و از دهانش به بیرون استفراغ میکند. بعد کمی به خودش میآید و قادر میشود آرامتر فکر کند.
در اتاقک محل کارش ساعت را از زمین برمیدارد و روی میز قرار میدهد. ساعت با وجود افتادن و ضربه خوردن از کار نیفتاده بود و عقربه بزرگ بر عدد دو نشسته بود و او لحظات گذشته را در حال مجسم کردن اینکه در این بین چه اتفاقی میتواند برای توبیاس افتاده باشد از روی صفحه ساعت جیبیاش میخواند: حالا لِنِه با توبیاس آنجا رسیده است؛ حالا لِنِه جلوی دکتر ایستاده است. دکتر پسر را تماشا و معاینه میکند و سرش را تکان میدهد.
"بد، خیلی بد ــ اما شاید ... کسی چه میداند؟" او دقیقتر معاینه میکند و بعد میگوید "نه، نه، تموم کرد."
مرد نگهبان با ناله میگوید: "تموم کرد، تموم کرد". بعد اما بلند میشود، قامتش را راست میکند و با چشمانی که در حدقه میچرخیدند و به سمت سقف نگاه میکردند و با دستهای به بالا گرفته شده که ناآگاهانه به مشتی گره خورده تبدیل شده و به تکان افتاده بودند، طوریکه انگار آن فضای تنگ باید توسط مشتش پاره شود فریاد میکشد: "او باید، باید زنده بماند، من به تو میگم، او باید، باید زنده بماند." و در اتاقک را از نو با فشار باز میکند، آتش سرخ شبانگاهی به درون میآید و او خارج شده و دوباره به سوی محل تقاطع ریلها بازمیگردد. او آنجا مدتی مانند آدم شوکزده‎‎ای بیحرکت باقی‌میماند و بعد ناگهان با دستانی رو به جلو به حرکت میافتد و تا وسط خاکریز میرود، انگار که میخواست چیزی را متوقف سازد، چیزی را که از مسیر قطار مسافربری میآمد. در این وضع چشمان کاملا گشاد شدهاش حالتی مانند چشمان نابینایان به خود گرفته بودند.
در حالیکه به طرف عقب گام برمیداشت، به نرمی از میان دندانها کلمان نیمه‌مفهومی را خارج میساخت: "تو ــ میشنوی ــ صبر کن ــ تو ــ گوش کن ــ صبر کن ــ اونو دوباره بده ــ او پوستش قهوهای و آبی شده ــ آره آره ــ خوب ــ من میخوام پوست زنو دوباره قهوهای و آبی کنم ــ میشنوی؟ صبر کن ــ اونو دوباره به من برگردون."
چنین بنظر میرسید که انگار کسی از کنارش گذشت، زیرا او چرخید و خود را طوری حرکت داد که انگار به دنبال کسی به سمت دیگر میرود.
"تو، مینا" صدایش مانند بچه کوچکی گریان میگردد. "تو، مینا، میشنوی؟ ــ اونو دوباره پس بده ــ من میخوام …" او انگار که میخواهد کسی را بگیرد رو به هوا چنگ میانداخت. "زن ــ آره ــ و بعد میخوام زن رو … و بعد میخوام زن رو هم بزنم ــ قهوهای و آبی ــ آره بزنم ــ و میخوام با ساطور ــ میبینی؟ ــ ساطور آشپزخونه ــ با ساطور آشپزخونه میخوام زن رو بزنم، و بعد به درک واصل میشه."
"و بعد … آره با ساطور ــ آره ساطور آشپزخونه ــ خون سیاه!". کف بر دهان تیل نشسته بود و مردمک چشمان شیشهایش مدام در حرکت بودند.
یک نسیم ملایم شبانگاهی آرام و استوار بر بالای جنگل میوزید، و در سمت غرب آسمان زنگولههای ابری صورتی‌رنگ آویزان بودند.
بدین ترتیب او تقریباً صد قدم به دنبال شخص نامرئی میرود، تا اینکه ظاهراً دلسرد شده و از رفتن بازمیایستد و با ترسی وحشتناک در چهره دستهایش را دراز میکند، ملتمسانه و قسم‌دهنده. او چشمانش را ریز میکند و دستش را سایهبان آنها قرار میدهد، تا یک بار دیگر در فاصله دور شخص خیالی را کشف کند. عاقبت دستش خم میگردد، حالت چهره متشنجش بیروحیِ کُندی به خود میگیرد؛ میچرخد و با زحمت زیاد راهی را که آمده بود بازمیگردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر