موش‌های صحرائی.(3)


برونو همچنان مشغول تراشیدن چوب است. هر دو زن گوش سپردهاند.
خانم جان آهسته و با ترس به برونو: من چیزی نمیشنوم.
برونو: تو باید گوشتو روغنمالی کنی، بعد میتونی بهتر گوش کنی!
خانم جان: بعد از سه ماه این برای اولین باره که مدیر روز یکشنبه میاد.
برونو: اگه مدیر باشه، میتونه فوری منو استخدام کنه.
خانم جان با خشم: چرند نگو!
برونو پوزخندزنان به پیپرکارکا: دوشیزه، باور کنین، من الاغ آگوست ابله رو سه بار دور صحنه سیرکِ شومن چرخوندم. من این کار رو با همه می‌کنم! من میخوام که از من خیلی بترسن.
به نظر میرسد که پیپرکارکا تازه متوجه شگفتی رویائی محیط شده است، با ترس و به شدت آشفته: مریم مقدس، من کجا هستم؟
خانم جان: چه کسی میتونه پشت در باشه؟
برونو: جته، اگه مدیر نباشه، پس باید خانم زیبائی باشه که کفشای شیکی داره.
خانم جان: دوشیزه، لطف کنین و برای دو دقیقه برین این بالا تو انباری زیر شیروونی! یکی داره میاد، امکان داره که فقط بخواد چیزی بپرسه.
پیپرکارکا با ترسی که مرتب به آن افزوده میگردد خواستۀ خانم جان را انجام میدهد و از پلهها به سمت دریچۀ باز انباری بالا میرود. خانم جان خود را طوری قرار میدهد که در موقع ضروری به پیپرکارکا کمک کند. پیپرکارکا در انباری ناپدید میشود. خانم جان و برونو تنها میمانند.
برونو: از این خواهر مهربون چی میخوای؟
خانم جان: به تو ربطی نداره، فهمیدی.
برونو: من اینو فقط میپرسم، چون تو وحشتزده مواظبش بودی که از پلهها نیفته. وگرنه برای من واقعاً بیاهمیته.
خانم جان: باید هم همیشه برات بیاهمیت باقی بمونه.
برونو: ممنون برای کمک، پس حالا میتونم برم.
خانم جان: ولگرد، آیا میدونی چقدر به من بدهکاری؟
برونو بیتفاوت: چرا حرص میخوری؟ مگه به کجات فشار میارم؟ تو چه میدونی؟ من باید حالا پیش عروسم برم. من خوابم میاد. شب قبل در تیرگارتن زیر بوتهها خوابیدم. و در آخر اینکه بازار پول پیش من کساده ــ او آستر جیبهای شلوارش را بیرون میکشد. ــ به این خاطر باید برم یه تکه نون کاسبی کنم.
خانم جان: اینجا میمونی و از جات تکون نمیخوری! وگرنه دیگه اگه مثل سگ کوچلوئی هم زوزه بکشی بهت پول نمیدم. اگه حتی یه فنیگ هم باشه. برونو، تو راههای بدی رو داری میری.
برونو: من همیشه بر علیه همه جهانم ــ حرف دیگهای هست! ــ نباید برم جائی که میتونم پیش هولدا خوب زندگی کنم؟ ــ او کیف پول کثیفی خارج میکند. ــ حتی یه قبض گرو هم دیگه تو این زبالهدونی ندارم. بگو از من چی میخوای، بعد بذار برم.
خانم جان: از تو؟ من از تو چی میخوام؟ تو به چه دردی میخوری؟ تو به درد هیچ کاری نمیخوری، بجز اینکه تنها خواهرت که حالا سرش هم درست کار نمیکنه به آدم عاطل و باطل و ولگردی مثل تو ترحم کنه.
برونو: اینکه کلهات گاهی درست کار نمیکنه شاید درست باشه.
خانم جان: پدرمون بیشتر اوقات به من میگفت که تو در سن پنج/شش سالگی کارای بد میکردی و در زندگی هیچکس نمیتونه به تو کمک کنه و اینکه من باید رهات کنم. و شوهرم که درست و مُرَتبه ... پیش چنین مرد خوبی هم دیگه اجازه نداری خودتو نشون بدی.
برونو: البته، من همه اینا رو خودم میدونم! اما اینطور ساده همه تقصیرها رو به پای من نذار. تو چی میدونی؟ من میدونم، من با قوز روی پشتم به دنیا اومدم، اگر هم کسی اونو نبینه و با انبُر از رحم مادر به بیرون کشیده نشده باشه. خوب مهم نیست! حالا از من چی میخوای؟ بخاطر موشها به من احتیاج نداری. تو فقط میخوای چیزی رو از کلاغ مخفی کنی.
خانم جان مشتش را زیر بینی برونو تهدید کنان تکان میدهد: فقط کافیه یه کلمه کوچیک لو بدی، بعد میکشمت. بعد یه جنازهای!
برونو: تو خودت میدونی، میفهمی که، من خودمو غیب میکنم. ــ او از پلهها بالا میرود. ــ امکان داره دوباره یکدفعه بیفتم تو جعبه شکلاتها. ــ او از میان دریچه ناپدید میشود. خانم جان با عجله چراغ را خاموش میکند و کورمال به سمت در کتابخانه میرود. او به داخل کتابخانه میرود، اما در را پشت سر خود کاملاً نمیبندد.
سر و صدای چرخیده شدن یک کلید زنگزده در قفلی زنگزده به گوش میرسد. صدای سبک گام برداشتن از دهلیز شنیده میشود. برای لحظهای سر و صدای خیابانهای برلین و همینطور فریاد کودکان و صدای ارگ از راهروی خانه به گوش میآید.
والبورگا هاسنرویتر با گامهائی ترسان ظاهر میگردد. دختر هنوز شانزده سالش نشده است، دارای چهرهای زیبا و بیگناه است و چتری آفتابی در دست و لباس تابستانی کوتاه و روشنی بر تن دارد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر