فالوده رشتی!

از خوندن دست میکشه. من از لای پلکهای نیمه‌باز نگاهش میکنم. داشت نگاهم میکرد، وقتی مطمئن شد هنوز کاملاً به خواب نرفتهام پرسید: مادرت شبها وقت خواب برات داستان میخوند؟
خواب‎‎آلوده سرمو به علامت نفی تکون میدم.
ــ: نامادریت بود؟
پلک چشمها را کمی بیشتر باز میکنم: نه بابا، مادر خودم بود!
ــ: مگه دوستت نداشت؟
من: دوستم داشت، خیلی هم زیاد.
ــ: پس چرا شبها برات داستان نمیخوند تا خوابت ببره؟
من: وقت نداشت، در ضمن خوندن و نوشتن هم بلد نبود. فقط میتونست قصه تعریف کنه.
یک "اوه" خیلی کوتاه اما پر از تعجب از بین دو لبش بیرون میاد و دوباره مشغول خوندن بقیه کتاب میشه.
لحظهای بعد پلکهایم شروع به سنگینتر شدن میکنند و با بسته شدنشان تصویر مادرم پر رنگتر میگردد.
آخ بهار بهار، تی رنگه سبزه قوربان.
تی چشمانه بنفشه،
تی گلای رنگبارنگه،
تی تازگی را قوربان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر