راه‎پیمائی.(2)


او از زن بخاطر مهماننوازی تشکر گرمی میکند، گرچه قلبش او را برای رفتن تحت فشار گذارده بود، اما جرأت نمیکرد از رفتن حرف بزند. و فقط با اکراه با وی به اتاق غذاخوری میرود، جائی که زن برای او غذا آماده میسازد، با اشاره به او اجازه نشستن میدهد و بعد نام او و مقصدش را میپرسد. خیلی زود آن دو مشغول صحبت با هم میشوند. زن شروع میکند از خود گفتن و اینکه همسرش یک افسر رومی میباشد که او را از سرزمینش ربوده و به اینجا آورده است، و زندگی او در یکنواختی و دور از همنوعانش میگذرد و زیاد لذتبخش نیست. و چون فرماندار پونتیوس پیلاتوس دستور به دار آویختن سه مجرم را داده است باید شوهرش تمام روز را در شهر بماند. و به این ترتیب بدون آنکه به چهره ناآرام و بیقرار او توجه کند از بسیاری چیزهای بیاهمیتِ دیگر هم با حرارت صحبت می‌کرد. و گاهی اوقات نیز نگاه عجیب و خندانی به او میانداخت، زیرا که او مرد جوان و زیبائی بود.
ابتدا او متوجه چیزی نمیشود، زیرا او به زن توجه نمیکرد و میگذاشت که کلمات مانند صدای بیمعنی از کنارش بگذرند. تمام افکارش تنها دور یک موضوع میچرخید و آن این بود که باید دوباره به رفتن ادامه دهد تا بتواند در همان روز ناجی را ببیند. اما اندامش در اثر شراب قویای که او بی‌احتیاط نوشید سنگین و خسته شده بود، و کم کم احساس ملایم تنبلی بر او حاکم میگردد. و وقتی نیروی اراده رو به کاهشاش او را بعد از غذا برای خداحافظی به کوشش ضعیفی مجبور میسازد، زن بدون هیچ زحمتی به بهانه گرمای بعد از ظهر او را از این کار بازمیدارد.
زن از اینکه او بخاطر فقط چند ساعت اینطور خساست به خرج میدهد لبخندزنان سرزنشاش میکند: تو چند ماه در این کار درنگ کردهای، بنابراین یک روز نمیتواند چندان مهم باشد. و با آن لبخند عجیبش مرتب تکرار میکرد که او در خانه تنها است، کاملاً تنها. و در این حال نگاه مشتاقش را به نگاه او میدوخت. بر او نیز ناآرامی عجیبی مستولی شده بود. شراب خواستۀ مبهمی را در او بیدار ساخته بود و خونِ به جوش آمده از حرارتِ داغ خورشید به طور عجیبی در رگهایش میتپید و بیشتر و بیشتر بر فکرش پیروز میگشت. و وقتی زن یک بار صورت خود را به سمت صورتش نزدیک ساخت و او بوی فریبنده موها را استنشاق کرد، زن را به سمت خود میکشد و سریع و فراوان او را میبوسد. و زن مقاومتی نمیکند ...
و او اشتیاق مقدسش را فراموش میکند و تمام بعد از ظهر تابستانی و شرجی را تنها به زنی که در آغوش تبزدهاش جای داده بود میاندیشد.
او سپیده دم دوباره از گیجی خارج میشود. ناگهان، و تقریباً خصمانه خود را از بازوان زن جدا میسازد، زیرا این فکر که عیسی مسیح را به خاطر خواست یک زن از دست داده باشد او را وحشی و وحشتزده ساخته بود. با عجله لباسهایش را میپوشد، عصایش را به دست میگیرد و با اشاره خاموش دست خداحافظی و خانه را ترک میکند. زیرا که او حس میکرد اجازه تشکر کردن از این زن را ندارد.
با شتاب به سمت اورشلیم به راه میافتد. شب رو به پایان بود، و در تمام شاخهها و ساقهها زلزله بر پا شده و جهان را از خود پر ساخته بود. در دوردست، در مسیر رو به شهر چند ابرِ سنگین و سیاه قرار داشتند که آهسته در قرمزی شب شروع به گداختن میکنند. قلب او با دیدن این نشانه نافذ به وحشتی غیرقابل درک دچار میگردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر