پرنده بی‌باک.(1)


دستهایم را از پشت چنان سخت بسته بودند که حتی انگشتانم هم قادر به حرکت نبودند. نمیدانستم کجا هستم و چطور به اینجا آمدهام. چند لحظه پیش چشمانم را گشودم و قصد مالیدن آنها را داشتم که متوجه بسته بودن دستهایم گشتم و خود را در این وضع یافتم.
نور کمی تا چند متری صندلی چوبیای که رویش نشستهام سو سو میزند. سکوت و تاریکی مجال فکر کردن را از من گرفتهاند.
احساس میکردم پاهایم ورم کردهاند و تمام خونِ بدنم مانند آبشار از قوزک رو به سمت پاهایم در حال جاری شدن است.
از تاریکی صدای آهستۀ نزدیک شدن قدمهائی را میشنوم، کم کم صدای ضعیف نامفهومی خود را در آن میآمیزد. صدا بلندتر میشود، بعد سایههای درازی در روشنائی کم سو بر روی زمین به حرکت میافتند و پس از چند لحظه مردی که دست پرنده باریک و بلندی را در دست داشت داخل محدوده کمنور ظاهر میشود. آن دو در چند قدمی من توقف میکنند. مرد از پرنده که دست و پاهایش مانند انسان بود میپرسد: "خودشه؟" و پرنده جواب میدهد: "آره، خودشه!"
مرد دست پرنده را رها میسازد، در میان تاریکی محو میشود و پس از لحظهای با دو صندلی در دست ظاهر شده و آنها را روبروی من قرار میدهد. از پرنده میخواهد که بنشیند و خود نیز بر روی یکی از آنها مینشیند.
حالا میتوانستم آن دو را به وضوح ببینم.
مرد خود را معرفی میکند: نام من هدایت است. من وکیل این پرنده و همچنین دادستان و قاضی این جهانم که شما فعلاً در آن هستید! و بعد به پرنده اشاره میکند: نام ایشان ــ اگر که فراموش نکرده باشید «کوچلو»ست. شما خودتان شخصاً این نام را برای موکلم انتخاب کرده بودید! موکلم از شما بخاطر به قتل رساندش شکایت کرده! آیا برای دفاع از خود حرفی دارید؟
قیافه مرد درست شبیه به کافکا بود، تعجب میکنم و میگویم: میبخشید، ولی شما که هدایت نیستید! من شما رو خوب میشناسم. اولاً بگید چرا دستهامو بستید، و بعد لطفاً دلیل ادعا کردن اینکه هدایت هستید را هم توضیح بدید؟!
در این لحظه «کوچلو» سرش را به گوش مرد نزدیک میکند و چیزی میگوید.
مرد نگاهی به پرنده میکند، لحظهای در اندیشه فرو میرود و بعد میگوید: "لطفاً خارج از دستور حرف نزنید! آیا اعتراف میکنید که این پرنده بیگناه را به قتل رساندهاید یا نه؟"
لبخند رضایتبخشی بر چهره مضحک پرنده مینشیند. گیج شده بودم و نمیدانستم چرا باید او وکیل داشته باشد و من اینجا دست بسته و بدون وکیل از خودم در باره چیزی دفاع کنم که روحم هم از آن بیخبر است!
جوابی نمیدهم!
مرد باز سؤالش را تکرار میکند و من میگویم: "بدون وکیل نمیتونید از دهان من چیزی بشنوید!"
از گوشه دیگر تاریکی، درست لحظهای که مرد دهان باز کرد تا چیزی بگوید، مردی با یک صندلی در دست ظاهر میگردد. صندلی را کنار صندلی من قرار میدهد و قبل از نشستن با مردی که ادعا میکرد هدایت است دست میدهد و سری هم برای پرنده تکان داده و مینشیند. سرش را به سمت من میچرخاند، از زیر عینکش چشمکی به من میزند و رو به مرد میگوید: هدایت، صادق هدایت. من وکیل ایشون هستم. طبق بند سوم از ... باید دست موکلم را باز کنید!
مرد که دیگر کاملاً شبیه کافکا شده بود به پرنده نگاه میکند. پرنده دوباره در گوش او چیزی میگوید. مرد کمی فکر میکند و بعد میگوید: از آنجائیکه موکلم تا قبل از به قتل رسیدن به دست موکل شما ار ایشان بدی زیاد ندیده بوده است، و همچنین برای احترام به خواسته شما همکار گرامی من با این کار موافقت میکنم و دستهایشان را باز میکنم.
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که احساس کردم انگشتهای دستم به حرکت افتاده‎‎اند و گرفتگی شانههایم از بین رفته است. با خوشحالی با وکیلم دست میدهم، نیمخیز میشوم و با سر به کافکا هم ادای احترام میکنم و بعد نگاهم به نگاه پرنده دوخته میشود. ناگهان پرنده کوچک و کوچکتر میگردد و من خود را در اتاقم میبینم. «کوچلو» بین دو انگشت دستی که سیگار را بینشان نگاه داشتهام طوری دراز کشیده که انگار کنار ساحل دریا حمام آفتاب میگیرد و در همان حال نیز مشغول تنفس کردن دود سیگاری‎‎ست که من میکشم.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر