راه‎پیمائی.(3)

او بقیه راه را خسته و از نفس افتاده پشت سر میگذارد، و حالا مقصد جلوی چشمانش قرار داشت. او اما مدام فکر میکرد به دعوتی که از او شده بخاطر یک لذت زودگذر بیوفائی کرده است، و سنگینی قلبش نمی‌خواست سبک‌تر شود، و از خود میپرسید آیا او دیوار روشن و برجهای درخشان شهر مقدس و برج‌های درخشان معابد را خواهد دید.
او فقط یک بار در پیادهروی خود توقف کرد. نزدیک شهر، بر تپه کوتاهی، جمعیت زیادی را میبیند که در هم فشرده و وحشیانه خود را جلو میکشیدند و چنان شلوغ میکردند که او صداها را از راه دور میشنید. بر فراز سرشان سه صلیب برافراشته گشته خود را سیاه و تیز به سمت دیواره آسمان کشیده بودند. آسمان اما از شعلۀ آتش روشنی لبریز بود، طوریکه انگار روی تمام جهان آتش درخشانی ریخته و در درخششی تهدید کننده فرو برده باشند. و نیزههای براق سربازان طوری میگداختند که انگار به خون آغشتهاند ...
مردی در جاده متروکه با گامهای بی‌هدف و بیقرار به سوی او میآمد. از او سؤال میکند که چه اتفاق افتاده است، و لحظهای بعد بیاندازه شگفتزده میگردد. زیرا چهره مرد وقتی سرش را بلند میکند چنان از وحشت از شکل افتاده و منجمد گشته بود که انگار ماری به ناگهان نیشش زده است، و قبل از اینکه سؤال‌کننده بتواند متوجه گردد، مرد غریبه انگار که شیاطین در پی او باشند با ناامیدی وحشیانهای از آنجا شتابان میگریزد. او شگفتزده مرد را صدا میزند. غریبه اما برنمیگردد، بلکه دورتر و دورتر میدود، به نظر مردِ مسافر چنین آمد که در غریبه مردی به نام یودا اسخریوطی را شناخته است. اما نتوانست رفتار عجیب او را درک کند.
از مردِ بعدی که از آنجا میگذشت سؤال میکند. او عجله داشت و فقط میگوید که سه جنایتکاری را که پونتیوس پیلاتوس محکوم به مرگ کرده بود به صلیب کشیدهاند. و قبل از آنکه بتواند سؤال بیشتری کند او رفته بود.
او حالا خودش به سمت اورشلیم به راه میافتد. یک بار دیگر به تپۀ پشت سرش که از ابرهائی مانند خون پوشیده شده بود سر میچرخاند و به سه مصلوب نگاه میکند. اول به نفر سمت راستی، بعد به نفر سمت چپی و در آخر به فرد وسطی. اما چهره مرد دیگر برایش قابل تشخیص نبود.
و او بیتوجه از آنجا میگذرد و به سمت شهر میرود تا چهره ناجی را زیارت کند. ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر