موش‌های صحرائی.(6)


او یک بار دیگر به ساعتش نگاه میکند. ناگهان زنگ در به صدا میآید: درست سر ثانیه! چیزهای با اهمیت چه وقت‌شناسند! او با عجله در راهرو را باز میکند، یک نفر با صدای بلند و خوشحال سلام میدهد. به زودی صدای ترومپتیِ او با خندههای مانند ناقوس زنانهای مخلوط میگردد. مدیر به همراه خانم شیک و جوانی دوباره ظاهر میشود: آلیس! آلیس کوچولو! اول کمی نزدیکتر بیا، آلیس کوچولو! بیا طرف نور! من باید ببینم که آیا تو همون آلیس کوچولوی عالی و جذاب بهترین روزهای دوران مدیریت دولتی من هستی یا نه؟! دختر، من به تو راه رفتن یاد دادم! من اولین قدم برداشتنها را بهت آموختم ــ صحبت کردن را! تو همیشه بجای رئیس میگفتی رئیییس! ها ها ها! امیدوارم که اینو فراموش نکرده باشی.
آلیس روتربوش: ببینم مدیر، نکنه شما فکر میکنید که من زن ناسپاسیام؟
مدیر هاسنرویتر حجاب او را برمیدارد: دختر، تو که جوانتر شدی!
آلیس روتربوش با خوشحالی گوش میکند: آدم باید خیلی دروغگو باشه اگه ادعا کنه تو هم تغییر کردی. اما میدونی، اینجا کاملاً تاریک و کمی ترسناکه، اگر مایلی یک پنجره را باز کن! اینجا هوا کمی سنگینه.
مدیر هاسنرویتر
پیلیکوک بر کوه پیلیکوک نشسته بود! 
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ـــ ــ ــ ــ
توماس اما هفت سال تمام فقط
موش و موش صحرائی و چنین جانورانی میخورد.
جدی، من زمانهای سخت وسیاهی را گذراندم! گرچه من چیزی برات ننوشتم، اما تو آلیس عزیز باید از این موضوع با خبر باشی.
الیس روتربوش: اما حتی یک کلمه جواب ندادن به نامههای تمیز و طولانی من خیلی هم دوستانه نبود.
مدیر هاسنرویتر: چرا، ها ها ها، به دختر کوچلوئی جواب بدم، وقتی که آدم با خودش به اندازه کافی کار داره و در هیچ رابطهای نمیتونه سودآور باشه؟ از هیچ چیز هیچ چیز به دست میآید! بید و خاک! خاک و بید! ها ها ها! این تمام چیزی است که من از فعالیتهای فرهنگی آلمانیام در مرز غربی برداشت کردم.
الیس روتربوش: پس تو وسائل تآتر را به مدیر کورتس ندادی؟
مدیر هاسنرویتر: "آه اشتراسبورگ، آه اشتراسبورگ، تو شهر خیلی قشنگ." نه، کوچولوی من، من آنها را در اشتراسبورگ جا نگذاشتم! این گارسون سابق، گارسون کافه و اجاره کننده سالنهای رقصِ بدنام جانشین من شد ــ این آدمِ احمق وسائل تآتر را نمیخواست! من وسائل تآتر را آنجا نگذاشتم: اما در عوض چهل هزار مارک پول بخاطر تورهای نمایش پانتومیم کاسبی کردم! بعلاوه پنجاه هزار مارک دارائی همسر با کفایتم. ــ وانگهی برای من جای خیلی خوشحالی بود که میتونستم وسائل تآتر را هم نگه دارم.ــ بفرما! ها ها ها! این هم از جوانکها ــ او چند جوشن را لمس میکند ــ تو اینا رو هنوز میشناسی؟
آلیس هاسنرویتر: من هنوز سواران زره‌پوشم از پاپنهایم را میشناسم.
مدیر هاسنرویتر: بسیار خوب: من ژنده جمع کن قدیمی و اجاره دهنده ماسک را بعد از هجرت این جوانکهای زره‌پوش از پاپنهایم و آنچه در اینجا میجنبد حقیقتاً زنده نگاه داشته است! ــ اما بهتره که از موضوعات شاد صحبت کنیم: من با خوشحالی در روزنامهها خوندم که تو از طرف جناب متعهد به بستن قراردادی برای برلین خواهی شد.
آلیس روتربوش: برام مهم نیست! من خیلی بیشتر دوست دارم پیش تو بازی کنم، و تو باید به من قول بدی، وقتی دوباره مدیریت یک بازی رو شروع کردی ... به من قول بده که با من بلافاصله قرارداد میبندی! ــ مدیر به قهقهه میافتد. ــ من سه سال تمام برای پیدا کردن نقشی تو استان مشکل داشتم. برلین رو دوست ندارم! و تآتر درباری هم اصلاً حرفشو نزن.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر