موش‌های صحرائی.(4)


والبورگا مظنونانه گوش میسپارد، با ترس میگوید: پاپا! آیا این بالا کسی است؟ پاپا! پاپا! او مدت درازی با هیجان و کنجکاوی گوش میسپارد و بعد میگوید: اینجا بوی نفت میاد! ــ او کبریت پیدا میکند، یک چوب کبریت را روشن میکند، میخواهد چراغ نفتی را با آن روشن کند که لوله داغ چراغ دستش را میسوزاند. ــ آخ! لعنتی، اینجا چه کسی هست؟ ــ فریادی میکشد و میخواهد بگریزد. خانم جان دوباره ظاهر میشود.
خانم جان: چی شده، دوشیزه والبورگا، چرا شلوغش کردین! کمی آروم بگیرین! مگه من ترسناکم؟
والبورگا: خدای من، اما بطور وحشتناکی ترسیدم، خانم جان.
خانم جان: برای چی، دوشیزه؟ شما روز یکشنبه اینجا دنبال چی میگردین؟
والبورگا دستش را بر روی قلب نگاه داشته: خانم جان، هنوز هم قلبم در حال ایستادنه.
خانم جان: چی شده، دوشیزه والبورگا؟ چه کسی شما رو میترسونه؟ شما باید از پدرتون شنیده باشین که من یکشنبهها و ایام هفته این بالا تو انباری با جعبهها و صندوقها سر و کار دارم و باید گردگیریشون کنم و بیدها رو از بین ببرم. وقتی بعد از سه/چهار هفته خوشحال از اینکه با هزار و دویست یا هزار و هشتصد لباس درب و داغون تآتر کارم تموم شده باید دوباره از نو شروع کنم به گردگیری و از بردن بیدشون.
والبورگا: خانم جان، من به این خاطر ترسیدم، چون لوله چراغ نفتی کاملاً داغ بود.
خانم جان: خوب بله، چراغ نفتی تا حالا روشن بود، و من همین یه دقیقه پیش خاموشش کردم. ــ او لوله چراغ را برمیدارد. ــ دست منو نمیسوزونه! من دستای زمختی دارم! او فتیله را روشن میکند. ــ حالا اینجا روشن میشه! خوب چی میتونه اینجا خطرناک باشه؟ من که چیزی نمیبینم.
والبورگا: اوه، شما مثل یک شبح دیده میشید، خانم جان.
خام جان: چطوری دیده میشم؟
والبورگا: آدم وقتی از بیرون که خورشیدی سوزان میتابه داخل این تاریکی میشه ... پاشو تو این دخمه بد بو میذاره، انگار آدم توسط اشباح محاصره میشه.
خانم جان: خب، شبح کوچولو، به چه خاطر اومدین اینجا؟ ــ آیا تنها اومدین یا کسی باهاتون اومده؟ آیا پاپا هم بعد شما میاد اینجا؟
والبورگا: نه! پاپا برای یک شرفیابی مهم به پوتسدام رفته.
خانم جان: پس شما حالا اینجا چی میخواین؟
والبورگا: من؟ من فقط برای هواخوری و پیادهروی اومده بودم.
خانم جان: خب، پس حالا میتونید دوباره برگردید! تو اتاق شلوغ پاپا آفتاب یکشنبه نمیتابه.
والبورگا: شما هم بهتره کمی بیرون برید تا آفتاب بهتون بخوره، خیلی خاکستری دیده میشید.
خانم جان: آخ، خورشید فقط برای آدمای محترمه! من باید اینجا چند کیلو گرد و خاک تو ریه‌‏ام داخل کنم ــ برو، دخترم، من باید کار کنم! ــ بیشتر از این چیزی لازم ندارم: من اینجا با گرد و خاک و گرد ضد بید زندگی میکنم. ــ او سرفه میکند.
والبورگا وحشتزده: احتیاجی نیست به پاپا بگید که من اینجا بودم.
خانم جان: من؟ من کارای بهتر از این دارم.
والبورگا ظاهراً آرام گشته: و اگر آقای اسپیتا از من پرسید ...
خانم جان: کی؟
والبورگا: مرد جوونی که پیش ما تو خونه درس خصوصی میده ...
خانم جان: خوب، که چی؟
والبورگا: لطف کنید و بهش بگید که من اینجا بودم، اما دوباره فوری رفتم.
خانم جان: پس که اینطور، باید به آقای اسپیتا بگم شما اینجا بودین، ولی به پاپا نگم؟
والبورگا ناخواسته: بخاطر خدا، چیزی به پاپا نگید، خانم جان!
خانم جان: صبر کن! خوب دقت کن! بعضی از دخترها مثل تو بودن و از محلههائی که تو میائی اومده بودن، ولی بعداً کارشون به دراگونراشتراسه یا حتی به بارنیماشتراسه کشید و پشت پردههای آهنی زندان نابود شدن.
والبورگا: خانم جان، آیا شما با این حرف میخواهید بگید که در رابطه من با آقای اسپیتا چیزی ممنوع یا خارج از عرف وجود داره؟
خانم جان با وحشت تمام: دهنتو ببند! ــ کسی کلید کرد تو قفل در.
والبورگا: چراغو خاموش کنید!
خانم جان فوری چراغ را با فوت خاموش میکند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر