اوه! کلکته!


خوانندگان هشیار داستانهای من مطمئناً متوجه گشتهاند که من هرگز کلمه بدی در باره جنس مؤنث به کار نبردهام. تقریباً نیمی از بشر را خانمها تشکیل میدهند، و اگر روزی چنین رخ دهد که آنها نیز مانند جمهوری خلق چین یک صنایع سنگین متکی بر خویش بر پا سازند، دیر یا زود بر جهان مسلط خواهند گشت. بنابراین غریزۀ بی‌غش بقای نفس موجب میگردد که من دوستانه به استقبالشان بروم.
اما این را هم باید بگویم که خانمها با بعضی از خصوصیاتشان اعصابم را خرد میکنند. به خصوص با کنجکاوی بیمارگونهشان.
برای مثال من برای عدهای که با وجد به گوش کردن داستانخوانی من مشغولند در حال گزارشی از یک آتشسوزی بزرگ در کلکته هستم، و در واقع به عنوان شخصی که خود تقریباً در این آتشسوزی حضور داشته است. من در رنگهای زنده توصیف میکنم که چگونه یک آسمانخراش مانند خانۀ از ورق ساخته شدهای در هم فرو میریزد، مأموران شجاع آتشنشانی در شعلههای آتش میمیرند، و چگونه تقریباً با چشمهای خود دیدم که پدر ناامیدی به دنبال فرزندانش میگشت و اینکه چگونه زن جوان خیلی زیبائی خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرد ــ
در این لحظه یکی از حضار مؤنث ناگزیر از پرسش زیر میگردد:
"آن خانم چه کسی بود؟"
برایم کاملاً مبهم است که چرا یک نفر به اطلاعات شخصی زنی در کلکته که در حال سوختن است علاقه نشان میدهد. و از آنجائیکه میخواهم به تعریف کردن ادامه دهم میگویم:
"نمیدانم. فقط میدانم که یک زن بود. یک زن هندی."
"آیا آنجا زندگی میکرد؟"
"احتمالاً."
خانم مشتاق دانش میپرسد: "آیا تنها بود؟"
خیلی چیزهای دیگر هم میپرسد و با سؤالهایش مرا از خواندن داستان بازمیدارد، هیجانش را میدزدد و آن را ضایع میسازد.
و من خیلی دلم میخواست از آتشسوزی در کلکته که به علت تکرار کاملاً از حفظ شدهام شرح بدهم، با تمام صحنههای دراماتیکی که به یک آتشسوزی بزرگ تعلق دارند. اما هرگز موفق نمیگشتم به آن قسمتی برسم که فیلهای فراری در جهنمی از شعلههای آتش گرفتار میشوند. داستان در قسمتی که زن جوان و زیبا خود را از پنجره به بیرون پرتاب میکند بطرز ناامیدانهای متوقف میگردید. من حتی سعی کردم با حذف کلمه «زیبا» کارم را راحت سازم، اما این هم هیچ تأثیری نداشت.
تا اینکه یک روز، کاملاً ناگهانی، یک ایده درخشان به ذهنم خطور کرد. هنگامی که دوباره یکی از شنوندگان مؤنث تشنه جزئیات میخواست بداند که این زیباروی خیرهکننده هندی چه کسی بوده است، بدون تأمل و سریع جواب دادم:
"ریفکا واینرب."
و برای اولین بار بعد از دو هزار سال مؤفق گشتم داستانم را تا آخر تعریف کنم.
در آن زمان توانستم قاعده کلی برای یک زندگی شاد و طولانی را کشف کنم: خانمها خواهان شنیدن «اسم»اند.
از آن به بعد هر گاه در اوج خواندن داستان با صدای سؤال کننده مؤنثی «او چه کسی بود» متوقف میگردم، با دادن اطلاع سریع «سارا پیکلر» یا «یوئل کامینسکی» عکسالعمل نشان داده و بعد به خواندن ادامه میدهم.
من به تمام همجنسانم که از کنجکاوی شنوندگان مؤنث خود در رنجند، توصیه میکنم همیشه چند نام به عنوان ذخیره به همراه داشته باشند. با این نامها میتوانند بدون مزاحمت جریان روان روایت و آرامش درونشان را تضمین کنند. نام میریام بلومنتال به ویژه بسیار اثربخش است.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر