احساس خوشبختی.

ادعا میکرد هنگام عبادت خدا را میبیند،
اما باز اصرار میورزید که خدا نادیدنیست!

خیلی کم آرزوی داشتن احساس خوشبختی می‌کنم. اما لحظاتی که سر حال نیستم با زمزمه کردن "تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها" اعتقادم را به اینکه تضاد هر چیز ــ مانند زندگی و مرگ یا شب و روز ــ در درون خود همان چیز مخفیست در خودم تقویت میکنم. یا به تعبیری دیگر: این نوید را به خود میدهم که پایان شب سیه سفید است؛ یعنی چه غم اگر حالت اکنون خوش نیست ولی دقت کن و ببین که کی خوش میگردد ــ که گاهی انسان خوش است اما از آن چیزی نمیداند، یا ناخوش است و میپندارد خوشبختی بجز این نمیباشد!
تا همین چند لحظه پیش خیلی خوشبخت بودم. همه چیز آماده بود، ولی کاغذ سیگاری جلوی چشمم نمیدیدم. کمی با خم کردن خود به سمت میز روی آن را گشتم، اما از کاغذ سیگار نشانهای نبود. بخاطر بلند شدن دو تا فحش ساده به کاشف اولیه تنباکو دادم و بعد شروع به گشتن کردم، همه چیز به چشمم خورد بجز کاغذ سیگار! بعد طوریکه انگار حلقه طنابِ داری را به گردنم انداخته باشند و من مطمئن از اینکه الساعه میکشندم بالا چند تا فحش خواهر و مادر هم چاشنی فحشهای قبلی می‎‎کنم و وقت برگشتن به خودم میگویم "حالا که تا اینجا آمدی، حداقل زیر این عتیقهای که خداد سال میگذرد که از جایش تکان نخورده را هم با آن انگشتهای اسکلهتیات یک دستی بکش!" و بعد با ناامیدی دستم که در اثر به این سمت و آن سمت بردن کمی زخمی شده بود را با زحمت از زیر آن عتیقه بیرون میکشم و به همراه گرد و خاک و تارهای عنکبوتی که به دستم چسبیده بود یک کاغذ سیگار هم بیرون میآورم! آری، در این لحظه باز احساس خوشبختی زیادی کردم. انگار که مُرده بودم و دوباره به من زندگی بخشیدهاند، و جهان را هم به جبران آن چند لحظه یأس و ناامیدی و خشم که باید تحمل میکردم به آن افزودهاند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر