تیل، نگهبان راه‌آهن. (10)

دو نور گِرد و قرمز مانند دو چشمِ خیرۀ یک هیولای غولآسا در تاریکی رخنه میکنند. تابشی خونین از این دو نور برمیخواست که قطرات باران را در محدوه خود به قطرات خون مبدل میساخت. طوریکه انگار از آسمان بارانِ خون میبارد.
تیل احساس وحشت میکرد، و هرچه قطار نزدیکتر میگشت، ترسی بزرگ‌تر؛ رویا و واقعیت را برایش در هم ذوب و با هم یکی میساخت. او هنوز هم زن سرگردان بر روی ریل قطار را میدید، دستش به سمتِ دگمۀ تغییر ریلها منحرف میگردد، طوریکه انگار قصد متوقف ساختن قطار را دارد. خوشبختانه دیر شده بود، زیرا که جلوی چشمان تیل نورهائی میدرخشند و قطار میگذرد.
تیل بقیه شب را در سر کارش با ناآرامی گذراند. برای رفتن به خانه عجله داشت. او آرزوی دیدن دوباره توبیاس را میکرد. احساس میکرد چندین سال از او جدا مانده بوده است. چندین بار قصد داشت در اثر اضطراب شدیدی که بخاطر نگران بودنِ سلامتی پسر به او  دست داده بود محل خدمتش را ترک کند.
تیل تصمیم میگیرد برای گذراندن وقت، به محض روشن شدن هوا از ریلهای مسیر حوزه خدمتش بازرسی به عمل آورد. بزودی با یک چوب در دست چپ و یک آچار آهنیِ دراز در دست راست و تکیه داده بر شانه در گرگ و میش خاکستری و کثیف هوا از اتاقک خارج میشود و از انتهای مسیر یکی از ریل‌ها شروع به بازرسی میکند. گاه و بیگاه پیچی را با آچار محکم میکرد و یا بر روی میلههای آهنی گردی که ریلها را به هم متصل میساختند ضربهای میزد.
باد و باران فروکش کرده بود، و اینجا و آنجا از میان ابرهای به هم پیوسته قطعهای از آسمان آبیِ رنگباخته دیده میگشت.
صدای یکنواختِ کفیِ کفش بر روی فلزِ سخت و محکم در صدای چکیدن قطرات از درختان خوابآلود میآمیخت و کم کم تیل را آرام میساخت.
تیل پس از خاتمه کار در ساعت شش صبح محل خدمت را به همکارش میسپرد و سریع مسیر خانه را در پیش میگیرد.
صبح زیبای یک روز یکشنبه بود.
ابرها خود را پراکنده ساخته و فعلاً خود را در پشت افق غرق ساخته بودند. خورشید با بالا آمدن خود تودهای نور مانند گوهری درخشنده و خونین‌رنگ بر جنگل میپاشاند.
دستههای نور مانند خطوط تیزی در میان اغتشاش تنۀ درختان هجوم میبردند، اینجا یک جزیره لطیف از سرخس که بادبزنشان شبیه به پارچههای سوزن‎‎دوزی شده بود با برافروختگی نفس میکشیدند، آنجا حصیر خاکستریـنقرهای قعر جنگل را به مرجانهای سرخی مبدل ساخته بودند. از تنه و تاج درختان و همچنین از چمنها بخاری آتشین برمی‏‌خواست. چنین به نظر میآمد که سیلی از نور بر روی زمین جاریست. طراوتی در هوا موج میزد که تا قلب نفوذ میکرد، و به این ترتیب در پشت پیشانی تیل نیز تصاویر شب کم کم رو به کمرنگ شدن می‎‎گذاشتند.
اما فقط در لحظهای که او وارد خانه شد و توبیاس را با گونهای سرختر از همیشه خوابیده بر روی تختی که خورشید بر آن میتابید دید نگرانیش کاملاً برطرف گشت.
درست است! لِنِه چندین بار در طول روز با خود فکر کرد که چیزی حیرتانگیز در تیل حس میکند؛ و همینطور روی نیمکت کلیسا هم، وقتی که تیل بجای نگاه کردن به کتاب او را از کنار چشم تماشا میکرد، و بعد در وقت نهار، وقتی او بدون آنکه کلمهای بگوید دختر کوچک را که طبق معمول توبیاس باید در بغل حمل میکرد از دست او گرفت و روی زانوی خود قرار داد. اما بجز اینها او ابداً کار درخور توجه دیگری انجام نداد.
تیل که نتوانسته بود آن روز دراز بکشد و استراحت کند، و از آنجائیکه هفته دیگر باید روزها به سر کار میرفت، بنابراین ساعت نه شب به قصد خوابیدن بر روی تختخواب دراز میکشد. تازه داشت خوابش میبرد که زنش به او میگوید فردا قصد دارد با او به جنگل برود تا زمین را شخم زده و سیبزمینی در آن بکارد.
ناگهان بدن تیل تکان شدیدی میخورد، او کاملاً بیدار شده بود، اما چشمهایش را محکم بسته نگاه میدارد.
لِنِه ادامه میدهد؛ اگر که قرار است از سیبزمینیها چیزی به دست بیاید بنابراین وقتش فرا رسیده، و اضافه میکند که بچهها را هم باید به همراه برد، چون احتمالاً باید تمام روز را در آنجا کار کند. مرد نگهبان ناخوانا چند کلمهای غرو لند کنان میگوید که لِنِه به آن توجهای نمیکند و پشتش را به او کرده و در نور شمع مشغول درآوردن سینه‌بند و دامنش میشود.
لِنِه بدون آنکه خودش هم بداند چرا ناگهان سرش را میچرخاند، و به چهره تحریک گشته و به رنگ خاک در آمده شوهرش نگاه می‌کند که نیمخیز شده و دستهایش بر لبه تخت قرار داشتند و با چشمانی سوزان به او زل زده بود.
زن نیمه‌ عصبانی و نیمه وحشتزده فریاد میکشد "تیل"، و او مانند آدمی که در خواب راه میرود با شنیدن نامش از بیهوشی درمیآید، چند کلمه را با لکنت میگوید، خود را روی بالش میاندازد و لحاف را تا روی سر میکشد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر