خدا گر ببندد ز حکمت دری، به رحمت گشاید در دیگری.


فردا بزرگترین و مهمترین امتحان زندگیم را باید بدهم.
اما نوشتن انشاء به زبانی که تو صحبت میکنی برایم آسان نیست.
برای آموختن واژه عشق در زبان تو باید رقص باله دانست.
چه زبان شیرینی داری و چه صدایت زیباست.
صدای تو مانند آواز چلچلهها میماند.
***
داره زیر گوشش مدام میخونه اینجا خیلی شلوغه بیا بریم یه جای دیگه!
برای جلوگیری از اغفال این دخترِ بیخبر و فرار به همراه «یاغی»، میپرم تا پنجره را ببندم که آن دو زودتر از من میپرن روی شاخه بالای سرشون و «یاغی» میگه: خب، اینجا خیلی بهتره، خلوته و آروم، مزاحم هم نداریم! و شروع به لب گرفتن از خواهر کوچکترش میکند.
***
بعد از تشکیل دادن دو گروه شش نفره و جنگیدن با هم، حالا روی شاخهها نشستهاند و مشغول پاک کردن لکههای خون از پرهایشان هستند. با عصبانیت بهشون میگم: مگه شماها با هم خواهر و برادر نیستید؟ پس چرا مثل میمونها لشگرکشی میکنید میافتید به جون هم؟! پس کی میخواین آدم بشید؟!
گوسالهها به جای جواب دادن دارن از هم میپرسن میمون دیگه چه خریه!؟
***
راست و دروغ را بهم میبافم تا با آن زخمها و جای آنها بر بدنم را بهتر نشانت دهم. راست و دروغم نه سوزن است و نه خنجری که در تاریکی از پشت به کار رود؛ بلکه عقربهایست که زخمهای عمیق دیروز را هر روز به من نشان میدهد.
***
فردا بزرگترین امتحان زندگیم را باید بدهم.
چه شیرین است قبولی در امتحان عاشقی
و توان گفتن «دوستت میدارم» با زبانی که تو با آن سخن میگوئی.
دلم میخواهد فردا نمرهام بیست شود
و تو  بجای «باریکلا، آفرین»
لبم را به یک بوسه مهمان کنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر