تیل، نگهبان راه‌آهن. (11)

صبح فردای آن شب لِنِه اولین نفر بود که از خواب برخاست. بدون ایجاد هیچگونه سر و صدائی هر آنچه برای این سفرِ کوچک لازم بود آماده ساخت. فرزند کوچکتر را در کالسکه قرار داد و بعد توبیاس را از خواب بیدار کرد و لباسش را پوشاند. توبیاس وقتی فهمید که به کجا میروند لبخندی میزند. تیل بعد از آنکه همه چیز آماده گشت و قهوه روی میز قرار داده شد بیدار میگردد. ناخشنودی اولین احساسی بود که بعد از دیدن آن تدارکات به او دست میدهد. او خیلی مایل بود کلمهای برای مخالفت بزند، اما نمیدانست که با چه باید شروع کند. اما چه دلیل معتبری باید برای مخالفتش به لِنِه ابراز میکرد؟
به تدریج چهرههای شاد لِنِه و توبیاس بیشتر و بیشتر بر تیل تأثیر میگذارند، طوری که او در نهایت نمیتواند بخاطر شادیای که به توبیاس برای رفتن به گردش دست داده بود با آمدنشان اعتراضی کند. با این حال تیل هنگام گذشتن از میان جنگل اسیر اضطراب بود. او با زحمت کالسکه کوچکی را که بر رویش انواع گلهائی که توبیاس چیده بود قرار داشت از میان شن و ماسه به جلو هل میداد.
توبیاس فوقالعاده شوخ و سر حال بود. او با کلاه پُرزدارش در میان سرخسها جست و خیز میکرد و با نوعی بیدست و پائی سعی میکرد سنجاقکهای بال شیشهای را که از روی سرخسها بالا میرفتند شکار کند. لِنِه بلافاصله بعد از رسیدن به مقصد برای دیدن مزرعه میرود. او کیسه سیبزمینیها را که برای کاشت با خود آورده بود بر روی اطراف چمنهای یک درخت توس قرار میدهد، زانو میزند و شن کمی تیرهرنگ زمین را از میان انگشتان محکمش سرازیر میسازد.
تیل کنجکاوانه به او نگاه میکرد: "خوب، چطوره؟"
"خیلی عالیه، درست مانند خاک گوشه رودخونه!" و با این حرف بار سنگینی از روح مرد نگهبان برداشته میشود. او این امید را داشت که زمین مورد علاقه زن قرار نگیرد، و با خیال راحت ریش نتراشیدهاش را میخاراند.
زن پس از خوردن با شتاب یک تکه نان، شال و کتش را در آورده و با سرعت و استقامت یک ماشین شروع به کندن زمین میکند. زن در فواصل معینی خود را راست میکرد و با نفسهای عمیق هوا به ریه میکشید. اما این کار یک لحظه بیشتر طول نمیکشید، بعد باید به بچه کوچک شیر داده میشد، و این کار نفس نفس زنان و با پستانهائی که قطرات عرق از آن میچکید و با عجله انجام میگرفت.
مرد نگهبان پس از مدتی از سکوی راهآهن جلوی اتاقک فریاد میکشد: "من باید از ریلها بازدید کنم، من توبیاس را با خودم میبرم".
زن با فریاد جواب میدهد: "چی میگی، حرف مفت نزن! چه کسی پس پهلوی این کوچلو میمونه؟" و دوباره در حالی که مرد نگهبان انگار نمیتواند او را بشنود و با توبیاس به راه افتاده بود بلندتر فریاد میکشد: "بیا اینجا ببینم!"
زن ابتدا اندیشید که آیا باید به دنبالشان برود یا نه، بعد اما بخاطر از دست دادن زمان از این کار منصرف میشود. تیل با توبیاس در مسیر ریلها به راه میافتد. توبیاس خیلی هیجانزده بود، همه چیز برایش تازه و غریب بود. او از ریلهای سیاه و باریکی که توسط نور خورشید گداخته بودند چیزی نمیدانست. مدام اقسام سؤالات عجیب و غریب میپرسید. بخصوص صدای سیمهای تلگراف برایش تعجبانگیز بودند. تیل تمام صداهای حوزه کارش را میشناخت، طوریکه با چشمان بسته میدانست در کدام قسمت از  محل حوزه خدمتش میباشد.
او اغلب با نگاه داشتن دست توبیاس در دستش میایستاد تا صداهای شگفتانگیزی را که مانند صدای سرودهای کلیسا از چوب برمیخاست بشنود. چوبهای انتهائی جنوب منطقه آکوردی زیبا و مخصوصی داشتند. ازدحامی از صداها که بیوقفه، یکنفس و همزمان از درونشان برمی‏‌خواست. و توبیاس در اطراف چوبهای کهنه میگشت تا بتواند از میان سوراخی مسبب این صداهایِ خوش را کشف کند. مرد نگهبان با شنیدن این صداها انگار که در کلیساست حالت موقرانهای به خود میگرفت. بعلاوه با گذشت زمان صدائی را تشخیص میداد که شبیه به صدای همسر فوت شدهاش بود. او تصور میکرد که این صدای آواز دستهجمعی ارواح آمرزیدهای میباشد که صدای همسرش نیز در آن مخلوط است، و این تصور در او یک شور و اشتیاقی تا مرز گریستن بیدار میساخت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر