تک‎رو ناامید.

قبل از شروع هر فیلم، گاهی هم پس از پایانش، و گاهی هم قبل از شروع و هم بعد از پایانش بر روی پرده سینما ردیفی از اسامی ظاهر میگردد و با خواندن آنها میشود متوجه گشت که بجز هنرپیشگان چه کسانی در تولید فیلم مشارکت داشتهاند. تماشاچیانی وجود دارند که حقیقتاً تمام آنها را میخوانند. این افراد باید متوجه تعداد زیادی نامهای غیر متعارف گولدبرگ و آبرامسکی که بر پرده سینما سو سو میزند شده باشند ــ بیتفاوت از اینکه فیلم از کدام کشور میآید. اگر نام فرانکلین د. گرینوالد به عنوان تهیهکننده فیلم ظاهر نشود، ولی حداقل به عنوان طراح لباسهای باربارا استرایزند که قبلاً فانی گرینوالد نامیده میشد و یا اینکه باید نامیده میشد به چشم میخورد ...
بدون شک: یهودیان اشتیاق شدیدی به کار و کسب در کار فیلم دارند. آنها احساس کشش عجیبی به این جهان مصنوعی متشکل از بشقاب پرندهها، سرقتهای مسلحانه از بانکها و سکسی تسلیبخش دارند، همینطور اینجا در  اسرائیل. بنطر میرسد که انگیزهای غیرقابل مقاومت دلیل آن باشد، همانطور که زیگموند فروید هم در فیلم تازه موزیکالی که توسط دوزنده لباسهایم تهیه گشته به صراحت این را بیان میکند.
وقتی هنگام شب برای قدمزدن کوتاهی از خانه خارج شدم، در راهروی ساختمان با سایمون کلانیِت همسایه طبقه دوم برخورد میکنم و همراه هم از پلهها پائین میرویم.
کاملاً خودمانی میپرسد: "خوب، حالتون چطوره؟ چه کار میکنید؟"
"من در  حالِ تولید یک فیلمام. و شما کی شروع میکنید؟"
"هرگز."
"چرا؟ یعنی چی؟"
"یعنی اینکه من فیلم نمیسازم."
حیرتزده متوقف میشوم. ما همگی آقای کلانیِت را به عنوان مردی ساکت و متعادل میشناختیم، میتوان گفت: شهروندی معمولی و نمونه. آیا باید در شناختمان اشتباه کرده باشیم؟ یا اینکه چطور باید این را درک کرد که او قصد ساختن فیلم ندارد، چرا او؟ همین هفته پیش همسایه پدر آمرزیده بغل دستی ما نوشتن یک فیلمنامه به نام «چه کسی بِسی را گاز گرفت؟» برای یک فیلم کمدی را  به پایان رساند. فردا با آقای شوکال که معلم رانندگیست و در طبقه سوم زندگی می‌کند قرارداد ساخت فیلم را امضا میکنند. و خانم واینرب از طبقه همکف هم مشغول بنیاد نهادن بنگاه اجاره فیلمهای مستند است. تمام اهالی ساختمان خود را وقف صنعت رو به رشد فیلم کردهاند، و فقط آقای کلانیِت ...؟
من میگویم: "شما شوخی میکنید."
"نه، واقعاً. من فیلم نمیسازم."
"اما آخه چرا؟"
آقای کلانیِت شانههایش را دستپاچه بالا انداخت، و میشد دید که او خود را در پوستش راحت احساس نمیکند. تعجبی هم ندارد وقتی به عنوان تنها شخص خارج از ردیف میخواند.
"باور کنید" حالا دوباره دنباله حرفش را تقریباً ملتمسانه می‌گیرد، طوریکه انگار میخواهد وجدانش را آسوده سازد: "من علاقهای به جلب توجه کردن ندارم. اما به تولید فیلم هم بیعلاقهام. فعلاً اینطوریه و نمیتونم عوضش کنم. این نقص خیلی زیاد اذیتم میکنه. حتی پسرم هم به این خاطر رنج میبره. همشاگردیهاش در مدرسه به این خاطر که پدرش فیلم تولید نمیکند او را دست میاندازند، در حالیکه خود آنها شروع کردهاند با پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش در باره معلم ورزششان فیلمی بسازند که در آن تا حدی از رُمان فانی هیل استفاده کردهاند ..."
"و چرا میخواهید جلب توجه نکنید، آقای کلانیِت؟ آیا مربوط به سلامتیتان میشود؟"
"نه، نه. فقط به این دلیل ساده که من تا حالا بدون تولید فیلم خیلی خوب زندگی کردهام و مایلم همینطور هم به زندگی ادامه بدم. آیا اجازه این کار را ندارم؟ آیا قانونی وجود دارد که مرا برای تولید فیلم مجبور میسازد؟"
با چشمانی ترسان و گشاد شده آقای کلانیِت نگاهم میکرد. من او را با گفتن اینکه چنین قانونی وجود ندارد آرام ساختم، و برای منحرف ساختن او از حال همسرش پرسیدم.
آقای کلانیِت می‏‌گوید: "زنم احساس بدبختی میکند. عمویش در آرژانتین صاحب یک نساجی پر رونق است و ماههاست که دست از سرمان برنمیدارد و میخواهد ما را هم وارد کار تولید فیلم کند. او به ما پیشنهاد صد هزار دلار، یک دختر مترجم و لباسهای مردانه هنریشه اصلی فیلم را داده است. وقتی به زنم گفتم که من نه فرصت دارم و نه مایلم به دنبال هنرپیشهها و کارگردانها بدوم، او با لباسشوئی سر خیابان دست به یک تولید مشترک زدند. نام فیلم را «سؤالات به ستوه آورنده» گذاشتهاند و فیلمنامه آن را دندانپزشکمان نوشته است."
ناگهان آقای کلانیِت آه عمیقی میکشد. ظاهراً بر او معلوم گشته بود که چه آدم بدبختی باید باشد.
او نجواکنان میگوید: "گاهی در شبهائی که نمیتونم بخوابم، شروع میکنم به تردید کردن که آیا در پیش من همه چیز درست و مناسب است. آیا یک آدم بزدلام؟ یا فقط یک آدم تن‎‎آسا؟ آیا نشانههای زمانه را دیگر نمیفهمم؟ چند روز پیش پرسشنامهای را که حالا دولت به خانهها میفرستد و در آنها سؤال میکنند که چند فیلم در سال تولید میکنید، در کدام استودیو فیلمبرداری و طبق کدام برنامه فیلمبرداری میکنید را دریافت کردم. من از اینکه نمیتونم به این سؤالات پاسخ بدم خجالت میکشم. من خجالت میکشم ..."
سیمون کلانیِت چهرهاش را در دستانش مخفی میسازد، یقه پالتویش را بالا میزند و آهسته و هق هق کنان در تاریکی ناپدید میشود. من از صمیم قلب برایش متأسف گشتم. انزوا باید چیز وحشتناکی باشد.
ـ پایان ـ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر