تیل، نگهبان راه‌آهن. (17)

این عکسیست که امروز هنگام ترجمه آخرین قسمت داستان از خودم گرفتم.
لِنِه به دنبال جسد میآمد؛ چهرهاش رنگی سفیدِ مایل به آبی داشت، دایرههای قهوهای رنگیِ دور چشمانش نشسته بودند.
تیل اصلاً به او نگاه نمیکند، اما لِنِه از دیدن شوهرش به وحشت میافتد. گونههای مرد فرو رفته و مژه و ریشاش چسبناک بودند، و چنین به نظر لِنِه میآمد که انگار موهای سرش هم از قبل سفیدتر شده است. اثر اشگهای خشک شده سراسر چهره مرد را پوشانده بود و چشمانش نوری سست و بیقرار داشت که با دیدنشان زن وحشتزده گشت.
آنها برانکارد را هم با خود آورده بودند تا بتوانند با آن جسد را حمل کنند.
برای مدتی یک سکوت مخوف برقرار میگردد. اندوهی عمیق و وحشتناک بر تیل مستولی میگردد. هوا تاریکتر میشود. گلهای گوزن در فاصلهای دور از خاکریزِ ایستگاه قطار برای استراحت کردن مینشینند. گوزن نرِ گله در وسط ریلها از حرکت میایستد. با کنجکاوی گردن چابکش را به اطراف میچرخاند، در این لحظه سوت قطار به صدا میآید و او همراه با گلهاش مانند برق ناپدید میگردند.
همزمان با به حرکت افتادن قطار تیل در هم میشکند.
قطار بار دیگر توقف میکند، و حالا کارگران در این باره که چه باید انجام گیرد مشورت میکنند. تصمیم بر این میگیرند که از جسد کودک موقتاً در اتاقک نگهبانی نگهداری کنند و به جای او تیل را که بهیجوجه نمیتوانستند دوباره بهوش بیاورندش بر روی برانکارد قرار داده و به خانه برسانند.
و چنین هم میکنند. دو مرد برانکارد حامل مرد بیهوش را حمل میکردند، لِنِه به دنبال آنها میرفت و مدام زار زار میگریست و با چهرهای که اشگ از آن جاری بود کالسکه را بر روی شنها به جلو هل میداد.
ماه مانند گوی غولپیکر ارغوانی‌رنگِ درخشانی بر روی زمین جنگل نشسته بود. چنین به نظر میرسید که هرچه ماه بالاتر میرود کوچکتر و کمرنگتر میشود. عاقبت ماه شبیه به لامپی بر بالای جنگل آویزان میگردد و از میان تمام درزها و شکافهای تاج درختان بصورت بخاری از نور کدر که چهره مُردهشان را رنگ لاشه مانندی میزد رو به پائین هجوم میبرد.
آنها نیرومندانه اما با احتیاط قدم به جلو برمیداشتند، حالا از میان درختان جوان در هم تنیده و سپس دوباره از راه طولانی کنار جنگل قدیمیِ حصار گشتهای میگذرند که درونش مانند حوضچهای تاریک نور کمرنگی انباشته شده بود.
مرد بیهوش گهگاهی نفس نفسی میزد یا شروع به خیالپردازی میکرد. چندین بار مشتش را گره کرده و با چشمانی بسته سعی در بلند کردن خود میکند.
برای عبور دادن او از روی رودخانه زحمت زیادی لازم بود؛ و آن دو برای آوردن زن و نوزاد یک بار دیگر باید به آن سمت آب میراندند.
پس از طی کردن سربالائی دهکده چند نفر از اهالی آنها را میبینند و این خبر ناگوار را فوری همه جا پخش میکنند.
تمام اهالی میآیند.
لِنِه با دیدن آشنایانش دوباره شروع به شگوه و زاری میکند.
آنها با سختی مرد بیمار را از راهِ باریک پلهها بالا برده و او را در خانه فوری روی تخت قرار میدهند. کارگران بلافاصله برمیگردند تا جسد کوچک توبیاس را بیاورند.
افراد مسن و با تجربه کمپرس سرد را توصیه میکنند، و لِنِه با هیجان و محتاطانه دستوراتشان را به اجرا درمیآورد. او حولهها را در آب یخِ آبِ چاه قرار میداد و به محض اینکه پیشانی سوزان مرد بیهوش حوله را گرم میساخت با حوله سرد دیگری عوض میکرد. او با نگرانی تنفس کردن مرد را تماشا میکرد و به نظرش میآمد که دقیقه به دقیقه منظمتر نفس میکشد.
هیجانِ روز به شدت خستهاش ساخته بود و تصمیم میگیرد کمی بخوابد، اما با وجود خستگی خوابش نمیبرد. مهم نبود که چشمانش را باز یا بسته نگاه دارد، مدام حوادث گذشته از برابر آنها میگذشتند. نوزاد خواب بود. برخلاف عادت معمول خیلی کم به نوزاد رسیده بود. او کاملاً به فرد دیگری تبدیل شده بود. هیچ رگهای از سرکشی پیشین در او دیده نمی‎‎گشت. آری، این مرد بیمار با آن چهره رنگپریده و قطرات درخشان عرق در خواب بر او حکم میراند.
ماه توسط یک تکه ابر پوشانده میشود، اتاق تاریک میگردد و لِنِه فقط صدای تنفس سنگین اما منظم شوهرش را میشنود. او فکر کرد که بهتر است شمعی روشن کند. تاریکی وحشت به جانش انداخت. وقتی میخواست از جا بلند شود، بر تک تک اعضای بدنش سرب مینشیند، پلکهایش بسته میشوند و او بخواب ابدی فرو میرود.
پس از گذشت چند ساعت، هنگامی که مردان با جسد کودک بازمیگردند، در خانه را کاملاً باز میبینند. شگفتزده از این جریان پلهها را تا آخرین خانه بالا میروند، آنجا هم در خانه کاملاً باز بود.
چند بار زن را به نام صدا میزنند، اما پاسخی نمیشنوند. عاقبت کبریتی را با کشیدن بر دیوار روشن میکنند و شعله لرزانش ویرانی وحشتناکی را آشکار میسازد.
"قتل، قتل!"
لِنِه در خون خود غرق و چهرهاش غیر قابل تشخیص بود، با جمجمهای خرد گشته.
"او زنش را کشته است، او زنش را کشته است!"
آنها پریشان به این سو و آن سو میرفتند. همسایهها میآیند. یکی از آنها به کالسکه برخورد میکند. "آسمان مقدس!" و خود را، با رنگی پریده و نگاهی پر از وحشت کنار میکشد. نوزاد با گردنی بریده درون کالسکه قرار داشت.
مرد نگهبان ناپدید شده بود؛ جستجوئی که در آن شب انجام گرفت بی نتیجه ماند. صبح روز بعد یکی از نگهبانها تیل را نشسته بر روی ریل‎‎ها، جائیکه توبیاس کوچک توسط قطار زیر گرفته شده بود میبیند.
او یک کلاه پشمی قهوهای‌رنگ در بغل نگاه داشته بود و آن را انگار که موجود زندهایست مرتب نوازش می‎‎کرد.
مرد نگهبان چند سؤال از او میپرسد، اما جوابی دریافت نمیکند و متوجه میگردد که با دیوانهای روبروست.
دفتر مرکزی را از جریان مطلع میسازد و تلگرافی تقاضای کمک میکند.
حالا چندین مرد سعی میکنند او را قانع سازند که از ریلها کنار برود، اما بیفایده.
قطار اکسپرس که در این لحظه از آنجا میگذشت، باید توقف میکرد، و ابتدا با برتری کارمندان قطار موفق گشتند مرد بیمار را که حالا شروع به خشمگین شدن و فریاد کشیدن کرده بود با زور از محل عبور قطار دور سازند.
آنها باید دست و پایش را میبستند، و ژاندارمی که در این بین آنجا فرستاده شده بود در حمل و نقل او به بازداشتگاه برلین نظارت میکرد. فردای آن روز اما او را از همانجا مستقیم به بخش بیماران روانی بیمارستان دولتی منتقل میکنند. او هنگام تحویل هم هنوز کلاه پشمی قهوهای رنگ را در دستانش داشت و با دقتی حسدبرانگیزانه و لطیف از آن محافظت میکرد.
_ پایان_

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر