راهپیمائی.(1)


او چندین ساعت با عجله می‌رود، بعد صبح میشود. مه به آرامی خود را بالا میکشد و سرزمین کوهستانی آغشته به رنگ با کوههای بلند و مزارع روشنی را که به استراحت دعوت میکردند نشان میدهد. او اما سفرش را متوقف نساخت، بلکه پیوسته در رفتن کوشش میکرد. آهسته خورشید بالا و بالاتر میآید. هوای داغ خود را به شدت بر سرزمین میگستراند.
به زودی سرعت قدمهایش آهستهتر میگردند. دانههای نورانی عرق از اندامش میچکیدند، جامه سنگین مهمانی شروع به فشار آوردن بر تنش میکند. ابتدا او برای حفظ جامه آن را روی شانهاش آویزان میکند و با لباس فقیرانه به راه میافتد. به زودی اما او سنگینی بار بر دوش را احساس میکند و نمیدانست که باید با آن لباس چه کند. چون او فقیر بود و دیگر لباس مهمانی نداشت نمیخواست آن را از دست بدهد، از این رو به این فکر افتاد که آن را در اولین دهات بفروشد یا آن را در ازاء پول گرو بگذارد. اما وقتی یک گدا خسته از راه به او میرسد، او به استادِ دور از دسترش میاندیشد و جامه را به مرد فقیر میبخشد.
او دوباره زمان کوتاهی فعالتر گام برمیدارد، اما بعد قدمهایش از نو آهسته میگردند. خورشیدِ داغ افقی ایستاده بود و سایه درختان فقط بصورت راه راههای باریک بر جاده خاکی افتاده بودند. به ندرت باد ضعیفی از میان ظهرِ شرجی و داغ میوزید که اما فقط گرد و خاک سنگین و درشت جاده و چسبیده بر اندام خیس از عرق او را با خود میبرد. او حس میکرد که این باد لبهای خشکیدهاش که مدتها آرزوی نوشیدن جرعهای آب داشتند را میسوزاند. اما منطقه کوهستانی و متروک بود، هیچ کجا خانهای مهماننواز یا چشمهای با آب تازه پیدا نبود.
گاهی به فکر بازگشت و یا حداقل چند ساعتی استراحت در سایه میافتاد. اما ناآرامیِ رو به افزایش او را با زانوانی لرزان و لبانی تشنه رو به هدف به رفتن وامیداشت.
در این بین ظهر شده بود. خورشیدِ داغ و سوزان از آسمانِ بی ابر میدرخشید، و جاده در زیر کفشِ صندل راهپیما مانند سنگ معدن مذابی حرارت میداد. چشمانش از گرد و خاک سرخ شده و باد کرده بودند، گام‎‎هایش مرتب نامطمئنتر میگشتند و زبان خشکیدهاش دیگر قادر به جواب دادن خوشآمدگوئی پارسایانه تعدادِ اندکی عابر را نداشت. باید مدتها پیش نیرویش او را ترک کرده باشد، اما چنین به نظر میرسید که حالا فقط نیروی اراده و ترسی وحشتناک از اینکه دیر برسد و نتواند چهره درخشان ناجی را ببیند و آرزوهایش برآورده گردند و همچنین این فکر مسخره که او به ناجی نزدیک شده است او را به پیشروی وامیداشت. فقط دو ساعتِ ناقابل دیگر تا شهر مقدس مانده بود که مغزش او را تهدید به منفجر شدن میکند.
او خود را تا خانهای در مسیر راهش میکشاند. با آخرین نیرو باقی مانده عصای راهپیمائی را به سمت در خانه پرتاب میکند و با صدائی خشک و تقریباً غیرقابل شنیدن از زنی که در را باز کرده بود تقاضای آب میکند. بعد در آستانه در از هوش میرود و میافتد.
وقتی دوباره به هوش میآید مجدداً در اندامش نیروی تازه و مطمئنی حس میکند. او خود را در یک اتاق کوچک دارای هوای خنک بر روی یک تخت دراز کشیده میبیند. همه جا اثر یک دست خیّرانه و موشکافانه دیده میشد؛ بدن سوزانش با سرکه شسته شده و مرهم گذاشته شده بود، و در کنار تخت ظرفی که از آن به او غذا داده بودند قرار داشت.
اولین فکر او متوجۀ زمان میگردد، به سرعت از جا میپرد تا خورشید را نگاه کند. خورشید هنوز آن بالا بود، بنابراین باید اوایل بعد از ظهر باشد و او وقت زیادی از دست نداده بود. در این لحظه زنی که در را قبلاً به رویش گشوده بود وارد اتاق میشود. او هنوز جوان بود و ظاهراً از سوریه بود؛ حداقل چشمانش آن برق سیاه زنان این منطقه را داشت، و دستان و گوشوارههایش شادی کودکانه داشتن زیورآلات را که تمام این زنان دارای آنند را نشان میداد. دهانش لبخند آرامی میزد، انگار بدین وسیله به بودن او در خانهاش خوشآمد میگفت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر