
هانس آمشتاین.(6)
_ آیا شماها تشنه نیستید؟ پس اول بنوشید! _
بله، اما حالا ادامه داستان! سالومه او را در شب از تختخواب
به سوی خود کشانده بود، و من میدانستم که هانس بعد از شنیدن حرفهای شیرین و ناز و
نوازشهای بیپروای او در جنگل به بند کشیده خواهد شد و دیگر هرگز نخواهد توانست خود
را از چنگ او رها سازد. من اما این را هم خوب میدانستم که هانس با وجود تمام سرحالی
یک انسان وظیفهشناس است، خیلی سختتر از من، و مطمئن بودم که او در جنگل هیچ بوسهای
دریافت نکرد و هیچ بوسهای نداد بدون آنکه خیانت به برتا وجدانش را پاره پاره نکرده
باشد. و همزمان باید به این میاندیشیدم که صحبت بیپرده فردای من با او در این باره
وظیفه سنگینیست. به تمام اینها تخیل مطبوع دانستن اینکه محبوبم در شب با مردی در جنگل
بوده است اضافه شده بود. عاقبت موفق میشوم به زحمت از جا بلند شوم، یک جرعه آب بنوشم
و سپس بر روی کف لخت اطاق دراز بکشم. بعد از یک ساعت دوستم ساکت و آهسته بازمیگردد
و از پنجره به اطاقش داخل میشود. من سخت نفس کشیدن و با جوراب در اتاق به این سمت
و آن سمت قدم زدنش را تا مدتها میشنیدم تا اینکه به خواب رفتم.
صبح زود، قبل از ساعت پنج دوباره بیدار شدم، لباس پوشیدم
و به سمت پنجره هانس رفتم. او در بستری چروکیده قرار داشت و در خوابی عمیق و سخت بود،
عرق بر پیشانیاش نشسته بود و درمانده به چشم میآمد. من از باغ خارج میشوم و به سمت
مزرعه میروم، دورتر در سکوت محوطه کوچک و زیبای جنگلبانی، چمنها، باغهای میوه،
زمینهای کشاورزی و جنگل را میبینم که مانند همیشه بودند. افکار در سرم میچرخیدند،
تندتر از بعد هر شرابخواری و برای لحظهای کوتاه آنچه رخ داده بود را مانند کابوسی
که هنگام بیداری طوری ناپدید میگردد که انگار اصلاً وجود نداشته است کاملاً فراموش
میکنم.
وقتی دوباره به باغ بازگشتم دوستم کنار پنجره اتاقش ایستاده
بود، اما وقتی مرا میبیند فوری از راه پنجره به اتاقش میپرد. این حرکت کوچک و بزدلانۀ
وجدانی ناراحت به طور غیرقابل توصیفی ناراحتم میسازد. اما تأسف هیچ کمکی نمیکرد.
از پنجره داخل اتاقش میشوم. و وقتی او سرش را برمیگرداند من به وحشت میافتم، زیرا
که چهرهاش خاکستری رنگ و دارای چینهای عمیق شده و مانند اسب پیر فرسوده و خستهای
خود را با زحمت روی پاهایش نگاه داشته بود.
من میپرسم، چیزی شده است؟
نه چیزی نیست. من خوابم نبرد. این هوای شرجی آدمو هلاک
میکنه.
اما او نگاهش را از چشمانم دزدید و من یک بار دیگر همان
درد بد قبلی را وقتی که او با دیدنم از پنجره فرار کرد احساس میکنم، روی طاقچه مینشینم
و نگاهش میکنم. بعد میگویم، هانس، من میدانم
چه کسی پیش تو بوده، سالومه چه بر سر تو آورده است؟
در این وقت او مانند حیوانی به وقت شکار گشتن درمانده
و دردناک به من مینگرد و میگوید، بس کن، حرف زدن در این باره هیچ کمکی نمیکند.
من اما میبایست بگویم، نه، تو جواب سؤالم را به من بدهکاری.
من نمیخواهم چیزی از برتا و از خانه پدر او که ما در آن میهمانیم بگویم. این نکته
اصلی نیست. اما تکلیف ما چه میشود، تکلیف تو و من و این سالومه؟ هانس، آیا میخواهی
فرداشب باز هم با او به جنگل بروی؟
او آه بلندی میکشد و میگوید: "نمیدونم. من حالا
اصلاً نمیتونم چیزی بگم. بعداً، بعداً."
ــ ناتمام ــ