
او مدام از یک چیز صحبت میکرد، این را او یک بار دیگر هم
تعریف کرده بود. من حدس میزدم که او مست شده است و به این جهت لجوجانه مدام از یک داستانِ خیالی صحبت میکند. هنریک به خود ناگهان حرکتی میدهد.
"فقط یک لحظه طول کشید. جمعیت در کنار درِ خروجی موج
میزد. من صورت زن رو دو بار دیدم، چون من در این لحظه در گوشهای که نشسته و مشغول
آبجو نوشیدن بودم به طرف جلو تکیه داده بودم. او صورت و چشمهای یک کودک ترسیده رو داشت
که برایم کاملاً غریبه بودند. مرد کلهطاسی با مشت میکوبد وسط دو چشمش، شاید اتفاقی،
چون که او به همه مشت و لگد میزد. من خودمو در گوشهای که نشسته بودم پنهان کردم، آره
دوست عزیز، من خودمو در گوشهای که نشسته بودم به عقب کشیدم و به آبجو نوشیدن ادامه
دادم. تو باید بدونی که من در آن زمان به ایستگاه راهآهن برای آوردن مادرم رفته بودم.
مادرم از روستا آرد، نان، چربی و شیر با خود آورده بود. من بیکار بودم، ما دوران سختی
داشتیم. مادرم بیماریِ قلبی دارد و او پاکتهائی که حمل میکرد بزرگ و سنگین بودند. به
این دلیل من آنجا رفته بودم تا او را به خانه ببرم، تا به او کمک کنم، بالاخره این
کار رو برای خاطر خودم هم میکردم، من هم غذاها رو میخوردم ... من در حال نوشیدنِ جرعه
جرعه از آبجویم فکر میکردم که باید منتظر فرصتی باشم تا از این درهمبرهمیِ سالنِ انتظار
ناپدید بشم. من میدونستم در لحظهای که من به جلو تکیه داده بودم مرد کلهطاس به پیشانی
مادرم ضربه زد، به مادر من، نه به یک زن ناشناس. و من آنجا نشسته بودم! اگر آنها به
زدن او ادامه میدادند، من اینجا در کنار میز همچنان مینشستم و تکون نمیخوردم ... میخوای
برات تعریف کنم تو اون لحظه چه فکری میکردم؟"
ــ ناتمام ــ