
یک جنتلمن بر روی یخ.(1)
من بیشتر به تنهائی پاتیناژ بازی میکردم، اغلب تا فرارسیدن
شب. من با عجله به آنجا میرفتم، آموختم که با سریعترین سرعت در هر نقطهای که مایل
باشم توقف کنم و یا دور بزنم، مانند خلبانی از در پرواز بودنم لذت میبردم و با ساختن
قوس زیبائی تعادلم را حفظ میکردم. بسیاری از رفقایم بخاطر دیدار دخترها و تملق کردن
از آنها وقتشان را روی یخ میگذراندند. دخترها برای من حضور نداشتند. در حالی که دیگران
برایشان مانند شوالیهها خدمت میکردند، آنها را مشتاقانه و خجالتی دوره میکردند و
یا با آنها بیباک و سبکبار دونفره روی یخ سُر میخوردند، من به تنهائی از شوقِ رهایِ سُر خوردن لذت میبردم. برای آن دسته از پسرها فقط دلم میسوخت یا آنها را مستحق ریشخند
میدانستم. زیرا که از عقیده بعضی از رفقایم آگاه بودم و میدانستم که دلخوشی بخاطر
خوشخدمتیشان در اصل چه مشکوک میباشد.
یک روز در اواخر زمستان به گوشم رسید که نوردکافر به تازگی دوباره اِما
مایر را هنگام در آوردن کفش
پاتیناژش بوسیده است. این خبر ناگهان باعث هجوم خون به مغزم میگردد. بوسید! این البته
با صحبت کردن بیروح و فشار دادنهای خجالتآلود دست که به عنوان بزرگترین لذت دختربازی
ستایش میگردید فرق داشت. بوسید! این یک آوا از جهانی غریبه و مهر و موم شده، خجالتی
و ناپیدا بود که بوی عطر خوشمزۀ میوههای ممنوعه را میداد، چیزی محرمانه، شاعرانه،
غیرقابل ذکر و به آن قلمرو شیرین و تاریک، وحشتناک و فریبانگیزی متعلق بود که روی
از ما پنهان داشت، جهانی که توسط بعضی از شاگردان قبلی مدرسه که از آن اطلاع کافی داشتند
و از قهرمانان دختربازی بوده و بخاطر یک سری ماجراهای عشقی و افسانه مانند از مدرسه
اخراج شده بودند برایمان روشن گردیده بود. نوردکافر یک پسر چهارده ساله بود، و نمیدانم
چگونه این بچه مدرسهای هامبورگی پیش ما آمده بود. من خیلی برایش احترام قائل بودم
و شهرتش اغلب باعث بیخوابیم میگردید. و اِما مایر بدون شک زیباترین دختر مدرسه منطقه
گِربرزاو بود. دختری بور، سریع،
مغرور و همسِنِ من.
ــ ناتمام ــ