
عمو.
بخاطر عمو همه ما نگران بودیم. ما با او خویشاوند نبودیم، اما چون او را به خودمان خیلی نزدیک میدیدم "عمو" خطابش میکردیم. او خیلی پیرتر از ما بود. مدتهای زیادی از خاکستری شدن مویِ سر و ریش او میگذشت و ظاهراً موی او هم به این خاطر دچار شرمندگی شده بود. اما چنین به نظر میآمد که سفید شدن مو ابداً برایش مهم نبود. همه اهالی روستا او را از صمیم قلب دوست داشتند. فقط یک نفر او را دوست نداشت _ خاله. همین امروز صبح خاله او را با جارو از خانه بیرون کرد. عموی بیچاره هم به معبد روستا پناه برد.
بخاطر عمو همه ما نگران بودیم. ما با او خویشاوند نبودیم، اما چون او را به خودمان خیلی نزدیک میدیدم "عمو" خطابش میکردیم. او خیلی پیرتر از ما بود. مدتهای زیادی از خاکستری شدن مویِ سر و ریش او میگذشت و ظاهراً موی او هم به این خاطر دچار شرمندگی شده بود. اما چنین به نظر میآمد که سفید شدن مو ابداً برایش مهم نبود. همه اهالی روستا او را از صمیم قلب دوست داشتند. فقط یک نفر او را دوست نداشت _ خاله. همین امروز صبح خاله او را با جارو از خانه بیرون کرد. عموی بیچاره هم به معبد روستا پناه برد.
مادهِو از
او پرسید:
"عمو، تعریف کن _ چه اتفاقی افتاده؟"
عمو برای لحظهای سکوت میکند، بعد به ناگهان چهرهاش روشن
میگردد و شروع به خندیدن میکند و میگوید:
"لحاف و تشک کهنه شدهاند و دیگر وظیفه خود را خوب
انجام نمیدهند. اما مگر مقصر من هستم؟ معلومه که وسائل روزی کهنه میشوند، مگه اینطور
نیست؟"
"شما کاملاً حق دارید. آبا نمیتونید لحاف و تشکِ جدیدی
تهیه کنید؟"
"مگه دیوونه شدید؟ آنها در این زمستان هم هنوز قابل
استفاده هستند. از این گذشته _ برای تهیه لحاف و تشکِ جدید از کجا باید پول بیارم؟
خوب دیگه، حالا از اینجا برید! زود باشید! از این ماجراها پیش ما همه روزه پیش میاد.
به زودی همه چیز دوباره آرام خواهد گرفت. برید به خانههایتان!"
ما میرویم. اما نه به طرف خانههایمان، بلکه پیش خاله. آنچه
خاله برایمان تعریف کرد اصلاً قشنگ نبود، اما حقیقت داشت. خاله از سه سال پیش مدام
به خاطر لحاف و تشک شکایت میکرد، اما به بیتفاوتی عمو در این مورد خدشهای وارد نگشته
بود.
"بچهها، نگاه کنید! آیا میشه از این لحاف هنوز استفاده
کرد، یا بر روی این تشک خوابید؟ به زودی زمستانِ سخت شروع میشه، و این مرد بینوا یک
دفعه هم به این فکر نکرده که در اثر یک ذاتالریه میتونه بمیره. وقتی من بهش در این
باره گوشزد میکنم، او فقط میخنده و میگه: "امسال به نحوی میشود از آنها استفاده
کرد." خیلی دلم میخواد با جارو این خنده را ترکش میدادم! مثل یک بچه کوچک!"
لحاف و تشک واقعاً وضع خیلی بدی داشتند.
از هنگام مُردن زمیندارِ ثروتمند نبوبگونج اوضاع اقتصادی عمو به
سختی خراب شد. زمیندار به خاطر صفات و کیفیت خوب عمو خیلی برایش حرمت قائل بود و اجازه
داده بود که یک هشتم از محصولِ زمینی که به عمو برای کشت داده بود به خودِ عمو تعلق گیرد،
و این تمام احتیاجات ضروری عمو را تأمین میکرد. تا زمانی که مالکِ زمین زنده بود احتیاجات
دیگرِ عمو را برآورده میساخت. پسر زمیندار اما یک انسان مدرن بود و یک چینین ولخرجیهائی
ابداً مورد پسندش نبود. و به این ترتیب عمو به خاطر حفظ عزت نفس خود از هر گونه تماسی
با فامیل زمیندار خودداری کرد. خاله اما یک زن ساده بود و چنین احساساتی را قبول نداشت.
او مدام به این فکر میکرد که: زمستان خواهد آمد، بنابراین باید لحاف و تشک تهیه گردد.
ما خانه را ترک میکنیم.
بعد از همفکری کوتاهی با هم تصمیم گرفتیم که عمو را از سرمای
زمستان نجات دهیم. اگر هر کداممان دو روپیه میداد، میشد با آن لحاف و تشک جدیدی
خرید. هنگامی که ما به سوی معبد روستا بازگشتیم، عمو را در میان دستهای از کودکان
یافتیم که با خوشحالی تمام مشغول تیلهبازی بود.
وقتی او ما را دید گفت:
"چه شده، چرا شماها دوباره برگشتید؟"
"اول به حرفهای ما گوش کنید."
عمو بلند میشود و به سمت ما میآید.
"چه حرفی؟"
من بیست روپیه به او میدهم و میگویم:
"خواهش میکنم، همین امروز حرکت کنید و بذارید لحاف
و تشک جدیدی براتون بدوزند."
"پول را از کجا آوردی؟"
"بعداً بهتون میگم _ ساعت یازده یک اتوبوس حرکت میکنه.
سوار این اتوبوس بشید. تا شب لحاف و تشک را براتون خواهند دوخت و شما میتونید با
اتوبوس ساعت نه شب دوباره به روستا برگردید. حرکت کنید!"
"من کاملاً متوجه نشدم."
"حالا باید حرکت کنید. شما امسال از لحاف و تشک قدیمی
نمیتونید استفاده کنید. این کار را انجام بدید، قبول میکنید؟"
من اسکناسها را به دستش میدهم، و ما میرویم. هنگامی که
من یک بار دیگر سرم را به سمت او برگرداندم یک عمویِ کاملاً متعجبی را آنجا اسیتاده
دیدم که هر دو اسکناس را محکم در دست نگاه داشته بود.
چند ساعتی از شب گذشته بود. من فکر کردم که عمو باید تا حالا
حتماً برگشته باشد. من میخواستم ببینم که لحاف و تشک چطور دوخته شدهاند. بنابراین
به سمت خانهاش به راه میافتم. وقتی نزدیک خانه میشوم، میتوانم دشنام دادن بلند خاله
را بشنوم.
بعد از وارد شدن به خانه عمو با خنده میگوید:
"عزیز من، نگاه کن، آیا این یک جنس خوب نیست؟ کجا چنین
چیزی را میشه با هجده روپیه بدست آورد؟"
من عمو را نشسته بر روی زمین
میبینم _ او با غرور یک سیتار در بغل داشت.
ــ ناتمام ــ