
من نگاهم را از دوردستِ بیانتها
بازمیگردانم، به یوپ که حالا طوری روبرویم ایستاده بود که چشمهایمان در یک سطح
قرار داشت نگاه میکنم؛ بعد او دستش را بلند کرده و آهسته به سمت غلاف چاقوها
میبرد، و من دوباره متوجه میشوم که آن اشارهای برای من بوده است. من آرام میایستم، کاملاً آرام، و چشمم را میبندم ...
احساس باشکوهی بود؛ شاید که تنها
دو ثانیه دوام آورد، دقیقاً نمیدانم. در اثنای شنیدن ویژِ آهسته چاقوها و جریان
کوتاه و خشن هوا، وقتی که آنها کنار من بر تخته پشت سرم با ضربه مینشستند، فکر
میکردم بر روی تیر چوبی بسیار باریکی بالای یک پرتگاه بیپایان در حال رفتنم. من
میرفتم، کاملاً مطمئن و با این وجود تمام خوف خطر را احساس میکردم ... من میترسیدم
ولی اعتماد کامل داشتم که سقوط نخواهم کرد، من نمیشمردم و با این وجود وقتی چشمانم
را باز کردم که آخرین چاقو کنار دست راستم بر تخته پشت سرم فرو رفت ...
طوفانی از تشویق مرا وحشتزده
ساخت؛ چشمانم را کاملاً باز میکنم و به صورت رنگپریده یوپ که با شتاب به پیشم آمده
بود و حالا با دستانی لرزان طناب را از دور بدنم باز میکرد نگاه میکنم. بعد او مرا
با خود به وسط صحنه نمایش میکشاند، او تعظیم میکند، و من تعظیم میکنم؛ او در میان
تشویقِ رو به افزایش با دست به من اشاره میکند و من به او؛ بعد لبخندی به من میزند،
من به او لبخندی میزنم، و هر دو با هم لبخندزنان در مقابل تماشگران تعظیم میکنیم.
در کابین کلمهای بینمان رد و بدل
نمیشود. یوپ ورقهای بازی سوراخ شده را روی صندلی پرت میکند، پالتویم را از روی
میخ برمیدارد و در پوشیدنش به من کمک میکند. بعد لباس کابوئیش را دوباره به میخ
آویزان کرده و ژاکت ضد بادش را میپوشد، و ما کلاههایمان را بر سر میگذاریم.
هنگامیکه من در کابین را باز میکنم مرد کله طاس به سویمان هجوم میآورد و فریادزنان
میگوید: "دستمزد به چهل مارک بالا رفت!" و به یوپ تعدادی اسکناس میدهد.
در اینجا بود که فهمیدم یوپ حالا رئیس من است، و من لبخندی زدم، و او هم نگاهی به
من میکند و لبخند میزند.
یوپ بازویم را میگیرد و ما در
کنار یکدیگر از پلههای تنگ و تاریک که بوی بزک کهنه میداد به پائین میرویم، هنگام
خروج از ساختمان یوپ با خنده میگوید: "حالا سیگار و نان میخریم ..."
من اما بعد از یک ساعت تازه فهمیدم
که حالا دیگر یک شغل درست و حسابی دارم، شغلی که من در آن تنها احتیاج به ایستادن
دارم و کمی رویا دیدن. دوازده و یا بیست ثانیه تمام. من آن انسانی بودم که به سویش
چاقو پرتاب میشد.
_ پایان _