
<مدارا> از تادئوش روزِویچ را در شهریور
سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
در ۴ می ۱۹۵۸در واگن غذاخوریِ یک قطار سریعالسیر نشسته بودم. بر روی مزارع مقدار کمی نورِ خورشید
نشسته بود و از میان شیشه چهرهام را گرم میساخت. در ماه مارس و آپریل یخبندان
جوانۀ درختان را متلاشی و در جنگلها بسیاری از پرندگان را نابود ساخته بود.
توسط رادیو از دهقانان و پیشاهنگان درخواست شده بود برف را پارو کنند و به کبکها
خوراک دهند. تخمافشانیِ زمستانی ناچیز بود، طوریکه انگار از جنگِ با زمستانِ سخت به
ستوه آمده است.
دو دختر پشت میز کناریِ من
نشسته بودند. صدایشان چیزی شبیه به آواز پرندگان در خود داشت. شاید بهتر بود که
فقط نغمهشان را استراق سمع و از خود در برابر معنای کلمهها حفاظت میکردم؛
احتمالاً مشغول پرت و پلا گفتن بودند.
من لیست غذا را مطالعه میکردم.
یک زنِ مو خاکستری نزدیک میز
من میشود.
"این صندلی رزرو
شده؟"
"خیر، بفرمائید."
زن بارانی نازکِ شفافش را به
جارختی آویزان میکند و کت خود را درمیآورد. او قویهیکل و چهارشانه بود، شاید
بالای شصت سال. صورتی بیضیشکل و سرخفام داشت. دارای بینی کوتاه، چشمانی خاکستری
یا آبی رنگ و ابروانی روشن بود. ظاهرِ سرشار از سلامتی این زن مملو از ناخشنودیام
ساخت. نگاهِ کُندِ چشمانش لو میداد که به نحو افراطی از خود راضیست. هنگامیکه یک
گارسون با سینیِ غذا از کنارمان میگذشت، زن گفت: "به من تخممرغ و مایونز
بدهید." گارسون با نان، کره و تخم مرغ در مایونز از او پذیرائی میکند. زن
غذا را سریع میخورد. پس از لحظهای یک گارسونِ دیگر نزدیک میشود. "کسی
سالاد میل دارد؟"
زن سینی را تفتیش میکند.
"این چه سالادی است؟"
"سالاد شاهماهی."
"یک بشقاب سالاد به من
بدید. آیا خوشمزه است؟"
"عالیست."
"خوبه، پس یک بشقاب
کافیه."
یکی از دخترها به طرف ما
نگاه میکند و لبخندی نیشدار میزند. من به همسایهام که حالا صورتش سرخفامتر
شده بود نگاهی میاندازم و با خود فکر میکنم: چه چیزهای قر و قاطیای میخورد! از
آن تیپ آدمهائیست که از سن معینی شروع میکنند فقط به جویدن و هضم کردن. این
چشمان خوابآلود، بینور و بیحرکت مانندِ چشم خزندگان هراسانگیز است. تمساح و
لاکپشتها دارای چنین چشمانی هستند. بیحرکت، چشمان وحشتناکِ عصر قدیم، چشمهائی
که نه مسیح، نه گاندی و نه شکسپیر میشناختند. حالا اینجا پیش من یک چنین نمونۀ
پیرِ شکمبارهای نشسته ...
من یک بار دیگر به لیست غذا
نگاهی میاندازم.
"لطفاً یک پُرس غذای
روز."
"قلوۀ گوساله یا
کتلت؟"
"غذائی که ارزونتره
و ۱۸ زلوتی میارزه."
"بسیار خوب."
گارسون از آنجا دور میشود.
در این بین زن سالادش را
تمام کرده و میگوید: "خوب سیر شدم. آخ، چه گرسنگی وحشتناکی. غیرقابل تحمل
بود. وقتی من گرسنهام نمیدونم باید چکار کنم. حالا اما سرحال آمدهام."
"خیلی خوبه."
"وقتی گرسنه نیستم
خودمو خیلی سرحال احساس میکنم، این عادتمه."
"پس خیلی خوب شد که شما
در یک واگن غذاخوری نشستهاید. چون بعضی وقتها چنین عاداتی باعث دردسر میشه،
بویژه در مواقع گرسنگی."
"سالاد واقعاً عالی
بود، حتی تازه هم بود. باید برای تهیۀ این سالاد به خودشون خیلی زحمت داده
باشن."
"آها ..."
"مایلم بدونم که برای
نهار چه پختهاند."
پس میخواد به خوردن ادامه
بده.
زن گارسونی را که با عجله از
کنار ما در حال رد شدن بود نگاه میدارد: "آقای گارسون، برای نهار چه غذاهائی
وجود دارد؟"
"قلوه با سبزی و سیبزمینی،
سوپ گیاهِ ترشک و کمپوت. یا شنیتسل ..."
قلوهها چه مزهای میدن؟"
"قلوۀ گوساله هستند،
خانم محترم."
"من میخوام امتحانش
کنم. و چه سبزیهائی همراهشه؟"
"لوبیا."
"و دیگه چی؟"
"فقط لوبیا."
"پس برام قلوه بیارید،
میخوام امتحان کنم. اما لطفاً بدون سیبزمینی و اگر ممکنه با شلغم."
گارسون آنجا را ترک کرده
بود، اما زن همچنان با او صحبت میکرد: "من باید سبزیجات بخورم، سیبزمینی
نمیتونم بخورم."
"سیبزمینی براتون ضرر
داره؟"
"ضرر که داره، اما من
اصلاً سیبزمینی را با میل نمیخورم."
"حتماً به توانائیتون
آسیب میرسونه."
"آره، آره."
دخترها دائم چهچهه میزدند.
در آوایشان که بصورت ملایمی سمت من جاری میشد نغمۀ پرندگان طنینانداز بود.
کاملاً ناب و با یک شادیِ مملو از هستی.
من زن را زیر نظر داشتم. سیبزمینی برای سلامتیش ضرر
دارد. چقدر چنین مخلوقاتی بخاطر سلامتیشان نگرانند! آنها مانند سگهای وفاداری که
گاز میگیرند از جسمِ پیر خود مواظبت میکنند. حتماً یک کاسب است و در معاملهها سر
مردم را کلاه میگذارد. مطمئناً بستۀ پستی از کشورهای خارجی دریافت میکند و به دولت
فحش میدهد. معلوم است که چندین ساعت به غذا خوردن ادامه خواهد داد.
"حالا راضیم. وقتی معدهام
از غذا پُر میشه سرحال میام."
من لبخندی دوستانه به رویش
میزنم، مانند آدمی که به یک حیوانِ بزرگ لبخند میزند. گارسون دو ظرف سوپ جلویمان
قرار میدهد.
به گارسون میگویم:
"برای من لطفاً مقداری نان بیاورید."
یکی از دخترها با لبخندی
بشقاب نانِ خود را بطرفم میگیرد.
"خیلی ممنون. من بعداً
نانها را به شما پس خواهم داد."
دختر به من نگاه میکند. نور
ملایمی بر پوستش نشسته بود. سراسر اندامش کاملاً صاف و هموار بود، آنچنان شکمِ کوچکی داشت که من فکر کردم درونش را صافِ صاف اتو کردهاند.
زن با لبخند میگوید:
"من نان شما را تا ته خوردم. میبخشید، اما من خیلی گرسنه بودم."
"اصلاً مهم نیست."
"آدمهائی که اینجا کار
میکنند به خودشون زحمت زیادی میدن. حتی شیشۀ پنجرهها را هم تمیز کردهاند. اما
لطفاً بدون سیبزمینی. نه، قهوه را لطفاً بعد از غذا بیارید."
"برای اولین بار است که
خورشید گرما میدهد. اما در هر حال بهار دو هفته دیرتر شروع شد ..."
"چرا این پُرس غذا
انقدر کوچیکه! گوشتها با دو لقمۀ کوچک تموم میشن. اینطور که معلومه باید یک پُرس
دیگه بخورم. میبینید، من به گارسون خیلی واضح میگم: بدون سیبزمینی. اما اصلاً
گوش نمیدن آدم چی میگه! حالا خوبه که این چند تا لوبیا همراه غذا هست. حتی
خوشمزهاند و کاملاً تازه."
"آیا خانمها و آقایون
یک قطعه کیک میوه میل دارند؟ شما چطور آقای محترم؟"
"نه، ممنون."
"و شما خانم
محترم؟"
"چه نوع کیکی
است؟"
"کیک گردو."
"یک قطعه به من بدید. و
یک فنجان قهوه. در حقیقت من بخاطر قلبم اجازه قهوه نوشیدن ندارم. اما با این وجود
مینوشم، برام فرقی نمیکنه."
"شما اما خیلی سالم به
نظر میرسید."
"با این وصف خیلی
مریضم. از سر تا نک پا مریضم. اوه، یک لک لک! آنجا، روی آشیانهاش. چه خوب که من
اونو دیدم. اینطور گفته میشه که اگه آدم در سفر یک لک لک بر روی آشیانهاش ببینهْ به سلامت از سفر به خونه برمیگرده. در حین سفر پیشامد ناگواری براش پیش نمیاد. نه
بیمار میشه و نه میمیره. بسیار خوب، حالا دیگه سیر شدهام. اما مقدار گوشت خیلی
فقیرانه بود."
"در این زمستان پرندگان
زیادی مانند کبکها در مزارع هلاک شدهاند. گرچه از دهقانان درخواست شده بود که برف
را پارو کنند، اما چه کسی به این درخواستها گوش میکند! در باغها هم بجز خاکِ
لخت چیز دیگری دیده نمیشود. یک چیزهائی جوانه زده بودند، اما دوباره ناپدید شدهاند.
البته من باغ ندارم ..."
"بوته گلهایِ بهاریِ
من هم شکوفه ندادند، وگرنه باید مثل هر سال دو هفتۀ پیش شکوفهها پیداشون میشد."
"شما صاحب یک باغ
هستید؟"
"بله، در خارج از
محدودۀ ورشو."
"حالا متوجه شدم که چرا
شما چنین سالم به چشم میآئید، شما در هوای تازه کار میکنید. این کار خوشایندیست،
سالم و پُر سود."
زن نگاه طعنهآمیزی به من میکند.
"خوشایند؟ من از این کارِ خوشایند بیزارم، جونمو به لب رسونده. بهترین شغل را
کارمندها دارن. هشت ساعت کار میکنن و بعد از کار به کافه یا تئاتر میرن. همیشه
لباسهای خوب میپوشن و دستاشون همیشه تمیزه. آنها بر روی کولِ دولت سوارن و مشغول خوشگذرانی
کردن هستن. بطور مرتب حقوق ماهیانه میگیرن و محصول خوب، محصول بد، خشکسالی یا یخبندان
اصلاً نگرانشون نمیکنه. خوب به دستهای من نگاه کنید. یقیناً از اینکه مثل چرم
دیده میشن تعجب کردید. دلیلش اینه که من آنها را مانیکور نمیکنم، و صورتم از
بارون و باد قرمزه ..."
"شما کمی اغراق میکنید
... کارمندها هم زندگی راحتی ندارند. هزار زلوتی در ماه برای گذران زندگی کافی
نیست، مخصوصاً اگر دارای فامیل هم باشند."
"و من این مقدار پول رو
هم نمیتونم از زمینم بدست بیارم. بله، من باید چیزی روش بذارم تا بتونم مالیاتمو
پرداخت کنم. من هزار تا هم نصیبم نمیشه."
"چقدر مالیات باید
بپردازید؟ من فقط از روی کنجکاوی سؤال میکنم."
"نمیدونم، از یادم
رفته."
از یادش رفته. حتماً مقدار
ناچیزی مالیات میپردازد و از این طریق دولت را هم فریب میدهد. او به کارمندان
حسادت میکند، یک باغ در اطراف ورشو دارد، یک قطعه زمینِ سودآور. این افراد روی پول
مینشینند و این زن جلوی چشمان من مانند خرمنکوبِ سیلو غذا میخورد و ناله و زاری
هم میکند که وضعش چقدر بد است. چه آرزوهائی ممکن است هنوز داشته باشد؟ او دستهایش
را مانیکور نمیکند. این پریِ دریائی یقیناً به مانیکور احتیاج دارد! طبیعیست که
حالا نسبت به همه کس و دولت خشمگین باشد. چنین زنی چه فایدهای میتواند داشته
باشد؟ چه مقدار غذا در روز نابود میکند؟ معنای تمام این چیزها چیست؟ یک موجود
زنده که پس از تولیدِ خشم و کود سرحال میآید.
"به نظر من کار شما
بهتر از کار اداری است. بر روی یک صندلی چمباته زدن و پروندهها را زیر و رو کردن
چه خوبیای دارد؟ شما از تمام خانمهای حاضر در این واگن غذاخوری بهتر دیده میشید.
بقیه رنگپریدهاند، مانند رختِ ترِ چلانده شده، فقط یک بار به اطراف خودتون نگاه
کنید."
"من و سالم بودن؟ این
ظاهرِ قضیه است، چون پوست من از باد و بارون مانند وحشیها قرمز شده. من باید یک
بار پیش کمیسیون پزشکی میرفتم، اونجا هم درست مانند شما بودن. اما حالا من
بازنشستهام."
حقوق بازنشستگی هم میگیرد.
از چه راههائی این جماعت از دولت دزدی میکنند! از دولت؟ آنها از همدیگر میدزدند.
و بعد آه و ناله میکنند. چطور توانست این زن با کلاهبرداری خود را بازنشسته کند؟
"وقتی پیش کمیسیون
بودم، همه به من خندیدن و گفتن: "شما اینجا چکار دارید؟ شما که کاملاً سالم
هستید!" اما وقتی شروع به آزمایش کردن، صوراتشون دراز و درازتر شد. کلیهها
بیمار، جگر و قلب بیمار. همه چیز در من بیمار است."
این جماعت با بیماریهای خود
هم فخر میفروشند. اگر بیماریهایشان آنقدر مهم هستند، پس خودشان چقدر باید با
اهمیت باشند!
"من به آدمهائی که در
جنگل یا در باغ خاک را زیر و رو میکنند حسادت میکنم. یک بار آشنائی از من پرسید
که چه رشتهای را انتخاب کند ــ ادبیات لهستان، حقوق یا تاریخ هنر. من به او
پیشنهاد کردم باغداری تحصیل کند. او هم این کار را انجام داد. خیلی خوشحالم از
اینکه توانستم به کسی یک توصیۀ عاقلانه کنم."
"افسوس، به زبون آوردنش
راحته. اما کارِ باغبانی یک کار نمکنشناسانه است و درآمدِ زیادی نمیرسونه."
"اما امروزه تقریباً
همه یک قطعه زمین میخرند."
"خوب بخرن. من از پنج
صبح تا دیروقت در باغ کار میکنم و نمیتونم در این کار چیز زیبائی ببینم. اگه کسی
برای تفریح کمی خاک زیر و رو کنه شاید براش جالب باشه، اما من باید دنبال کارهای
بعدیش هم باشم، باید مواظب باشم که اراذل پرچینها را خراب نکنن و محصولها رو
ندزدن، باید سگها و بچههای غریبه را فراری بدم. و پیدا کردن کارگر هم خیلی
مشکله. چه دستمزدهای زیادی درخواست میکنن! و چون من ناراحتی قلبی دارم نمیتونم
به تنهائی به تمام این کارها برسم."
اینکه ناراحتی قلبش از
اعتیاد به شکمپرستی سرچشمه میگیرد را این زن نمیتواند درک کند.
"اما بعد به خودم گفتم:
دیگه کافیه! بقیه هم باید کمی کار کنن. حالا آدمهائی زمین میخرن که اصلاً از کارِ روی زمین اطلاعی ندارن. من یک مقدار زمین در اطراف شهر دارم. همین اواخر یک روز
صبح یک تکه به ارزش ۸۰۰۰۰ زلوتی فروختم. پول رو به بانک سپردم و هر وقت احتیاج
داشته باشم از حساب بانکیام برداشت میکنم. من هنوز زمینهای بیشتری دارم و کم کم
میفروشمشون، پولها رو هم به حساب بانکیام واریز و بعد اونطوریکه مایلم زندگی
میکنم. اینهمه سال از صبح تا دیروقت کار کردم. فکر میکنید که من میدونستم آرایش
یعنی چی؟ هرگز به سلمونی نرفتم. هرگز لباس شیک نپوشیدم نکنه کثیف بشه. بله یک چنین
کاریه."
یقیناً زن بخاطر دو دخترِ میزِ کناریمان غرولند میکند. آنها به راستی دستهای سفید و مرتبی دارند و آرایش کرده و
زیبا هستند، گرچه لباسهای سادهای بر تن دارند. و او فقط بخاطر اینکه دخترها
بتوانند صدایش را بشنوند بلند صحبت میکند.
"آیا میشه با داشتن
چنین کاری به سینما و تئاتر رفت؟"
"کارمندها هم دائم به
کافه و تئاتر نمیروند."
"آخ، بس کنید! مگه
تگرگ، بارون و خشکسالی براشون زحمتی ایجاد میکنه! اینها حقوق ماهیانشون همیشه
برقراره. بعد از کارِ اداری با لباس شیک برای نوشیدنِ قهوه به کافه میرن."
"شاید. اما شما هم دلیل
چندانی برای شکایت ندارید."
"من تمام زمینهامو میفروشم،
قطعه به قطعه، و همۀ پولها رو خرج خورد و خوراک میکنم، و اگه چیزی باقی موند به
دولت میبخشم."
من حتی در برابر این زن
احساس تنفر هم نمیکنم. او برای من مانند این دستمالِ سفره است، مانند این خلالدندان،
این فنجان. آیا تنها پیوندِ میان انسانها رابطۀ شغلی و خانوادگیست؟ مطمئناً برای
دیدار خویشاوندان یا برای تجارت مسافرت میکند. او میگوید که میخواهد تمام پولش
را در راه غذا و نوشابه حیف و میل کند. آیا چند سال دیگر سالم به زندگی ادامه
خواهد داد؟
"پس شما میگید که در باغها همه چیز دیر جوانه میزند؟ چه بهاری. اولین روزِ گرم بهاری. حتماً آزمایشاتِ اتمی نظم جو را به هم ریخته است."
"چطور تونستن بدست
آلمانیها بمب اتم بدن؟"
"اما کشور آلمان هنوز
بمب اتم ندارد."
"معلومه که اونا بمب
اتم دارن، صد در صد. آیا دولتمون نمیتونست در این باره پیامی بفرسته، اعتراضی
کنه؟"
"دولت ما آنقدر هم که
شما فکر میکنید قدرتمند نیست. امروز همه چیزِ جهان وابسته به آمریکا و اتحاد
جماهیر شوروی است."
"پس شما معتقدین که من
بد به چشم نمیام. اما سلامتیِ من واقعاً نابود شده. من کنجکاوم بدونم که آیا شما میتونید
حدس بزنید چند سالمه."
او خیلی خوب به خودش میرسد،
حتماً حدود شصت سال سن دارد.
"شاید پنجاه و هشت
سال."
"نه، من تازه پنجاه و
چهار ساله شدم. بله، آقای محترم، تازه پنجاه و چهار سالم شده و مثل پیرزنها دیده
میشم. دلیلش هم دورانِ اسارت در اردوگاه است."
حالا در خاطراتش کنکاش خواهد
کرد. همه در اردوگاه بودند، همۀ مردم در اردوگاه بودند. در کشور ما همه در خاطرات
غوطه میخورند.
"من سه سال در اردوگاه
بودم. احتمالاً چون من از کودکی در هوای تازه کار میکردم تونستم جون سالم بدر
ببرم. اما اونا منو از درون نابود کردن. شما خودتون میدونید که ما همیشه گرسنه
بودیم. عدهای باقیموندۀ نون جستجو میکردن، من اما در زبالههای پشتِ آشپزخونه
بدنبال آشغالهایِ سبزیجات میگشتم. میفهمید که. ویتامین. گاهی برگ کلم پیدا میکردم،
گاهی هم برگی از یک شلغم یا یک هویج. البته همشون گندیده بودن، اما میشد قسمتی از
اونها رو خورد. یک بار در اثنای این کار غافلگیرم کردن و بطرز وحشتناکی با مشت و
لگد به جونم افتادن. نمُردنم برای خودم هم غیرقابل تصوره. بعد منو کنار یک کپه
جنازه پرتاب کردن. و این باعث نجات من شد. چون اگه منو رویِ کپه جنازهها پرت میکردن،
میتونستم زیرِ جسدهای بعدی خفه بشم. پس از چند روز دوباره به هوش اومدم. رفقا منو
بیرون کشیدن و مخفی کردن. اما از درون کاملاً خراب و بیمارم."
"بله، هرکس صلیبی برای
به دوش کشیدن همراه داشت. بعضیها در اردوگاها، و بعضی دیگر در جنگلها یا بعنوان
کارگری در غربت ..."
"هر دو پسرای من در
قیام کشته شدن. شوهرم هم دیگه زنده نیست."
"شما کاملاً تنها
هستید؟"
"نه، هنوز خویشاوندانِ
دوری دارم. چقدر پول من تو حلقشون ریختم! اما دیگه کافیه. خبر به گوششون رسیده که
من زمین فروختم و حالا در کمین نشستن. اما کمین کردنشون بیفایده است. باید هرکس
ببینه چه کاری میتونه برای خودش بکنه. قوم و خویشها میان پیشم و جلوم گریه و زاری
و تعریف میکنن که چقدر وضعشون بده و یک فنیگ هم در خونه ندارن. اما فکر میکنید
یکی میپرسه: "خاله، اوضاعِ قلبت در چه حاله؟" اصلا و ابدا. تو میتونی
سقط بشی، مگه کسی غمگین میشه. من هم جواب میدم: "من پول ندارم. هرکس باید
به فکر خودش و نگرانِ وضع خودش باشه." حالا هم برای خودم یک سنگِ قبر بسیار
بزرگ و زیبا از مرمرِ سیاهرنگ خریدم. پنجاه هزار زلوتی قیمتش شد. امیدوارم تا موقع
استفاده سالم بمونه. وقتی قوم و خویشها از این قضیه خبردار شدنْ برای بقیه تعریف
کردن که من دیوونه شدم. خوب باشه، آزادن هرچی دلشون میخواد تعریف کنن. اینکه من
زمینِ خودمو میفروشم و با پولش زندگیِ خوبی میگذرونم رو بهش دیوونگی میگن؛ ولی
حالا اگه پولها رو به اونا میدادم همه چیز بر وفق مراد بود. من یک بار سکتۀ قلبی
کردم، برای همین آدم هیچوقت نمیتونه بدونه که چه مدت زندگی میکنه. فردا میتونه
همه چیز به آخر برسه. و یقیناً قوم و خویشها سنگی بر گورت نخواهند گذاشت. کف دستِ
سنگتراش چند صد زلوتی گذاشتم تا کارشو خوب و سریع انجام بده. و باقیموندۀ پولها
هم بنا به وصیتم به دولت میرسه."
"شما اصلاً خیالهای
خوش در سر ندارید."
"آنچه که به انسانها
مریوط میشه، نه، ندارم. من میدونم چه نظری باید در بارۀ انسانها داشت."
"اما ما هم
انسانیم."
"غریبهها رو راحتتر
میتونم تحمل کنم. چون شما رو نمیشناسم به وراجی کردن افتادم. آدم دلشو برای یک
غریبه راحتتر باز میکنه. آیا به کولوشکی رسیدیم؟"
"بله، فکر میکنم که
رسیدیم."
اگر من از این زن تقاضای چند
هزار زلوتی کنم، شاید در این حالت روانی آن را به من بدهد. این همه کودک زاده میگردند.
انسانها به یک خانه احتیاج دارند. و او یک خانه، پول و یک سنگ قبر دارد. او در
انتظار مرگ است. در واقع او این حق را دارد که برای خود یک سنگ قبر بخرد. بعد از
مرگش شاید کسی این کار را برایش انجام نمیداد. من انسانشناس خوبی هستم. از هیکل
قوی، صورتِ با طراوت، نوع غذا خوردن و از چشمانش چنین برداشت میکنم که او میتوانست
یک تمساح یا یک ساس باشد. تو یک انسانشناسی. چقدر او بردباری کرده است! آری، گاهی
چنین است. انسانها پی در پی تصادم میکنند، دشنام میدهند، هُل میدهند، مانند سگِ
دورگهای بهم پارس میکنند. آدم فقط پوزهها و آرنج دستها را میبیند. پوزۀ
عنترهای پیر و مست را. و در باطن چیزی از هاملت و آنتیگونه دارند. خوب، اغراق بس
است. گاهی هم درون فقط یک تودۀ مدفوع است. همینطور رنج و عذابها نیز متفاوتند ...
"میبخشید که من تمام
این چیزها را براتون تعریف میکنم. اما شاید هم باعث درد گرفتن سرتون نشه."
"راحت باشید و به تعریف
کردن ادامه بدید، بالاخره یک انسان میتواند با دیگران صحبت کند."
قطار کلبۀ چوبیِ ایستگاه راهآهن
را پشت سر میگذارد و دوباره از میان مزارع و جنگلهائی که هنوز در خوابند میراند.
دو دخترِ میزِ کناری خیلی چیزها برای گفتن داشتند. به جلو خم شده بودند، طوریکه
تقریباً نوکهای کوچکشان بهم برخورد میکرد. زن مشغول خوردن کیک میشود. چند لحظۀ
کوتاه صامت میماند. بعد دهانش را با دستمال پاک میکند و میپرسد: "شما منو
آدم معمولیای به حساب نمیارید، اینطوره؟"
"برعکس."
"اگر هم براتون تعریف
میکردم که ..." زن خود را به سمت من خم میکند و نیمه آهسته میگوید:
"من دو هفته پیش مادرم رو به خاک سپردم."
من در چشمان کوچک و بیفروغش
نگاه میکنم. یک گلِ فراموشم نکنِ مصنوعی.
یکی از دخترها پیاده میشود.
چه بدنِ قابل انعطافی دارد. چه جهشی. درست شبیه یک بالرین.
"از ماه اکتبر تا حال
دو بار نبش قبر و تابوت مادرمو جابجا کردم. دوبار میبایست اونو از قبر خارج کنم.
به چه ننگی باید گردن میذاشتم. چه تحملی من کردم! چه عجز و لابهای به او کردم!
منِ پیرزنِ مو خاکستری جلوی کشیش زانو زدم، دستاشو بوسیدم و ازش خواهش کردم که اگه
باید چنین کاری انجام بشه پس لااقل علنی انجام نده. جلوش زانو زدم و برای اینکه
اقلاً اینو از من دریغ نکنه دستاشو بوسیدم، اما او روشو برگردوند و غرولندکنان
گفت: "نه!" ظاهراً در این رابطه حکمی از پاپ پیوس وجود داره. با این
همه، برای خاکسپاری پولِ خوبی پرداختم. کشیش پول رو گرفت و تو جیبش گذاشت. چرا پس
اونموقع چیزی نگفت؟ هزار زلوتی به او دادم. و به قبرکَن هم پول دادم. من میخواستم
که همه چیز خوب و منظم انجام بگیره. من زانو زدم و دستشو بوسیدم و او فقط گفت:
"نه!" همچنین یکی از آشناهای خوبِ من آقای میکوفسکی ــ او روبروی کلیسای
پائول یک کارگاه داره ــ از او به این خاطر خواهش کرد، "جناب کشیش، این کار
رو نکنید. اجازه بدید مُرده در خاک بمونه. او مدت درازی اونجا قرار داره. اقلاً
بخاطر مراعات حالِ دخترش اینکار رو نکنید." ــ "نه!" در قبرستون از
آدمها خواهش کردم که تابوت رو با احتیاط از خاک خارج کنن. تابوت از چوبِ محکمی
ساخته شده بود، اما در هر حال یکسالی میشد که توی خاک قرار داشت. خب چوب چوبه
دیگه، آهن که نیست. وقتی کنار قبر ایستادم، یک کارگر بدون ملاحظه پرید داخل قبر.
فکر میکنم اگه روی تابوت فرود میآمد تمام تابوت درب و داغون میشد. من فریادی
کشیدم و ازش خواهش کردم که خودشو کنارتر بکشه. به بقیۀ کارگرها هم قولِ پولِ خوبی
دادم. کارگرها طناب رو از زیر تابوت رد کردن و در حال بالا کشیدن یهو تابوت از
طرفِ سر به جلو خم شد. عاقبت بخاطر خواهشهای من تابوتو مرتب خارج میکنن. سه روز
قبل از این جریانْ تو قبرستونِ کلیسای محله یک آرامگاه خریدم. تابوت رو به اونجا
بردم ... اگه میدونستید مادرم چه زن خوبی بود. کاملاً ساکت و بسیار مهربون. و چه
خوب منو تربیت کرد. همیشه میگفت که همۀ انسانها با هم برابرن و باید مردم به
همدیگه کمک کنن. من اونو بیشتر از همۀ انسانها دوست داشتم. معذرت میخوام، من نمیتونم
بیشتر از این ..." او لبهایش را بهم میفشرد، بعد از لحظهای آنها را باز
کرده و برای بدرون کشیدن هوا تقلا میکند و چشمانش که حالتی مصنوعی داشتند خیس و
مهآلود میشوند.
"با گاریِ کرایهای
صلیبِ روی قبر رو حمل کردیم و صبح زود به مقصد رسیدیم. قبر کنده و آماده شده بود.
اما چند مرد اونجا ایستاده بودن و میگفتن که کسی اجازه نداره در اون محل چال بشه.
گاریِ حاوی تابوت سر راهِ قبرستون قرار داشت. من گفتم: "آقای وکیل، شنیدین چی
میگن؟" عذر میخوام از اینکه درهم برهم صحبت میکنم. شما باید منو ببخشید.
اما وکیلم حقیقتاً یک انسان شایستهست. درد پریشونم میکنه. برام اهمیتی نداره
کجا خاکم کنن، میتونن تو محلِ زباله خاک کنن. اما مادرم، عزیزترین کس منو ...
مادرم در اثنای اشغالِ نظامی مرتب برای زندانیها غذا میبرد، عده زیادی آدم پیش
خودش مخفی کرد، خیلی خوشقلب بود. وکیلم منصف بود. وقتی از او خواهش کردم بخاطر
این موضوع به دادگاه شکایت کنه، او گفت: "به درد و رنجتون خاتمه بدید." اون موقع نمیتونستم دعا کنم، نمیتونستم به کلیسا برم. هیچکاری نمیتونستم
بکنم. اینو به وکیلم گفتم. اما او معتقد بود که اتفاقاً حالا وقتِ رفتن به کلیساست
و نباید اجازه بدم چیزی باعث ناراحتیم بشه. گفت باید منتظر موند، و بهتره که در
آتش نفت نریخت. زمان در هر صورت زمانِ متشنجیه. اینطوری متقاعدم کرد تا اینکه شکایتم رو پس گرفتم. من برای اعتراف به کلیسا میرم و اونجا شروع به شکایت میکنم.
بعضی از کشیشها به من توصیه میکنن که ببخشم و فراموش کنم، و بعضی دیگه از من
برای این کار خواهش میکنن. اما من وقتِ اعتراف در کلیسا همه چیز رو علنی میگم،
اونها باید این چیزها رو گوش کنن. این حق منه. دلم میخواست زمانی برسه که کشیشها
مجبور به کار کردن بشن و برای مخارجِ زندگیشون مثل همۀ انسانها کاری انجام میدادن.
و دیگر اینکه نیاز حقیقی رو بشناسن. من براشون این آرزو رو میکنم. کِی این اتفاق میفته
که رویِ زمین دیگه مذهبی وجود نداشته باشه؟ که انسانها انسان باشن؟ یا یک مذهب یا
هیچ مذهبی. اما این چه مذهبی میتونه باشه؟ پس بهتره که بدون مذهب باشه. قبل از
اینکه مادرم بمیره سفارش کرد که پولشو به راهبهها بدم، گفت اونا به پول
احتیاج دارن. و خواهش کرد که اونا هم تو مراسمِ خاکسپاریش شرکت کنن. آخه راهبهها
برای مادرم خیلی احترام قائل بودن. اما کشیش مرافعه راه انداخت: "چی؟ اینهمه
پول به راهبهها؟ اونها به پول احتیاج ندارن. بفرما، اینا رو نگاه کنین" و
یک لباسِ مخصوصِ عبادت یا شنلِ کشیشها رو جلوی دماغم نگه داشت و گفت: "به اینها
نگاه کنین، همه پاره پورهاند. اینجا پول لازمه. به جای این کار به راهبهها پول
میدین!" و مثل دیوونهای وسط کلیسا اینور و اونور میرفت و به من بخاطر
پول ناسزا میگفت. او هنوز پیر نشده بود، حدود چهل سال سن داشت."
"اما آنها در این میان
چیزهائی درک کردهاند. سرشان به سنگ خورده و کمی ملایمتر و بهتر شدهاند."
"از من بشنوید، اصلاً
نمیشه احساس کرد که اینها تغییری کرده باشن. من فقط دعا میکنم که نظامِ ما تا حد
امکان باقی بمونه. هنوز حکومت کمی جلوشونو میگیره و اینها از حکومت کمی میترسن.
اما اگه اوضاع عوض بشه، دیگه نمیشه تحمل کرد. حالا هم خیلی ... همه چیز به خوبی
سازماندهی شده. اینطور به نظر میرسه که کسی کسی رو نمیشناسه، اما اونها همه جا
آدمای خودشونو دارن. همینطور تو قبرستونها. به من اخطار کردن دنبال دعوا نباشم،
وگرنه ... درست و حسابی تهدیدم کردن. من پیرم و بیماریِ قلبی دارم. و این امکان
وجود داره که تو تاریکی سنگی به طرف سرم به پرواز بیاد. من خودم هم نمیدونم دیگه
چه کارهایِ دیگهای از دستشون برمیاد. من اصلاً چیزی نمیدونم. من بیشتر از زمانِ
اشغال نظامی ترس دارم. در آن وقت میدونستم که گشتاپو دشمنه. ولی حالا چیزی نمیدونم
و با این وجود میترسم. و حالا در سال ۱۹۵۸ وحشتناکترین فاجعۀ عمرم، این شکنجه رو تجربه
کردم. شاید که کشیش روزی ازم معذرت بخواد، چونکه گاهگاهی چیزهائی ازش میبینم. اما
من چه تحملی باید میکردم ... من بعد از این ماجرا سکتۀ قلبی کردم و چندین هفته
مثل مُردهها افتاده بودم. فکر میکنید یکی از اقوام به دیدنم اومد؟ بیگانهها از
من پرستاری کردن. و حالا دیگه نمیخوام ریخت هیچکدومشونو ببینم. یک فنیگ هم بهشون
نمیدم ... از اونجائیکه میدونستم کلیسا همه جا آدمای خودشو داره، وکیلم رو
همراهِ خودم به قبرستون بردم."
گارسون نزدیک میز ما میشود.
"شما آقای محترم، چه چیزی ...؟"
"من غذای روز به قیمت
هجده زلوتی و یک قهوه داشتم."
"من هم غذای روز داشتم.
همون قلوههای ریز. خوب بودن، اما من ازتون خواهش کردم برام سیبزمینی نیارید، اما
با این وجود آوردید. بعد، دو تا سالاد داشتم و کوهی از نون، کره، کیک، قهوه و
شیرینی خشک."
"ممنون." گارسون
با کیف پولش به کنار میزهای دیگر میرود.
"کارگرهائی که بهشون
پول داده بودم مشغول کار میشن. در همین وقت چند مرد از راه میرسن و مانع کار
کردن کارگرها میشن. من پرسیدم جریان چیه. مردها گفتن که تو این قبر اجازۀ گذاشتن
تابوت وجود نداره و من باید دوباره تابوت رو با خودم ببرم. بعد با پا خاکها رو
دوباره تو گودالی که کارگرها کنده بودن ریختن و صلیبی رو که با خود آورده بودم با
هُل دادن واژگون کردن. من فریادزنان گفتم: "آقای وکیل میبیند اینجا چی میگذره!"
وقتی کلمۀ وکیل به گوش مردها رسید دستپاچه شدن، چند قدمی عقب رفتن و با همدیگه
شروع به صحبت کردن. بعد من رفتم پیش مدیرِ قبرستون که تمام مراسمِ اداری رو پهلوش
انجام داده بودم. در حالی که من با او مشغول حرف زدن بودم چند زن که تو قبرستون با
هم پچ پچ میکردن داخل شدن و موجی از ناسزاهای زشت نثارم کردن. من میخواستم همه
چیز رو براشون توضیح بدم، اما اونها به هیاهوشون ادامه دادن و ریختن رو سرم. تابوت
کنار قبرِ کنده شده قرار داشت. زنها دستامو محکم گرفتن و منو مثلِ به صلیب کشیده
شدهای روی زمین با خودشون به بیرونِ قبرستون کشیدن. یکیشون از پشت موهامو محکم
میکشید. زنها عاجزم کرده بودن. یکی از زنها میخواست ساعتمو از مچ دستم بکشه که
من خودمو به زور از دستشون نجات دادم، بطریای که رو زمین بود بدست گرفتم و با
اون تو کاسۀ سرِ یکی از زنها کوبیدم. مدیر قبرستون و وکیلم خودشونو قاطی کردن و ما
رو از هم جدا ساختن و سعی کردن بین ما صلح برقرار کنن. بقیه مردها کناری ایستاده و
نگاه میکردن. آنها گفتند اگه مُرده اینجا چال بشه تابوت رو دوباره از خاک درمیارن
و در بیرون از قبرستون آتشش میزنن. من ازشون خواهش کردم که کارت شناسائیشون رو
نشون بدن. نمیدونید وقتی تابوتِ مادرم رو در این وضع میدیدم در درونم چه خبری
بود، جهان هرگز از این رنجِ من با خبر نمیشه."
"بله، حقیقتاً که
غیرقابل تصور است. بربرها. و ما از متمدن ساختن انسانخوارها صحبت میکنیم."
"همۀ آدمخورها اینجا
هستن. همینطور در این واگن. در بارۀ آدمخورها چی باید گفت؟ من از آلمانیها
متنفرم، اما آنها هم چنین بلائی به سرم نیاوردن. آن زمان میدونستم که گشتاپو دشمنه.
اما اینجا دشمن کیه؟ همه و هیچکس. اونم بعد از چنین جنگِ جهانیای. فحش و کتک
خورده با تابوتِ مادرم در قبرستون ایستاده بودم و نمیدونستم چه باید بکنم. کسی
نمیتونه بفهمه که چه اندازه من مأیوس بودم. میبخشید از اینکه من گریه میکنم. من
میبایست تابوتِ مادرم رو از قبرستون میبردم. یک ماشینِ خدمت و کارگر در اختیارم
گذاشتن. همۀ پولها رو هم خودم پرداختم. تابوت رو توی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم.
بعداً از راننده پرسیدن که تابوت رو به کجا برده است. اما من به راننده هزار زلوتی
داده بودم، و به هر کدوم از کارگرها هم دویست زلوتی، و اونها هم زیپِ دهنشون رو
بسته نگه داشتن و چیزی لو ندادن. از این گذشته من اول گذاشتم که راننده از بیراهه
برونه و وقتی نزدیکِ مقصد رسیده بودیم گفتم حالا میتونی از جاده اصلی برونی. وقتِ
قرار دادن تابوت تویِ ماشین هم اذیت شدم. راننده اول نمیخواست حرکت کنه. اما بعد
از اینکه بهش پول دادم مثل فنر از جاش پرید. عاقبت مادرم آرامشش رو به دست آورد.
هیچکس نمیدونه اونو کجا چال کردم. هیچکس." زن با خوشحالی و غرور نگاهم میکرد.
"محل دفنشو فقط من میدونم. شما یک غریبهاید. شما باید منو ببخشید از اینکه
همۀ این چیزها رو براتون تعریف کردم، اما حالا، بعد از اینکه تمام درددلم رو
براتون گفتم حالم خیلی بهتره. به یک غریبه خیلی آسونتر میشه تعریف کرد."
قطار از کنار جنگلهای کوچک
و چمنزارها و مزارعی که زیر آب قرار داشتند میراند. و در گودالها گلهای مارگریت
و مروارید شکفته بودند.
"کاش مادرم رو تو یک
مزرعه یا در یک جنگل چال میکردم ــ هیچکس خبردار نمیشد قبرش کجاست. بدون پشته
خاکِ روی قبر و فقط من از جاش خبر میداشتم. اونجا مادرم میتونست درختهای زیاد و
آسمونِ فراخی بالا سرش داشته باشه. خیلی متأسفم که این کار رو نکردم. اما حالا
کاریست که شده و درد تو من نشسته. مادرم میتونست تو یک چنین جنگلی قرار میداشت.
منو مسخره نکنید، میدونم که همۀ این چیزها مسخره به گوش میرسن."
"آرام باشید، به
صحبتتون ادامه بدید."
اما لبهای زن دوباره شروع
به لرزیدن کردند و اشگ در چشمانش پُر شد. او صورت سرخ شدهاش را به سمت پنجره میچرخاند،
و شانههای پهنش تکان میخورد.
"آخه چیز عجیبی در
درونم اتفاق افتاده. میدونید، من اغلب با مادرم صحبت میکنم، باهاش درددل میکنم.
شاید که این کار گناه باشه، اما من نمازم رو برای مادرم میخونم، طوریکه انگار آدمِ مقدسیه. همیشه وقت نماز حضورش رو حس میکنم. برای چی باید این همه مصیبت تحمل میکرد؟
اگر شما میدونستید که چه زن خوبی بود. مذهبی نبود و به کلیسا نمیرفت، این حقیقت
داره. اما زیاد کار میکرد، و خیلی سعی میکرد به بقیه کمک کنه."
"در گورستان چندین بار
از این نوع اتفاقات افتاده و در روزنامهها هم در این باره نوشتهاند."
"همینطوره، من هم
خوندم، و باید بگم که خوندنش کمی به من کمک کرد. حالا دیگه میدونستم من تنها کسی
نیستم که باید این کارها رو تحمل بکنه. میبخشید، اینجا چه شهریه؟ من باید فوری
پیاده بشم. حالا بعد از این همه درددل کردن احساس میکنم حالم بهتره. شما برای من
یک غریبه هستید. ما اسم همدیگه رو نمیدونیم. و این خوبه. شما همه چیزهائی رو که
تعریف کردم فراموش خواهید کرد. من از شما متشکرم که به حرفهام گوش کردین. نکنه از
ایستگاه گذشته باشیم؟"
"چرا تشکر میکنید؟
خداحافظ. من برای شما کمی سعادت آرزو میکنم ... نه، سعادت نه ... کمی شادی و
آسایش."
زن به من نگاه میکند.
"درد و غم در من باقی میمونه. برای من دیگه شادی وجود نداره." او یک
دستمال از کیفش خارج میکند. "آیا مردم میفهمن که گریه کردم؟"
"نه، فکر میکنند که
شما سرما خوردهاید."
قطار در ایستگاه <ر>
توقف میکند.