
قصّه و شعر گاهی شوخیست، گاهی هم بافندهای بازیگوش در خیالم که راست و دروغ را به هم میبافد
وقتی تو گریانی جهان میسوزد.

پیرمرد و آینه.
مور قندخوار.
عشق و عاشقی را خوش است.

به والاخردان.

آهو.

آدم، حوا و شیطان.

سیزده عید.

قصه آدمها و غصه خاله خرسه.

انتظار.

طعم عید.
<جهان رویای من> را در مهر و <طعم عید> را در آبان سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
جهان رویای من
فراموشی دردیست که گاهی بیدرمان میگردد.
فراموشی در هنگام مرگ به من خواهد گفت: "هشیاری و بیداری را چنان از تو ربودم که با تولدِ بعد از مرگ هم ندانی
کیستی، ندانی چیستی."
یک جهان بیرون ز من است و جهانی نیز در درون خویش دارم. جهانِ بیرونم صحنۀ
جنگ و خونریزیست و جهانِ درونم هر لحظه دچار اضطراب و پیچ و تاب است.
چشم و گوشم
پُر است از دیدهها و شنیدههایِ جهان بیرونم و هر لحظه مرا وامیدارند تا به خود
گویم: "ایکاش کر بودم، ایکاش کور بودم."
درونم ناآرام است و میجوشد قُل و قُل چیزی مدام در آن و نمیدانم چیست آن
و چراست!
من به خود میگویم "به لعنت خدا هم نمیارزد این دو جهان" و با
فوتی شعلۀ گاز را میکنم خاموش و میخوابم بر روی زمینی سرد دراز به دراز و میبندم
چشمان خستۀ خویش را.
جهان رویایم از بوی گاز سرفهاش میگیرد و برای آنکه از خواب بیدار نشوم
پاورچین و آرام از من دور میگردد. من میمانم و بوی گاز که پنجهای میگردد و
مجرای نفس را به چنگ میگیرد.
انسان از زمان کودکی برای خود در رویایش جهانی میسازد که بر طبق امیال او
میگردد. متأسفانه عشوههای جهان درونم که حال دیگر با جهان بیرونیِ من بیاختلاف گشته نمیگذارد که فراموشی پیِ کار دیگر برود و دست در دستِ بیخبریْ جهانِ رویایم را
منهدم میسازد.
جهانِ بیرونم با انفجار بمبی در ایرلند چشم از خواب میگشاید، و ظهر با به
صدا در آمدن دوازده ضربۀ ناقوس کلیسائیْ تو میدانی که دوازده جان به دست جور از
جام لبریز گشت و شب هم که تاریک است و بیفرجام.
با کمی وسواس در کنکاش
درمیابم که دنیایِ درونم چه راحت از این جهانِ بیرونی که موچین به دستان کورش کردهاند
متأثر گشته و میگردد. و تراژدی این است که دنیای درونم دستِ خود به دستِ این کورِ بیرونی داده تا به مقصد برساندم!
فراموشی دردیست که گاهی بیدرمان میگردد و گاهی هم سعادیست برای تو تا با
آن نام مرا از یاد ببری.
صدای نفسهایت
وقتی هواپیما اوج میگیرد
آشنا با طپش قلب من است
وقتی بیایی شهر چراغان شده است
آسمان میداند که مهمان منی
وقتی بیایی
برایت از برف پنبه
از گرما آب میسازم
وقتی بیایی
لبلاب میشوم
میپیچم به اندام و گردنت
آنقدر میبوسم لبت
تا لبم با لبِ تو یر به یر گردد.
https://www.youtube.com/embed/Zy8rPKCkyv8
تولد بهار.
All you need is love>> را در مهر 1385 و <تولد بهار> را در بهمن 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
All you need is love
فاصلهُ قلب تا مغز، این
فرماندۀ کل بدن، چندان طولانی نیست.
حال و احوالِ روح متأثر از
افکار در مغز آدمیست. هرچه قلب نرمتر باشد افکار نیز بارِ مخربش کمتر است و افکاری که درذهن انبار میشوند
هرچه لطیفتر باشند به همان نسبت نیز قلب نرمتر میگردد.
از قلب تا مغز اگر گردن دراز
نباشد مسیری به درازایِ بیست تا بیست و پنج سانتیمتر قرار دارد و برای پیمودن
این چند سانت گاهی سالها طول میکشد تا از مغز به قلبت برسی و یا از قلب به مغز.
ناهنجاریهای جهان ما از
آنجا آغاز میگردند که انسانِ این جهانِ زیبای در حالِ ویرانیْ در فکر کردن، تصمیم
گرفتن و عمل کردن تنها از مغزِ خود استفاده میبرد و در این امرِ مهم قلبِ
خود را سهیم نمیدارد و یا اینکه احساس به تنهائی مرکز ارادۀ او میگردد و مغزِ خود
را فلج میانگارد.
اندیشه بدون احساس کار رُبات
است و احساس بدون اندیشه مانند کفتریست بیبال.
عاشق بیخبر از احوال خویش
است و معشوق نگاهدارندۀ او.
قلب عاشق بقدری بزرگ و
پرشکوه است که بزرگی آسمان در مقابلش هیج است، به همین دلیل خدا در آسمانِ دلِ
عاشق کاشانه دارد.
آفتاب چشمانم را بوسید
دلم آبستن گشت
بهار بدنیا آمد.
https://www.youtube.com/embed/4vN02Z-rc9s?list