.Oldtimer



معمولاً مهاجرین جدید میتوانند آنچه که میخواهند انجام دهند. آنها در اولین سال اقامت خود حتی احتیاج به پرداخت مالیات بر درآمد هم ندارند. بعضی از شهروندان متهور اسرائیلی از این راه یک امرار معاش کاملاً مناسب و معقول برای خود میسازند، آنها در فواصل معینی کشور را ترک و بعد بعنوان مهاجر جدید دوباره بازمیگردند. مهاجر جدیدی که بدون در نظر گرفتن این امتیاز بخاطر چیزی شکایت نکند، یا بعنوان یک آدم احمق و یا بعنوان سرمایهداری بزرگ به حساب میآید. (مجموع سرمایههای بزرگ در این سرزمین در دستان یهودیان است، وضعیتی که از هر سو خشم زیادی را برمیانگیزد.)
همچنین موقعیت مهاجرین جدید بی بضاعت که بطور عجیبی اکثریت را تشکیل میدهند به هیچ وجه نومید کننده نیست. افرادی وجود دارند که بیست سال پیش فقط با یک چمدان به کشور آمدهاند و امروز هنوز هم مالک همان چمدان هستند. این دسته به اصطلاح همان اولدتایمرهائی هستند که در ایام جوانی بخاطر آرمانهایشان به نحو وصفناپذیری رنج بردهاند. آنها تا امروز خصومت سالمی بر علیه تمام کسانی که  ابتدا دیرتر به این سرزمین آمدهاند و ــ به عقیده اولدتایمرها ــ زندگی لوکسی را میگذرانند حفظ کردهاند.
خشم و انزجار در خطوط چهره آن پیرمردی که یک روز جلوی در ورودی سینما مرا متوقف ساخت منعکس میگردد:
"کجا با این عجله، یوسله Jossele؟"
من به او اعتراف کردم که قصد داشتم بلیطی برای سینما رفتن خریداری کنم.
او با تحقیری تیز و برنده تکرار کرد: "بلیط برای سینما؟ من در سن و سال تو اگر میتوانستم یک خیار برای شام شب تهیه کنم خوشحال میگشتم. اما بلیط سینما؟ سی سال پیش کسی به این فکر نمیکرد به سینما برود. آن زمان هنوز شترهای بارکش از اینجا میگذشتند و از بولوار میشد به دریا نگاه کرد."
من گفتم "جالبه. اما حالا باید به خانه بروم."
او سرش را با تلخی تکان داد: "به خانه؟ من آن زمان خانهای نداشتم. ما چند جعبه و قوطی کنسرو را بر روی هم میچیدیم و رویشان را با کاغذ بستهبندی میچسباندیم ــ و این خانه ما بود. آیا مبل هم داری؟"
من محتاطانه گفتم: "چیز به درد بخوری نیست. ما اکثراً روی آجر می‎‎شینیم."
"آجر؟!" ما حتی اجازه خواب دیدن از آجر را هم نداشتیم! از کجا باید پول برای آجر میآوردیم؟"
متواضعانه اعتراف کردم: "من نمیدانم. اگر حقیقتش را بخواهید: من آجرها را نخریدم، بلکه از یک ساختمان نیمهساز بی محافظ دزدیدم."
صدای پیرمرد از خشم شروع به لرزیدن کرد: "دزدی! من هجده سال تمام اینجا زندگی کردم، قبل از آنکه شجاعت پیدا کنم تا اولین آجرم را بدزدم! ما آن زمان حتی شن هم نداشتیم تا رویش دراز بکشیم. ــ آیا آب مینوشی؟"
"خیلی به ندرت. شاید یک بار در هفته."
او شانههایم را میگیرد و طوریکه انگار میخواهد مرا مخلوط کند تکانم میدهد: "یک بار در هفته؟ مرد جوان، آیا خبر داری که مردم در زمان جوانی من در بیتالمقدس برای آب پول نقد باید میپرداختند؟ زبان به کاممان میچسبید، اما نمیتوانستیم تشنگی خود را خاموش سازیم. یوزله، ما حتی یک قرش بی ارزش هم نداشتیم تا با آن برای خود یک لیوان آب بخریم!"
من گفتم: " آقای عزیز اسم من یوزله نیست و من شما را نمیشناسم."
مخاطبم با فریاد گفت: "تو منو نمیشناسی؟ وقتی در سن تو جسارت میکردیم که کسی را نشناسیم، ما را با کتک له و لورده میکردند! اما البته شما جوانهای مبتدی امروزی میتوانید به خود اجازه هر کاری را بدهید ..."
او با این حرف ترکم کرد و با عصبانیت به راه خود رفت. من ناراحت و دلشکسته شده بودم. زمین زیر پاهایم میلرزید. من باید دراز میکشیدم. یک تاکسی مرا زیر میکند. در گذشته پیشگامان ما قبل از آنکه برای اولین بار توسط یک تاکسی زیر گرفته شوند باید هجده تا بیست سال انتظار میکشیدند. زمان واقعاً تغییر کرده است.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر