ماجراجوئی زیرزمینی.

زمانهائی وجود دارند که در آنها حتی معمولیترین فرد خارجی هم میتواند در تماس شخصی نزدیکی با انگلیسیها قرار گیرد، غالباً بین ساعت چهار و شش بعد از ظهرها، در اثنای ساعات فشار.
در لندن تقریباً هشت میلیون انسان زندگی میکنند. هفت و نیم میلیون نفر از این مردم بعد از ظهرها بین ساعت چهار و شش برای رفتن به خانه از وسائل نقلیه عمومی استفاده میکنند. این همان دلیلیست که باعث گشته نگارنده این سطور هرگز بعد از ظهرها بین ساعت چهار و شش از وسائل نقلیه عمومی استفاده نکند، بجز در آن پنجشنبه فراموش نشدنی.
البته من و همسرم به خاطر ندیدن صف در کنار پلههائی که به سمت ایستگاه مترو میرفت گمراه گشتیم.
بنابراین ما فکر کردیم نباید وضع ناجور باشد و از پلهها شروع به پائین رفتن کردیم. پائین رسیدیم، و ناگهان با چنان شلوغیای مواجه گشتیم که فوری قصد برگشتن میکنیم. اما دیگر این کار ممکن نبود، و از آن پس دیگر هرگونه تأثیر و نفوذی بر تکامل رویدادها را از دست میدهیم. وقتی ما با فشار به باجه خرید بلیط رسانده شدیم توانستم با آخرین زحمت کیف پولم را از جیب خارج سازم، اما قرار دادن آن در جیب دیگر برایم امکان نداشت و باید آن را تمام مدت در دست نگاه میداشتم. قامت عزیز همسرم را آخرین بار ناامید و گیرافتاده در میان جمعیت بر روی سکوی راهآهن میبینم. او چهره شیریناش را به سمت من برگرداند، و من شنیدم که او چیزی میگوید، و من فقط قطعاتی از آن را فهمیدم:
"خدانگهدار، معشوق من ... تا ابد از آن تو ... و فراموش نکن ... کلیدها ..."
بعد عاقبت از برابر چشمانم ناپدید میگردد.
در حالیکه قطار میراند من گاه و بیگاه از پهلو دسته یک چتر را در بین دندههایم احساس و فکر میکردم که آن را از دستهاش میشناسم. برای مطمئن شدن باید سرم را برمیگرداندم ــ اما چگونه؟ آقائی با پالتوی مشگی چنان سینه به سینهام ایستاده بود که حتی بینیهای ما با هم خواهر و برادر شده بودند. من از یک فاصله حداکثر چهار سانتی متری به چشمانش خیره شدم؛ آنها رنگ آبی آسمانی داشتند، و مردمکهایش ناآرام سو سو میزدند. نمیتوانستم تشخیص دهم که چهرهاش چگونه دیده میشود. در سمت چپ خود گاهی متوجه طرحی از کلاه ورزشیای میشدم که لبهاش خود را به رانم میسائید. و از سمت دیگر دسته چتر مذکور قفسه سینهام را سوراخ میکرد.
من تصادفاً گفتم: "زن! توئی؟"
پس از سه بار تکرار یک صدای آهسته از سه کیلومتر دورتر به گوشم رسید:
"عزیزترینم ... آره ... فکر کنم که خودم باشم ..."
بنابراین همسرم زنده بود! دست آزادم را  ــ با دست دیگر هنوز کیف پولم را در آغوش گرفته بودم ــ کورمال کورمال به سمتی که صدا آمده بود میبرم، اما در یک سینهبند غریبه گرفتار میشود، و من باید از بقیه تحقیق خود دست میکشیدم. بر روی یکی از پاهایم ــ من نمیدانستم بر روی کدامشان، زیرا که از مدتها قبل کنترل پاهایم را از دست داده بودم ــ مرد غریبهای ایستاده بود، و این آزادی حرکتم را محدودتر میساخت. در عوض مرد چشم آبی روبروئیام هنگام رسیدن قطار به پیچ تندی مؤفق میشود با یک حرکت سریع و ناگهانی بینیاش را از بینیام جدا سازد. اما بعد گونههایمان آهسته بهم میچسبند و از آن پس در فرمی که انگار دو آرژانتینی با همدیگر تانگو میرقصند باقی میمانند. خوشبختانه شریک رقص من ریشش را خوب اصلاح کرده بود. راههای ارتباط با همسرم بکلی بسته شده بودند.
تمام اینها اما در برابر بلای جدیدی که تهدیدم میکرد رنگ باختند. آمدنش را از چند لحظه پیش احساس میکردم. حالا وقوعش نزدیک شده بود و اگر من سریع به دستمالم نمیرسیدم اتفاق وحشتناکی رخ میداد.
قدرتهای فوق بشری دست چپم را از خود پر میسازند. با استفاده از یکی از لرزشهای کوچک قطار مؤفق میشوم شریک رقص تانگوی خود را اندکی از خود دور کرده و دستم را به داخل جیب شلوار برسانم. و این تازه انجام قسمت آسان کار بود. برای اینکه بتوانم دستم را همراه دستمال به سمت بینیام ببرم، به شانس زیادی احتیاج داشتم.
من مؤفق میشوم. مسافری که مأموریت ایستادن روی پایم را داشت در ایستگاه بعدی از قطار پیاده میشود و من قسمتی از توانائی مانور دادنم را دوباره بدست میآورم. البته فشار جمعیت با حرکت قطار دوباره شروع میشود، اما در همان لحظه کوتاه من آن آزادی را داشتم که دستمال را حقیقتاً تا سطح بینی بالا ببرم.
فقط میل عطسه کردن در این بین از بین رفته بود.
زندگی اینطوریست.
دستم همراه با دستمال در ارتفاعی که فتح کرده بود، در سمت نیمه چپ یقه پالتوی مرد چشم آبی و به صورت مورب در زیر چانهام باقی میماند و شروع به خشک شدن میکند.
یک دقیقه دیرتر دستمال از میان انگشتان بی حس شدهام میلغزد و روی زانوهای مرد کلاه ورزشی به سر میافتد.
من امکان تماس با مرد را نداشتم و فقط میتوانستم او را از گوشه چشم راستم صامت تماشا کنم.
او در پیچ بعدی تصادفاً سرش را به پائین خم و دستمال را کشف میکند، با این خیال که تکهای از پیراهنش است سعی میکند آن را سریع داخل شلوارش کند. طوریکه دیده میشد، این کار او را به زحمت و خجالت انداخته بود. پس از لحظه کوتاهی از جا برمیخیزد و خودش را در میان جمعیت گم میسازد. احتمال دارد که حتی از قطار پیاده شده باشد.
هنگامیکه من به خانه رسیدم، همسرم انتظارم را میکشید. ما متوجه میشویم که از این ماجراجوئی خطرناک با آسیبدیدگیهای کوچک لباس و سایش پوست جان به در بردهایم.
یک جائی در لندن، دستمالم در جیب شلوار مرد غریبهای غنوده است.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر