مددکار اجتماعی.

اسرائیل دوازده سال پس از اعلام موجودیتاش دو برابر جمعیت خود مهاجر جدید پذیرفته است، و این مشکلات بخصوصی را با خود به همراه میآورد. آدم میتواند گمان کند که دولت ایالات متحده آمریکا هم وقتی در مدت دوازده سال 340 میلیون مهاجر به کشور بیایند باید با مشکلات بخصوصی بجنگد؛ فقط این مشکل که چگونه میتوان به این جمعیت دستگاه تلویزیون ارائه داد با زحمت فراوانی قابل حل کردن است. مشکلات در اسرائیل به طور طبیعی مربوط به مسکن است. چند شهر میتوان در یک هفته ساخت؟ حداکثر ده تا پانزده شهر. و متأسفانه این مقدار کافی نیست.
مهاجرین جدید که اکثریت آنها را یهودیان شرقیای تشکیل میدهند که از شرایط بحرانی میآیند، ابتدا در مزارع اشتراکی یک محل موقتی پیدا میکنند. آنها به اردوگاههای انتقال که از حلبیهای موجدار فقیرانهای ساخته شدهاند برای چند روزی موقتاً فرستاده میشوند و برای سالها همانجا میمانند. در این مدت دولت تمام نیازهای زندگیشان را تأمین میسازد. علاوه بر این یک دستگاه اداری گسترده هم برای مراقبتهای روانی و اطلاع رسانی به آنها به حرکت میافتد تا ساکنین اردوگاه تا حد امکان روحیه خوبی داشته باشند.
این کار آنطور که به گوش میآید چندان هم ساده نمیباشد. شاید بتوان کمی از مشکل بودن کار را با صحنه زیر نشان داد.
بازیگران:
اوا Eva، یک نیروی تعلیم دیده از سازمان مددکاری اجتماعی.
زادیا شاباتای
همسر زادیا شاباتای
مدیر اردوگاه
مدیر اردوگاه (با اوا ظاهر میشوند): او باید یک جائی در همین اطراف زندگی کند. گفتید چه شمارهای؟
اوا (جوان، پیراهن سفید، کلاه حصیری، به وضوح خسته از کار و رنجور از گرما. او یک کیف اسناد با خود حمل میکند که توسط کاغذهای مختلف و فرمهای درخواست در قطعات و رنگهای مختلف تا حد ترکیدن پر شده است. پس از جستجوی طولانی و عصبی یک پرونده از کیفش خارج میسازد): او شاباتای نام دارد. زادیا شاباتای. اتاق موقتی شماره 137. زنش آخرین بار تقریباً چهارده روز پیش نزد ما در اداره مرکزی بود.
مدیر اردوگاه: در باره چه موضوعی شکایت میکرد؟
اوا (بعد از نگاهی به پرونده): در باره ... در باره ... در واقع بخاطر همه چیز. آیا این خانواده را میشناسید؟
مدیر اردوگاه (چند بار سرش را تکان میدهد، انگار که میخواهد <متأسفانه> بگوید): بله، من آنها را میشناسم. یک خانواده پیچیده.
اوا: چرا؟
مدیر اردوگاه: چرا؟ میتونم براتون توضیح بدم.
اوا: یک لحظه صبر کنید لطفاً. (او یک دفتریادداشت از کیف خارج و نوک مدادش را تیز میکند.) خوب، میفرمودید.
مدیر اردوگاه: بسیار خوب، زادیا شاباتای یک مرد بیمار است و دارای یک خانواده بزرگ.
اوا (یادداشت میکند، زیر لب زمزمه میکند) … بیمار … خانواده بزرگ …
مدیر اردوگاه: … او سه بار در بیمارستان بوده است، از آنجا گریخته و دوباره به اینجا بازگشته …
اوا (یادداشت میکند) … سه بار فرار کرده …
مدیر اردوگاه: اما خودتون به این موضوع پی خواهید برد.
اوا (یادداشت میکند): … خودتون پی خواهید برد …
مدیر اردوگاه (پوزخند میزند): شما یک دوره تندنویسی دیدهاید؟
اوا (رنجیده): من آموزشم را در رشته کار و مددکاری اجتماعی پیشترفته به پایان رساندهام.
مدیر اردوگاه: کجا؟
اوا: در آمریکا. من با کمک هزینه تحصیلی به آنجا رفتم. ما آنجا همه چیز را با روشهای جدید روانشناسی آموختیم.
مدیر اردوگاه: خیلی خوبه. و نتیجه تحصیلتون خودشو چطور در اینجا نشون میده؟
اوا (با تردید): مرسی ... در واقع ... من هنوز ...
خانم شاباتای (در کنار در اتاقک از حلبی تابدار ظاهر میشود، آن دو را مشکوکانه تماشا میکند. او وضع خیلی مرتبی ندارد. از این گذشته حامله هم است.)
مدیر اردوگاه: آیا تا حال با یک اردوگاه ترانزیتی هم سر و کار داشتهاید؟
اوا: فقط یک بار.
مدیر اردوگاه: کی؟
اوا: حالا.
مدیر اردوگاه (لبخندش را میخورد): من براتون آرزوی مؤفقیت میکنم. (به خانم شاباتای) آیا شما همسر زادیا شاباتای هستید؟
خانم شاباتای (بدون حرف خیره نگاه میکند).
مدیر اردوگاه: به نظر میرسد که همسر او باشد ... ما بعد با هم صحبت میکنیم. مؤفق باشید. (و از آنجا میرود)
اوا: امیدوارم. (او خانم شاباتای را بررسی کنان نگاه میکند. خانم شاباتای به اوا بررسی کنان مینگرد. سکوتی طولانی.)
خانم شاباتای: دوشیزه ...
اوا: اوا.
خانم شاباتای: تو مددکار جدید (هستید)؟
اوا: بله. از حالا به بعد من تمام کارهای شما را انجام میدهم. آیا شما همسر آقای شاباتای هستید؟
خانم شاباتای: چه کسی؟
اوا: پرسیدم که آیا شما خانم شاباتای هستید.
خانم شاباتای: نه. من همسر زادیا شاباتای هستم.
اوا: اجازه دارم؟ (روی نیکمت زهوار در رفته روبروی اتاقک مینشیند و دوباره دفتر یادداشتش را در میآورد.)
خانم شاباتای: من نمینویسم، دوشیزه ...
اوا: اوا.
خانم شاباتای: نه نان، دوشیزه. نه کار. هفت بچه، دوشیزه. هفت بچه و یکی هم اینجا (او به شکمش اشاره میکند.)"
اوا (دستپاچه در داخل کیف اسنادش میگردد): خانم شاباتای، آیا شما یک بار پیش ما در اداره مددکاری آمده بودید؟ (او مدادش را آماده نوشتن نگاه میدارد.)
خانم شاباتای: شوهر من حالا باید بیاید.
اوا: باشه، من منتظر میشم (او به درستی نمیداند چه باید بکند، چیزی مینویسد، آن را دوباره پاک میکند، کاغذها را مرور میکند.)
خانم شاباتای: دوشیزه ...
اوا: اوا. منو اوا صدا کنید.
خانم شاباتای: اینجا شوهر من، دوشیزه. ــ زادیا، این مددکار جدید است.
شاباتای: (یهودی شرقی ریشدار، ظاهری دلپذیر، با آرامش و وقار تعظیم میکند).
اوا: آقای شاباتای؟
شاباتای: بله خواهش میکنم. (با یک اشاره دست همسرش را مرخص میکند، و زن در کلبه ناپدید میگردد.)
اوا: مایل نیستید بشینید؟ (شاباتای خیلی رسمی خود را روی نیمکت مینشاند.) همسرتون به من گفت که شما کار ندارید.
شاباتای: نه.
اوا: آیا کاری آموختهاید؟
شاباتای: من کفاش هستم. اما کسی نمیخواهد به من کار بدهد.
اوا: چرا؟
شاباتای: نمیدانم. کسی منو نمیخواد.
اوا: از چه زمانی شما کفاش هستید؟
شاباتای: من تا حال کار نکردهام.
اوا: نه؟
شاباتای: هرگز.
اوا: آها. هوم. چه نوع کفشهائی میسازید؟
شاباتای: من کفاشم. اما کسی منو نمیخواد.
اوا: ایا تلاش کردید بعنوان کفاش کاری پیدا کنید؟
شاباتای: هنوز نه.
اوا (گیج): چرا نه؟
شاباتای: من یک قلب ضعیف دارم، دوشیزه. من فقط میتونم کارهای سبک انجام بدم.
اوا: مگه کفاشی سخت و طاقتفرساست؟
شاباتای: برای من بله، چون من تمرین ندارم.
اوا (یادداشت میکند): پس بگذارید که از طرف اداره کاریابی کار سبکتری به شما بدهند!
شاباتای: کسی به من کار نمی‏ده.  هیچکس منو نمیخواد. شاید شما بتونید برام کاری پیدا کنید؟
اوا: این کار سازمان ما نیست.
شاباتای: لازم نیست باشه. فقط کافیه که شما به من یک کاغذ بدید.
اوا: یک لحظه صبر کنید، آقای شاباتای! برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاید: من از طرف اداره کار نمیآیم!
شاباتای: شما فقط به من یک کاغذ بدید*.
اوا: آقای شاباتای، من نمیتونم به شما کاغذی بدم. من هیچ رابطهای با اداره کار ندارم. کار من این است که به شما در مشکلات شخصی و خانوادگی کمک کنم. خوب آقای شاباتای، ما چه کاری میتونیم برای شما انجام بدیم؟ (او مدادش را حرکت میدهد.)
شاباتای: شما میتونید یک کاغذ برای اداره کار به من بدید.
اوا (صبرش تمام میشود): از من کاغذی نمیگیرید!! (خود را جمع و جور میکند) آقای شاباتای. خواهش میکنم. ما میخواهیم حالا کاملاً با آرامی به مورد شما بپردازم. (یک پرسشنامه آماده میسازد) چند فرزند دارید؟
شاباتای: شش فرزند. شالوم Schalom، موردهکای Mordechai، عبدالله Abdallah، ماسال Mazal، کابوبا Chabuba، شیمشون Schimschon و اوری Uri.
اوا (نامها را یادداشت میکند): بچهها که هفت نفرند.
شاباتای: هفت؟ خوب، پس هفت. و گولا G'ula هم در کنارش.
اوا: گولا دیگر چه کسیست؟
شاباتای: یک پیرزن. او با ما زندگی میکند. او نمیتواند دیگر خود را حرکت دهد. او فقط میتواند غذا بخورد
اوا: آیا با همدیگر فامیل هستید؟
شاباتای: من نمیدانم. او با ما به اینجا آمد. باید فامیل باشیم، وگرنه با ما زندگی نمیکرد. اما او دیگر نمیتواند خود را حرکت دهد. او از بچهها نگهداری میکند.
اوا: هوم ... بله ... خیلی جالب، آقای شاباتای. شما واقعاً خیلی ... یک خانواده بزرگ ...
شاباتای: میخواهید به ما کمک کنید، دوشیزه؟
اوا: البته. برای این کار هم اینجا هستم.
شاباتای: پس یک کاغذ به من بدید.
اوا (منفجر میگردد): اما این ... (با زحمت به خودش مسلط میشود) آقای شاباتای، حالا ما میخواهیم اول پرسشنامه شما را پر کنیم، و بعد میبینیم که چه میشود کرد. کی ازدواج کردید؟
شاباتای: کی؟ من؟
اوا: بله شما.
شاباتای: قبل از اینکه به اینجا بیایم.
اوا: آن زمان چند ساله بودید؟
شاباتای: پیر نبودم.
اوا: یعنی چند ساله؟
شاباتای: یعنی. از آنجائی که من میآیم در سن خیلی جوان ازدواج میکنند ... نگاه کنید، دوشیزه. من چیز بیشتری از شما نمیخوام. فقط یک ورق کاغذ برای اداره کار. این همه چیز است. فقط یک کاغذ کوچک ...
اوا (با زحمت زیاد از حمله هیستریک جلوگیری میکند): آقای شاباتای! آیا مگه من به شما نگفتم ... آقای شاباتای، اجازه بدید که اول پرسشنامه را پر کنیم.
چند فرزند در خانواده شما وجود داشت؟
شاباتای: شش.
اوا (یادداشت میکند): شش.
شاباتای: و یکی هم زنم حامله است.
اوا: آقای شاباتای! منظورم خانواده پدری شماست.
شاباتای: خانواده پدر و مادرم؟ نمیشناسم.
اوا: آیا خواهر و برادر زیادی دارید؟
شاباتای: آره.
اوا: چند تا؟
شاباتای: این کار سادهای نیست، دوشیزه. خیلی از آنها مردهاند.
اوا: آقای شاباتای، سعی کنید که به یاد بیاورید. این مهم است.
شاباتای: این مهم است؟ چرا مهم است؟ من به شما خواهم گفت که چه چیز مهم است. مهم یک کاغذ است!
اوا (مردد): آقای شاباتای، من ازتون خواهش میکنم ...
خانم شاباتای (با سینی چوبیای از اتاقک خارج میشود، یک دستمال از بند رخت برمیدارد و روی آن قرار میدهد و یک استکان چای روی آن میگذارد و به اوا تعارف میکند): بفرمائید دوشیزه.
اوا (با صدای در حال مردن): به من اوا بگید.
خانم شاباتای (با فاصله و بی حرکت میماند).
اوا (با سختی فراوان یک جرعه از چای مینوشد و ادامه میدهد): آقای شاباتای، من چطور میتونم وقتی که شما حتی سادهترین اطلاعات شخصی خودتونو به من نمیدید به شما کمک کنم ؟
شاباتای: ببخشید چی گفتید؟
اوا: آقای شاباتای، من مأموریت دارم که از شرایط اجتماعی شما تحقیق کنم و به شما برای بر طرف ساختن مشکلاتی که بعنوان مهاجر جدید دارید کمک کنم.
شاباتای: چرا؟ (خانم شاباتای کلمات اوا را با هراس میشنود.)
اوا: صحیح. در اصل این مشکلات از قدیم منشاء میگیرند، ریشه آنها به شرایطی که شما در آن رشد کردهاید برمیگردد. فرض کنیم که ... برای مثال ... که ماری شما را در کودکی نیش زده است. (شاباتای سعی میکند حرف اوا را قطع کند.) نه، من خوب میدانم: شما از طرف هیچ ماری نیش زده نشدید. ما فقط فرض میگیریم که این کار شده است. خوب. برای مدتی شما کمی وحشتزده بودید. به تدریج این واقعه را فراموش کردید. اما در ذهن نرم و کودکانهتان یک اثر باقی مانده است. (خانم شاباتای جیغ بلندی میکشد و به سمت اتاقک میدود.)
شاباتای: گفتید در کدام کودک؟
اوا: در شما. هنگامیکه یک کودک بودید! شما!!
شاباتای: فرض میکنیم.
اوا: بسیار خوب. و بعد چه رخ میدهد؟ خیلی دیرتر، پس از سالها و سالها، شما ناگهان یک مار میبینید که به پایههای تختخوابتان پیچیده است ...
شاباتای: خدا را شکر اینجا ماری وجود ندارد. متأسفانه کار هم وجود ندارد ...
اوا: ما در حال حاضر در باره کار صحبت نمیکنیم!
شاباتای: دوشیزه! فقط یک کاغذ کوچک ...
اوا (رنگش برمیگردد، به لکنت میافتد و زحمت زیادی میکشد تا دوباره خود را پیدا کند؛ از حالا به بعد خیلی آرام و خسته صحبت میکند): آقای شاباتای، آیا شما نمیفهمید که من چه میگویم؟ اگر قرار است که من کمکتان کنم، باید که همدیگر را بشناسیم. ما باید با هم دوست شویم و با همدیگر همکاری کنیم. بخاطر میآورید: وقتی من به اینجا آمدم خودم را به شما معرفی کردم، به شما گفتم، که نامم چیست و چه کارهام ... آیا درست است آقای شاباتای؟
شاباتای: صحیح است، دوشیزه. نامتان چیست؟
اوا: اسم من چیست؟ اسم من اوا است.
شاباتای: آیا ازدواج کردهاید؟
اوا: نه ... هنوز نه ...
شاباتای: آیا خیلی باید کار کنید؟ کار سخت؟
اوا (مغشوش):  بله، خیلی ... کار خیلی سخت. اما رضایت بزرگی برایم به همراه دارد.
شاباتای: میفهمم. بنابراین شما یک دختر باکره بزرگسالی هستید که سخت کار میکند. آیا خانواده هم دارید؟
اوا: پدر و مادر.
شاباتای: خدا فرزندان بیشتری به آنها بدهد. ثروتمند؟
اوا: نه. پدر من پیر است ...
شاباتای: ... و از اداره کار هم دیگر کاری نمیگیرد، من میدانم. خواهر و برادر؟
اوا: نه.
شاباتای: دختر فقیر و بدبخت**. آیا به پدر و مادر پیرتان پول میدهید؟
اوا: البته.
شاباتای: و وضع جهیزهتان چطور است؟
اوا: این خیلی مهم نیست.
شاباتای: اما شما به لباس احتیاج دارید، درست نمیگم؟ شما مبل لازم دارید، درست میگم؟
اوا: بله.
شاباتای: میبینید. آیا نامزد دارید؟
اوا: من یک دوست پسر دارم.
شاباتای: و شما پول برای ازدواج کردن ندارید؟
اوا: ما آپارتمان نداریم.
شاباتای: این خیلی بد است. یک پسر و یک دختری که میخواهند ازدواج کنند احتیاج به یک خانه دارند. اجازه بدید کمی فکر کنم ... همین نزدیکیها، در یک دهکده خانههای تازه قرار دارند. دولت به شما یکی را خواهد داد.
اوا: به من نه. آن خانهها برای مهاجرین جدید است.
شاباتای: میشود یک کاریش کرد. بروید پیش خانم رئیس ادارهتان، خانم وایسبرگر*** و به او بگوئید: "خانم وایسبرگر! وقتی که آدم دختر جوانی است میخواهد ازدواج کند. وقتی آدم میخواهد ازدواج کند به یک خانه احتیاج دارد. به من یک خانه بدهید، خانم وایسبرگر!" و خانم وایسبرگر به شما یک کاغذ خواهد داد ...
اوا: او به من کاغذی نخواهد داد. او نمیتواند به من کاغذی بدهد.
شاباتای: او میتواند، دوشیزه اوا. او فقط همینطوری میگوید که نمیتواند. به پسر خواهر من یک چنین کاغذی داد. شما فقط صبور باشید و همیشه دوباره پیش او بروید و بگوئید: "خانم وایسبرگر! به من یک کاغذ بدهید!" عاقبت یا یک کاغذ به شما خواهد داد و یا محل کارتان را عوض میکند. اما این هیچ ضرری ندارد، دوشیزه اوا. بعد با رئیس جدید اداره از نو شروع میکنید. سرتونو بالا نگهدارید! شما حق داشتن یک خانه را دارید. شما برای خیلیها کارهای خوب انجام میدید. همه به دوشیزه اوا از گرفتاریشون تعریف میکنند، و دوشیزه اوا مایلند به همه کمک کند، و میخواهد پول داشته باشد، اما آنجا به اندازه کافی برای همه پول وجود ندارد ...
اوا: اگر میدانستید که چقدر حق با شماست، آقای شاباتای ...
شاباتای: من این را میدانم. میدانم که شما فقط با کلمات زیبا میتوانید به ما کمک کنید. و این خیلی سخت است.
اوا: خیلی سخت، آقای شاباتای.
شاباتای: بله، بله. دوشیزه اوا باید کمک مالی به پدر و مادرش بکند، در حالیکه خودش هم پول ندارد. چقدر حقوق میگیرید؟
اوا: زیاد نیست.
شاباتای: و با داشتن یک پدر و مادر و یک عروسی. و شما به یک لباس تازه هم احتیاج دارید.
اوا: یک لباس تازه؟ من حتی اجازه ندارم به آن هم فکر کنم. فقط برای اتاقم بیست و پنج پوند کرایه میپردازم. و باید در رستوران غذا بخورم.
شاباتای (وحشتزده): غذا در رستوران؟
اوا (محزونانه سر تکان میدهد): هر روز حداقل دو پوند.
شاباتای (هنوز هم وحشتزده): دو پوند!
اوا: حداقل. و همچنین ...
شاباتای: یک لحظه صبر کنید. (او یک دفتریادداشت از داخل جیبش خارج میسازد و مداد اوا را میگیرد.) خواهش میکنم ادامه بدید.
اوا: و این پول فقط برای یک وعده غذا کفایت میکند.
شاباتای (حساب میکند): دو پوند در روز ... میشود ...
اوا: شصت پوند در ماه.
شاباتای: شصت پوند! برای یک وعده غذا در روز!
اوا: بله. و برای لباس؟ برای سینما؟ برای گاهی یک سفر؟ آقای شاباتای ...
شاباتای: امیدتون را از دست ندید، دوشیزه اوا. شما فعلاً در یک موقعیت سخت اجتماعی قرار دارید، اما خدا کمک خواهد کرد و همه چیز را روبراه خواهد کرد ... دوشیزه اوا، آیا در کودکی شما را ماری گزیده است؟
اوا (در گیجی کامل): نه.
شاباتای: پس به این خاطر. اگر ماری شما را گزیده بود، شاید همه چیز کاملاً طوری دیگر میشد. با این حال نباید شجاعت خود از دست بدید، دوشیزه اوا. دولت ما هنوز جوان است، و مردم زیادی وجود دارند که وضعشان مانند وضع شما بد است. صبر، دوشیزه اوا، فقط صبر. انسانها خوب هستند. و من هم هنوز اینجا هستم! (از دور صدای بوق یک اتوبوس شنیده میشود.)
اوا (ناگهان متوجه میشود که در چه وضعیت مضحکی قرار دارد، سرخ گشته و از جا میجهد): معذرت میخوام آقای شاباتای، اما حالا باید برم ... اتوبوس ... (کیف اسنادش باز میشود، کاغذهای بیشماری بر روی هوا به چرخش میآیند.)
شاباتای (به او در جمع کردن کاغذها کمک میکند): مهم نیست اوا ... اخمهاتونو باز کنید ... بفرمائید کاغذهای مربوط به پرونده من ... گمشان نکنید، آنها مهماند ... اوا، خدا کمک خواهد کرد
اوا: خیلی از شما متشکرم، آقای شاباتای ... واقعاً، من نمیدانم ... خیلی ممنون، آقای شاباتای. (با عجله میدود) 
شاباتای (از پشت سر او را صدا میزند): مؤفق باشید، اوا! و هر موقع مایل بودید میتونید پیش من بیائید! ما یهودیها باید با هم باشیم و هوای هم را داشته باشیم ... (آهسته به سمت کلبهاش برمیگردد) چه دختر خوبی ... هی، هی، هی ... (غرغر کنان سر ریشدارش را تکان میدهد) چه مددکار فقیری ...
_ پایان _

*در بین جمعیت انبوهی این خرافات وجود دارد که یک کاغذ، که بر رویش آدم درستی در لحظه درستی واژههای درستی بنویسد، میتواند کوه را به حرکت اندازد. جالب این است که واقعاً اینطور هم میشود.
**داشتن فرزندان کم در چشم یهودیان شرقی یک فاجعه اخلاقیست. فرزندان زیادی داشتن یک فاجعه اقتصادیست.
***نام خانم رئیس اداره مددکاری در حقیقت وایسلبرگر Weisselberger است، اما آدم نمیتواند از آقای شاباتای انتظار داشته باشد که او چنین نام وحشیانهای را صحیح تلفظ کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر