خرید ماشین دست‎ دوم در آمریکا.


آنچه نباید اتفاق میافتاد رخ داد. در یک صبح فاجعهآمیز تصمیم گرفتم برای خود یک موقعیتـدستدوم اجتماعی خریداری کنم و پیش یک فروشنده ماشین دستدوم به نام "اسمایلینگ جو Smiling Joe" (که ترجمه آن به "جوزف خندان" به کلی ناکافیست) رفتم. اسمایلینگ جو هر روز چند کیلومتر مربع فضای تبلیغاتی روزنامهها را مورد استفاده قرار میداد و مشتاقانه از ششصد ماشین دستدوم خود ستایش میکرد. او مردی جوان، قوی، بشاش و پر شور بود، و وقتی شنید که من از اسرائیل میآیم، دیگر شور و شوقش هیچ مرزی را نمیشناخت. خود او، همانطور که خودش تأکید کرد یهودی نبود، اما یک دوست داشت که فینکلاشتاین Finkelstein یا چیزی شبیه به آن نامیده میشد، و این برایش کافی بود.
اسمایلینگ جو شخصاً بیست ماشین دستدومش را نشانم داد و هر کدام از آنها را با شور و شوق ستود. هنگامیکه من از بقیه 580 ماشین از او پرسیدم، برایم محرمانه زمزمه کرد که آنها برای مهمانهای مشهور از خاور نزدیک ــ بنابراین برای امثال من و پادشاه ابن سعود ــ در یک ملک مخفی پارک شدهاند.
اسمایلینگ جو گفت "فقط پنج دقیقه با اینجا فاصله دارد. بفرمائید برویم آنجا" و مرا دعوت به سوار شدن در ماشین خود کرد.
بعد از تقریباً یک ساعت و نیم رانندگی از او پرسیدم، پس جریان پنج دقیقه چه شد. اسمایلینگ جو با خنده غرانی برایم اعتراف کرد که منظورش از پنج دقیقه با هواپیمای مافوق صوت بوده و حالا واقعاً ده دقیقه بیشتر تا مقصد نمانده است.
غروب در حال گستردن خود بود. بیابانی که ما از میانش میراندیم تمام ویژگیهای گیاهان نیمهگرمسیری را نشان میداد. با این حال ما قبل از تاریک شدن کامل هوا به آریزونا رسیدیم. بر روی ملک مخفی که به راحتی قابل دیدن بود 9 ماشین دستدوم قرار داشت.
من پرسیدم: "پس ماشینهای دیگر کجا هستند؟"
اسمایلینگ جو پوزخندی زد: "فروخته شدند. ماشینها مانند نان سفید کوچک داغی فوری به فروش میرسند. امروز صبح اینجا پانصد ماشین پارک بود. اگر راستش را بخواهید اصلاً مشتاق فروش بقیه ماشینها نیستم. من در هر حال با پول نمیتوانم هیچ کاری انجام بدهم."
بی اختیار این سؤال به لبانم نشست، که پس چرا او مرا به اینجا آورده است.
اسمایلینگ جو یک بار دیگر پوزخند زد و گفت که پول برایش اهمیتی ندارد.
خیلی مهمتر از پول داشتن آوازه خوب است، "انصاف و صداقت" شعار ماست.
من در این بین از ماشینها بازدید کردم و خوشبختانه یک شورولت خوب نگاه داشته شده را کشف کردم، با توجه به گچنوشته بر روی شیشه جلو، قیمت ماشین فقط 299 دلار و 99 سنت بود.
من گفتم: "از این ماشین خوشم آمده. من این ماشین را میخواهم."
اسمایلینگ جو پنجهاش را به نشانه تأیید روی شانهام گذاشت: "پسر، پسر! به این میگن یک چشم مطمئن! نگاه کن ــ و بهترین ماشینم را میخواهد! البته این ماشین به فرماندار رو به ترقی این ناحیه فروخته شده ــ اما اگر من با این کار میتونم شما را خوشحال کنم، باشه، پس 400 دلار بشمارید و بذارید رو میز و شورولت مال شماست."
"چرا 400؟ اینجا کاملاً واضح 299 دلار و 99 سنت نوشته شده؟"
"قیمت لیست، پسرم. بدون چرخها. اگر میخواهید برای 299 دلار و 99 سنت ماشینی بدون چرخ داشته باشید ــ من با آن مخالفتی ندارم. اما فراموش نکنید که شورولت یکی از گرانترین ماشینها در آمریکاست."
من بدون حرف به چراغهای نئون تبلیغاتی کنار در ورودی اشاره کردم: "شورولت ــ ارزانترین ماشین آمریکا!"
اسمایلینگ جو نه آرامش و نه پوزخندش را از دست داد:
"امروز دیگر چه کسی به چراغ نئون اهمیت میدهد؟ مدتهاست که منسوخ شده است!"
من در این بین از تمام جهات ماشین را بررسی کردم و بیشتر و بیشتر آن را مورد سلیقهام یافتم.
من گفتم: "اوکی. میخرمش."
اسمایلیگ جو با حرارت دستم را فشرد: "عالیه! شما شیطان خوش اقبالی هستید! قبل از اینکه تصمیمام عوض بشه سریع بپردازید! شما این ماشین را با 500 دلار سود میتونید دوباره بفروشید."
من گفتم: "شیطان خوش شانس خودتونید. کلیدها کجا هستند؟"
اسمایلینگ جو در حال دادن کلیدها پوزخند زد: "آیا چیزی از کلاژ اتوماتیک شنیدید؟ فرمان را هم میتونید با انگشت تا آخر بچرخونید."
من سعی کردم فرمان را با انگشت بچرخانم، اما وقتی متوجه گشتم که انگشت در حال دو قسمت شدن است فوراً از این کار دست کشیدم.
اسمایلینگ جو فاتحانه: "میبینید، اصلاً تکون نمیخوره. مانند فولاد محکمه. باید موتور ده سیلندری رو ببینید! پسر، پسر!"
من کاپوت را بالا زدم و توانستم فقط شش سیلندر بشمرم.
اسمایلینگ جو با شوق گفت: "درسته، معنیاش اما فقط صرفهجوئی در بنزین است! و استارت اتوماتیک!"
من بدون زحمت به او نشان دادم که استارت به هیچ‏وجه اتوماتیک نیست، بلکه باید با زحمت زیاد و با دست انجام گیرد. اسمایلینگ جو دوباره به من بخاطر شکاری که کردم تبریک گفت. استارت اتوماتیک مهم نیست و در مدلهای جدید هم دیگر به کار گرفته نمیشوند.
"فکر میکنید که من به شما ماشین بدی میفروشم؟ من به شما؟ یک یهودی به یهودی دیگر؟ شما خود را در ماشین مانند پادشاهی حس خواهید کرد! و وقتی بخواهید موزیک گوش کنید فقط احتیاج دارید پیچ رادیو را بچرخونید."
اسمایلینگ جو پیچ رادیو را به من نشان داد و آن را چرخاند. فوری شیشهپاکنها شروع به حرکت کردند.
اسمایلینگ جو سعادتمندانه پرسید: "کی دیگه به رادیو احتیاج داره؟ مگه رادیو چه چیز مهمی پخش میکنه؟ تمام روز موزیک. کاملاً غیر ضروری. خیلی مهمتر اما این است که شما عالیترین صندلی راننده را دارید و میتونید حتی عقب و جلو هم بکشیدش."
من سعی کردم صندلی را حرکت دهم ــ و صندلی به جلو و عقب حرکت کرد. من یک بار دیگر این کار را تکرار کردم. چرا اسمایلینگ جو گفت که صندلی را میشود به جلو و عقب حرکت داد؟ این مشکوک است. من یک بررسی اساسی از ماشین انجام میدهم ــ تقریباً مانند ماشین نو دیده میگشت.
اسمایلینگ جو پوزخند میزند: "درست مثل ماشینهای نو دیده میشه. بیشتر از 17000 مایل نرفته."
این غیر ممکن بود. من نگاهی به درجه میاندازم. عدد 3000 مایل را نشان میداد. بی اعتمادی من بیشتر میشود:
"پس چرا فقط 3000 نشان میدهد؟"
"توضیحش ساده است. صاحب قبلی ماشین یک نگهبان برج فانوس دریائی بوده که فقط میتونست به دور برج براند."
حالا دیگر کافیم شده بود. اگر تکنیک فروش اسمایلینگ جو را درست فهمیده باشم، باید ماشین پس از چند صد متر راندن از هم جدا شود.
من گفتم: "خوب. پس ما متأسفانه نمیتونیم با هم معامله کنیم. من اجازه نمیدم که کسی فریبم دهد."
"هر طور که مایلید."
برای اولین بار پوزخند از چهره اسمایلینگ جو از بین رفت.
"من چطور میتونم به خانه برگردم؟"
"با ماشین؟"
"نه، پیاده."
"مستقیم به طرف شرق، دوست من، مستقیم به طرف شرق ..."
من فکر کردم: وقتی اسمایلینگ جو <شرق> میگوید، باید احتمالاً <غرب> درست باشد. اما چون به برعکس شهادت دادنش هم نمیشود اطمینان کرد بنابراین از سمت جنوب رفتن بهتر است.
در مسیر راه از سمت شمال از میان زمینهای کشاورزی حاصلخیزی گذشتم، از جنگلهائی با رودخانهها و آبشارها رد شدم ــ و با این حال به خانه رسیدم. همسایهام در سربالائی رو به خانه به من کمک کرد و به اطلاعم رساند (متأسفانه دیر) که آدم در آمریکا برای خرید ماشین دستدوم باید حتماً با ماشین خودش برود.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر