یک تخم‌مرغ متفاوت.

معمولاً وقتی آدم از «خطر زرد» میشنود به چینیها و ژاپونیها فکر میکند. من در اثر تجربه میدانم که خطر زرد دیگری نیز وجود دارد. آشنائی من با این خطر در یک اتوبوس شهری پر از مسافر اتفاق افتاد.
دیروز ماشینم نشانه آشکاری از اختلال مزاج نشان داد. من کاری را که همه رانندگان میکنند انجام دادم: کاپوت ماشین را بالا زدم، با نگاهی نافذ و خبره دل و روده موتور را بازدید کردم، کاپوت را دوباره بستم و ماشین را پیش مکانیسین مورد علاقهام بردم. بعد به طرف اولین ایستگاه اتوبوس به راه افتادم.
در راه بخاطر هوای خوب خوشحال بودم، اگر ماشینم خراب نمیشد نمیتوانستم هرگز از این هوا لذت ببرم. اینطور که مشخص است خرابی ماشین هم مزیتهای خودش را دارد. ناگهان با خاله ایلکا Ilka روبرو میگردم. خوب هر چیزی معایبی هم دارد. او یک زنبیل خرید همراه داشت که یک بسته تخم مرغ سفید رنگ بطور خطرناکی از آن بیرون زده بود.
من میگویم: "چه تخم مرغهای قشنگی". در هر حال باید چیزی به خاله ایلکا میگفتم.
خاله با غرور میگوید: "درسته. یکی را بردار!"
خاله ایلکا از زمان اولین ورق این کتاب پیرتر شده و نیروی ذهنیاش در حال کم شدن است. من همه انواع بهانهها را به کار بردم، اما بعد زود متوجه گشتم که بجای از دست دادن اتوبوس خیلی بهتر است که تخم مرغ تعارف شده را بردارم. من تخم مرغ را برمیدارم و خداحافظی میکنم. از آنجائیکه یک مرد بالغ با یک تخم مرغ در دست بر محیط زیست خود تأثیر عجیب و غریبی میگذارد، بنابراین آن را در کیف اسنادم قرار دادم.
این کار یک اشتباه سخت بود، و من یک اشتباه سختتر دیگری نیز مرتکب میشوم، و آن هنگامی بود که من ــ بعد از یک ربع ساعت انتظار برای اتوبوس و بعد از همه فشار آوردنها در داخل اتوبوس ــ کاملاً فراموش میکنم که در داخل کیف اسنادم یک تخم مرغ قرار دارد.
صدای متلاشی شدن آهستهای مرا به یاد تخم مرغ میاندازد. وقتی دستم را داخل کیف میکنم به چیزی چسبنده میخورد. دستم پس از خارج کردن از کیف رنگ زرد بیمارگونهای به خود گرفته بود. من سعی میکنم آن را با آستین دیگرم پاک کنم، زیرا من خوشبختانه دارای دو آستین هستم، و حالا بجز یک دست زرد دارای یک آستین زرد رنگ هم شده بودم. تلاش میکنم بوسیله دستمال دست و آستینم را پاک کنم. و حالا نتیجه آن زرد رنگ شدن بخش بیشتری از ظاهرم بود. جیب راست شلوارم هم باید رنگ زرد گرفته باشد.
از آنجائیکه من خجالتی هستم، تمام این عملیات را تا حد امکان غیر محسوس انجام دادم و خیال میکردم که کسی چیزی از آن متوجه نشده است. در این لحظه از پشت سرم صدای عصبانی مردانهای را میشنوم: "داره میچکه!"
ظاهراً زرده تخم مرغ خاله ایلکا از طریق درزهای کیف به بیرون نفوذ کرده و حالا بر روی چکمه ساقه کوتاه، بسیار شیک و از پوست مار مرد پشت سرم میچکید.
مرد میغرد "لعنت بر شیطان، این دیگه چیه؟" و با دستکشاش کفش را پاک میکند.
من صادقانه جواب میدهم: "این یک تخم مرغ است. خواهش میکنم ببخشید."
از ته قلب برای مرد متأسف شدم. تخم مرغ باعث شده بود که رنج و عذاب مانند حالت قبل من در سراسر بدنش بدود: از کفش به دستکش، از لنگه اول به لنگه دوم دستکش، از لنگه دوم دستکش به دستمال و از دستمال ــ این یکی اما بدون قصد ــ به دماغ جلو آمده و استخوانی یک خانم که با اعتراض بلندی شروع به پاک کردن بینیاش با شال ابریشمی میکند. همانطور که همه میدانند، آثار تخم مرغ خیلی چسبنده است، طوری که بر روی شال ابریشمی در مدت کوتاهی نقش برازندهای از زرده تخم مرغ نمایان میگردد. خانم بینی استخوانی که هنوز در حال غر زدن بود شال را توسط انگشت شصت و اشاره از خود دور نگاه میدارد.
صدای مقتدرانه و دستور دهندهای از سمت چپ بلند میشود: "ساکت! آرام بگیرید! بی حرکت!"
وقتش رسیده بود که یک نفر فرمان دادن را به عهده بگیرد. شاید او یک ژنرال ذخیره بود. مسافرها ساکت میشوند.
من به خودم امیدواری میدهم که این ماجرای وحشتناک به پایان رسیده است، و در این لحظه عطسه غیر قابل مقاومتی را احساس میکنم.
من مجبور به عطسه کردن میشوم و دستم بطور غریضی به سمت دستمالم میرود.
دور تا دور من هراس ایجاد شده بود.
یک زن چاق طوری فریاد زد "به من دست نزنید!" که انگار من خودم را غیر اخلاقانه به او نزدیک ساختهام. بقیه مسافرین هم فاصلهای خصمانه از من گرفتند. به تدریج احساس فردی جذامی به من دست میدهد.
ژنرال که با دو ردیف زرد رنگ روی پیشانی مانند طبیب سرخپوستها شده بود گفت: "گوش کنید آقا، آیا نمیخواهید اتوبوس را ترک کنید؟"
من جسورانه جواب میدهم: یک چنین تصمیمی ندارم! من هنوز سه ایستگاه در پیش دارم."
اما مسافرها طرف ژنرال را گرفتند و پیامهای تشویقآمیز و بلند برایش سر دادند، وقتی او  از طرف مرد کفش پوست ماری حمایت میشود ــ خود را آماده میسازد تا مرا به زور از اتوبوس بیرون بیندازند. یک بار دیگر در برابر افکار عمومی تنها ایستاده بودم.
در این لحظه دست به اقدام میزنم. مانند برق دستهایم را داخل کیف میکنم، اول دست راست و بعد دست چپ را، و هر دو دست را در حالیکه قطرات زردی از آنها میچکید بالا بردم و فریاد کشیدم: "خب، حالا میتونید منو بیرون بندازید!"
جمعیت غرولند کنان خود را عقب میکشد. من اتوبوس را در اختیار خود داشتم. به من یک سبد تخم مرغ خام بدهید و من تمام جهان را فتح خواهم کرد.
از میان جمعیت فریادهای درهم و وحشتزده و مرددی به گوش میآید:
"آقای عزیز، خواهش میکنیم، میتونید لطف کنید و لااقل کیف را کنار بگذارید؟ خواهش میکنیم!"
"باشه. چرا که نه."
به سخاوت من تا حال هیچ کس شک نکرده است. من خودم را به طرف کیف مدارکم خم میکنم.
در این لحظه اتوبوس از روی دستاندازی رد میشود.
در مقایسه با آنچه حالا اتفاق میافتد را میتوان با کمدی بزن و بکوبی از زمان فیلمهای صامت کلاسیک تشبیه کرد. من پائین میپرم و اتوبوس چسبناک را تنها میگذارم.
وقتی داخل خانه میشوم، بهترین همسر جهان حیرت زده سرش را تکان داد و گفت: "خدای من! چه اتفاقی افتاده؟"
من گفتم "خاله ایلکا" و به حمام هجوم بردم و نیمساعت تمام با لباس کامل و با کیف اسنادم زیر دوش ماندم.
امروز هم در جواب این سؤال قدیمی که آیا اول تخم مرغ بوده است یا مرغ جوابی نمیدانم. من فقط میدانم که بودن با مرغ را به بودن با تخم مرغ در یک وسیله نقلیه عمومی ترجیح میدهم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر