تلفن، دوست و یاورت.

تلفن عبری به عنوان منبع غافلگیریهای ماجراجویانه هرگز با شکست مواجه نخواهد گشت. به عنوان منبع برقراری تماسهای تلفنی اما ناکام میماند. باید این را به خاطر سپرد که سه میلیون یهودی با صدای بلند و مدام تقاضای خط تلفن میکنند. چرا؟ برای روز مبادا و زیرا که آدم نمیتواند هرگز بداند چه پیش میآید.
وقتی در اسرائل نوزادی متولد میگردد، پدر و مادر بلافاصله به نام او یک خط تلفن درخواست میکنند تا لااقل هنگام ازدواجش بتواند آن را واقعاً بدست آورد. در هر صورت تمام خطوط تلفن اسرائیل مرتب اشغالند. در سیمها چنان خشخشی برپاست که آدم حرف خودش را هم نمیشنود. از گنجشکهای اسرائیلی که بر روی سیمهای تلفن مینشینند، برخیشان گریه کنان بر زمین افتادهاند. برای شهروندان اسرائیل هم میتواند این اتفاق رخ دهد.

همه چیز کاملاً بی آزار آغاز گشت. من به یک موافقتنامه احتیاج داشتم، و مردی که باید به او مراجعه میکردم دکتر اسلوتسکی Slutzky از شعبه مواد غذائی کنسرو شده در وزارت غذا بود. موقعیت مناسبی بود، زیرا پسر کوچک دکتر اسلوتسکی و فرزند من امیر به یک مدرسه میرفتند، و این یعنی که با درخواستم در واقع از پیش موافقت شده بود. فقط مشکل من این بود که چطور باید با دکتر اسلوتسکی شخصاً تماس برقرار کنم. برای دیدنش به ادارهاش بروم و ساعتها در صف بایستم تا اینکه صدایم بزنند که نوبتم شده است؟ غیر ممکن است. پس تلفن برای چه اختراع شده است؟ تلفن کردن بهتر از صدا زده شدن و بهتر از وقت تلفن کردن است. چه چیزهائی میتوانستند خلق گردند اگر ساعتهای بی حاصل ایستادن در صفها وجود نمیداشت. صحرای نگب Negev میتوانست پایگاه هوائی داشته باشد، کویر شروع به شکوفا شدن میکرد، شاید هم آدم میتوانست با نقب زدن به نفت برسد. صرفهجوئی در وقت مهم است. من گوشی را در دست میگیرم.
من گوشی را در دست میگیرم، اما خط اشغال بود. سر و صدای عجیب و غریبی در گوشم میپیچد، نوعی غرغره کردن، گلوکـگلوکـگلوک. احتمالاً از شبکه مخابرات بیش از حد کار کشیده میشود.
من گوشی را دوباره روی تلفن قرار میدهم، لحظهای صبر میکنم، آن را دوباره برمیدارم، اما هنوز صدای ریختن آب از بطری میآمد، و وقتی بطری آب عاقبت خالی گشت سکوت بزرگی برقرار میشود. من گوشی را میگذارم، آن را نوازش میکنم، گوشی را برمیدارم ــ هیچ صدائی نمیآید. شاید که دستگاه تلفن به خالق خود آقای گراهام بل پیوسته باشد؟ نه، زیرا که ناگهان صدای "کرررـکرررـکرک." به گوشم میرسد و بلافاصله باز سکوت برقرار میگردد. اما حالا حداقل میدانم که دستگاه تلفن زنده است.
من چند شمارهای را که به خاطر داشتم میگیرم. تلاشی بی فایده. من چهار بار شماره شش را میگیرم، سریع و پشت سر هم ــ بی فایده. شش بار شماره چهار را ــ باز هم بی فایده. من گوشی را روی میز قرار میدهم و منتظر میمانم تا نشانهای از زنده بودن از او خارج شود. خارج نمیشود. من دوباره گوشی را روی تلفن قرار میدهم و برایش شب خوشی را آرزو میکنم.
ناگهان زنگ تلفن به صدا میآید، شفاف و خوانا.
من گوشی را برمیدارم و رابطه بر قرار بود. کاملاً صاف، طوری که انگار طبیعیترین چیز در جهان است.
خوشحال از صافی غیرمنتظره، شماره شعبه مواد غذائی کنسرو شده را میگیرم. شماره آنجا مشغول است. من گوشی را روی تلفن میگذارم، طوری رفتار میکنم که انگار قصد انجام کار دیگری دارم، ناگهان گوشی را برمیدارم و شماره را میگیرم، اشغال. در نوبت بعدی بوق اشغال را حتی قبل از گرفتن شماره میشنوم. در میانه شماره گرفتن و بعد از آن هم بوق اشغال شنیده میشود.
حالا مجبور میشوم روش آموزشی سختتری را به کار ببرم و با پهنای دست دو کشیده آبدار به دستگاه تلفن میزنم. این مرا به یاد پدر عزیزم میاندازد که بخاطر تنبیه بدنی پسر جوان سرکشاش بیشتر از خود پسر درد میکشید. در ضمن من چیز بیشتری بجز این تلفن که خود را به مردن میزند بدست نیاوردم. حالا، چنین کلکهائی نمیتوانند سرم کلاه بگذارند. من از جا بلند میشوم، سوت زنان در اتاق به این سمت و آن سمت میروم ــ و ناگهانی، و قبل از آنکه گوشی بفهمد چه رخ داده است آن را به گوشم نزدیک میسازم. گوشی چنان غافلگیر شده بود که بوق آزاد میزد.
با دقت شماره را میگیرم، یکی بعد از دیگری، نه خیلی سریع، نه خیلی آرام. آن اتفاق باور نکردنی رخ میدهد و ارتباط برقرار میگردد، کسی گوشی را برمیدارد، یک صدای زنانه میگوید: "کارخانه جوراب بافی اشترن". من فقط توانستم با لکنت معذرت بخواهم. بعد یأس به سراغم میآید، لبانش را میلیسد، و تقاضای بیشتری از من میکند. تلفن به سکوت قدیمیاش دچار شده بود. شاید هم بخاطر کار طاقتفرسا بیهوش شده بود.
تلفن پس از چند دقیقه بهبود مییابد. من یک خط آزاد بدست میآورم. من شماره را میگیرم. اشغال است. باید مشکلی وجود داشته باشد. من به شرکت مخابرات تلفن میکنم و با حیرت متوجه میشوم که آنجا هم اشغال است. بار دوم بجای شنیدن آشنای شرشر آب صدای بغبغو کردن یک کفتر میشنوم، بار سوم اصلاً صدائی به گوش نمیرسد و بار چهارم نمیتوانستم به گوشم اطمینان کنم: یک دوشیزه دوستانه میگفت "سلام، اطلاعات مخابرات".
من از دوشیزه خواهش میکنم که شماره تلفن شعبه مواد غذائی کنسرو شده وزارت تغذیه عمومی را به من بدهد. دوشیزه از من خواست که منتظر بمانم. من منتظر میمانم. پنج دقیقه میگذرد. ده دقیقه میگذرد. از پشت تلفن سر و صدای یک ماشین تحریر به گوش میرسد، صدای خنده زنانه، صدای میلهای کاموا بافی. پانزده دقیقه میگذرد. با یک انفجار ناگهانی عذابی انباشته گشته چیزهای ناواضحی در گوشی فریاد میزنم ــ و کامیاب میشوم. کسی به سمت تلفن میآید. این بار یک مرد است. او میپرسد که چه میخواهم. من میگویم شماره شعبه مواد غذائی کنسرو شده وزارت تغذیه عمومی را. او میگوید، صبر کنید. من صبر میکنم. بعد از سه دقیقه درست کنار گوشم انفجار وحشتناکی رخ میدهد که به یک سری کرررـکرررـکررر تبدیل میگردد.
من گوشی را میگذارم.
برای بهره برداری از وقت به آشپزخانه میروم، یک ساندویچ درست میکنم، کمی میخوابم، دوش میگیرم، صورتم را اصلاح میکنم و سرحال دوباره به کار مشغول میشوم. بطور یکنواخت ضربههای اجتنابناپذیر سرنوشت را تحمل میکنم، صدای خشخش کردن را، کررـکرررـکررر را، کابل تلفن را نوازش میکنم، گوشی را قلقلک میدهم، نیمه کاره آن را روی تلفن قرار میدهم، نیمه کاره آن را بلند میکنم و صبورانه منتظر میمانم، تا اینکه به من علامت میدهد که خط آزاد است. بعد صفحه شمارهگیری را به کار میاندازم ــ و خدا را شکر، از آن سر سیم یک صدا به گوش میرسد: "کارخانه جوراببافی اشترن."
امیدوارم که انبار جورابتان در آتش بسوزد. من دقیقاً میدانم که شماره کجا را گرفته بودم. یا شاید که اصلاً این شماره درست نباشد؟
مرکز اطلاعات مخابرات اشغال است. و وقتی در هفتمین بار بوق اشغال زده نمیشود، کسی گوشی را برنمیدارد. هیچ چیز در جهان بجز برقرار شدن ارتباطی که یکطرفه باقی میماند نمیتواند آدم را افسرده سازد.
بنابراین، دوباره همان شماره قبلی را میگیرم. شماره آزاد است. کسی جواب میدهد! یعنی، یک نوار جواب میدهد:
"شماره تلفن بخش ما تغییر کرده است. لطفاً شماره جدید را یادداشت کنید. و آن این است ــ"
بله. شماره جدید دقیقاً همان شمارهای بود که من همیشه میگرفتم.
مهم این است که من شماره درست را میگرفتم. من آن را دوباره میگیرم و با سکوتی یخزده مواجه میشوم. حتی دیگر خشخش هم نمیکرد.
یک نگاه به ساعت. زمان چه زود میگذرد ...
یک استراحت کوتاه. یک شروع جدید.
نه، این بار شماره اشغال نبود. من صدای سعادتبخش اتصال را میشنوم.
به خاطر خدا، گوشی را بردارید!
"مطب دکتر پرس Perez. دکتر تشریف ندارند. شما؟"
به تو چه ربطی داره، پیر جادوگر. خودتو قاطی کنسروهایم نکن. پایان پیام.
آیا شمارهای که دارم اشتباه است؟
بازگشت به مرکز اطلاعات مخابرات. اشغال. پیش به سوی محل شکایات. اشغال.
آخرین تلاش، قسم میخورم این آخرین تلاش با همان نمره قبلی باشد.
و در این وقت ــ درست و واقعی ــ هنوز خدای پیر یهودی زنده است:
"شعبه غذاهای کنسرو شده. شالوم."
"من مایلم با آقای دکتر اسلوتسکی صحبت کنم."
"در رابطه با چه موضوعی؟"
"فقط به او بگوئید: بخاطر امیر."
کرررـکرررـکرک.
"الو! الو!"
"آقای دکتر تشریف ندارند. چه کسی صحبت میکند؟"
"لعنت بر شیطان، از خط برید بیرون!"
"خودتون برید بیرون!"
"من این کار را نمیکنم. من میخواهم با دکتر اسلوتسکی صحبت کنم."
"آقای دکتر تشریف ندارند. او بعداً ــ"
رررکـکرررـپششش. دوباره یک انفجار. و باز یک انفجار دیگر. اما آن هم به پایان میرسد. حتی به آزاد شدن خط منجر میشود، و من میتوانم شماره شعبه غذاهای کنسرو شده را بگیرم. شماره اشغال است.
البته که اشغال است. توسط تلفن کردن من.
فقط قطع نکن. فقط ارتباط را قطع نکن. اگر من یک تلفن بودم، حالا دیگر بیهوش شده بودم. پردههای خاکستری جلوی چشمانم شنا میکردند، و خود را مرتب متراکمتر میساختند. من باید ارتباط با زحمت برقرار شده را قطع و به اورژانس تلفن کنم. اورژانس دارای سه شماره تلفن میباشد. اولین شماره اشغال است. دومی اشغال است.
سومی گوشی را برمیدارد. من فقط میتوانستم آه و ناله کنم:
"کمک! سریع بیائید! من دارم میمیرم!"
"متأسفم، شما شماره را اشتباه گرفتهاید. اینجا شعبه غذاهای کنسرو شده است."
"از خط برید بی ــ نه، نرید! از خط نرید بیرون! بمانید! من را به آقای دکتر اسلوتسکی وصل کنید!"
"یک لحظه صبر کنید."
خدای مهربان، یک معجزه بکن!
خدای مهربان اشغال است. از داخل گوشی صدای معاشقه یک کبوتر به گوش میرسد. بعد خط ناگهان آزاد میشود.
"دکتر پرس؟"
من زمزمه کنان میگویم: "اینجا پدر امیر صحبت میکند."
یک صدای آهنین زنانه جواب میدهد:
"ساعت هفده و دوازده دقیقه و چهل و پنج ثانیه. با اعلام بعدی ساعت ..."
من هیچ خاطره روشنی از این ماجرا ندارم. زمانی هسایهها با شکستن در وارد خانه من شدند. آنطور که آنها بعداً برایم تعریف کردند، من بیهوش بر روی میز تحریرم قرار داشتم، کابل تلفن به دور گردنم، و ساعتها بعد از بهوش آمدن فقط می‌توانستم بگویم: کرررـکرکـرکـپشششش ــ کرر .....
من تبدیل به تلفن شده بودم.
_ پایان _  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر