زمان خواب در شرق.


برایش نوشتم: پسرم، همانطور که دل پدرزنت برای دخترش مدام تنگ می‎‎شود، دل من هم اگر نه بیشتر اما به اندازه او برای تو تنگ میشود.
نوشته را اما برایش نفرستادم، پیش خود نگاه داشتهام تا آن را روزی به نوهام نشان دهم، شاید او بتواند دلداریم دهد.
***
خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. دلم میخواست میتوانستم پتکها را از دستان هر دو شقیقهام به زور میگرفتم و به گوشهای پرتاب میکردم، بعد شقیقهها را مانند دندانی که درد میکنند میکندم و قرچ قرچ با دندانهای سالمام عین خرخره مرغ میجویدم.
داد میزنم و میپرسم: مگه آدم شدی، احمق!
از ترس میخکوب میشود و بیحرکت به چشمهایم خیره نگاه میکند.
دوباره داد میزنم: پرسیدم آدم شدی؟
با ترس میگوید: نه.
از خودم بخاطر رفتار و صدای بلندم کمی خجالت میکشم و آرامتر میپرسم: پس چرا این کارها را میکنی؟ مگه وقتی گفتی خونه میخوام، با اینکه پول به اندازه کافی نداشتم، نرفتم و برات خونه نخریدم؟
"آره، خریدی."
"پس چرا خونه خواهرتو میخوای غصب کنی؟ مگه نمیبینی تازه یه شکم زائیده؟"
"خوب منم دلم بچه میخواد."
"تو که خودت اینهمه تخم گذاشتی، بچه خواستن تو چه ربطی به خونه مریم داره؟!"
"آخه تخمها فقط اونجا میتونن جوجه بشن."
با شنیدن این حرف باز عصبانیت مانند فشار خونم بالا میآید: کی گفته فقط تخمها اونجا جوجه میشن؟"
"مریم."
قبل از آنکه فریاد بزنم و مریم را صدا کنم خودش سرش را از سوراخ لانه تخمگذاریش خارج میکند و شاکیانه میگوید: "هیس! چه خبرتونه؟ بچه خوابیده."
من هم فوری میگویم "آروم باشید دیگه، مگه نمیبیند بچه خوابیده!" و قبل از اینکه مریم سرش را دوباره تو بکشد میپرسم: ببینم، درسته که تو به خواهرات گفتی فقط تو خونه تو جوجه سر از تخم درمیاره؟"
"آره، من گفتم."
"این حرفها چیه به اینا میگی، نکنه واقعاً شماها آدم شده باشید؟!
"خوب مگه دروغ میگم. اون دو تا از پنج ماه پیش تا حالا بیشتر از پنجاه تا تخم گذاشتن. پس چرا تا حالا یه جوجه هم از توشون در نیومده؟"
درست میگفت. من از چند هفته قبل از شروع عید خوشحال بودم که به جای سبزه یکی دو تا جوجه کوچولو سر سفره دلم میگذارم. هر دو خواهرش هر بار چند روز پس از تخمگذاری آنها را سوراخ کرده و از لانه به پائین انداخته بودند. و این کار تا امروز که تقریباً شش ماهی از عید میگذرد همچنان ادامه دارد.
برای نشان دادن اهمیت علم و زدودن خرافات از ذهن‎‎شان رو به شنگول کرده و میپرسم: از کی حامله شدی؟
"مثل همیشه از بابا و بقیه برادرها."
منگول هم بلافاصله میگوید: منم از بابا و بقیه برادرها حامله شدم!
برای اینکه به این موجودات زبان نفهم بفهمانم فرقی نمیکند که تخم کجا باشد، و اگر مادر از آن خوب پرستاری کند جوجه حتماً سر از تخم در خواهد آورد، میگویم: خوب مریم تو از کی حامله شدی؟
"از هیچکس."
"یعنی چی از هیچکس، مگه چنین کاری ممکنه؟!"
"کی میگه ممکن نیست؟ وقتی برام لونه تخمگذاری رو خریدی، رفتم توش و دیدم چه جای خوبیه. تو دلم گفتم کاش یه تخم هم توش بود و میتونستم همین حالا روش میشستم. بعد یکدفعه بدنم لرزید، سرم گیج رفت، و وقتی چشمم رو باز کردم دیدم زیرم یه تخم قرار داره."
نوزاد تازه متولد گشته سحیم نام دارد که همان مسیح قر و قاطی شده است.
***
وقتی آفتاب در غرب غروب میکند، مردم در شرق به خواب میروند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر