چراغ‌های قرمز آمستردام.

قبل از پرواز بر فراز اقیانوس اقامت کوتاهی در آمستردام داشتیم. ما نیز مانند بسیاری از هموطنان خود محبتی صادقانه نسبت به ملت هلند احساس میکردیم، ملتی که نجابت و انسانیت خود را حتی در زمانی که در اروپا این دو ویژگی دیگر ارزش چندانی نداشت حفظ کردند. از این گذشته ما همیشه در سفرهایمان میشنیدیم که از گنجینههای هنری و زیبائی معماری شهرهای هلند تعریف و تمجید میکنند. به ما چنین میگفتند که آمستردام هیچ دست کمی از ونیز ندارد: کانالهای چشمگیر ... باغها و تندیسها ... تآترهای مجلل و سالنهای کنسرت ... خانههای جادوئی شیروانی دار ... و بخصوص آن محله مخصوصی که در کنار پنجره ... ظاهراً چنین محلهای در آمستردام وجود دارد ... محلهای با دخترها در کنار پنجره ... یک محله مشهور ... و آنجا دخترها در کنار پنجره مینشینند، دخترها.
البته ما به این چرندیات احمقانه توریستها نه گوش میدادیم و نه آنها را باور کردیم. حتی خود من هم خیلی کم به گفتههایشان گوش دادم. چنین حرفهائی برایم جذابیتی ندارند. من یک آدم جدی و بالغم، مردی که امتحان سختی به زندگی پس داده و تجربههایش را مدتهاست پشت سر نهاده است.
من در شهری که بخاطر موزههایش مشهور است هرگز به این دلیل توقف نمیکنم که شاید بعد ... من حتی به فکرش هم نمیافتم.
همسرم وقتی ما از هواپیما پیاده شدیم سرش را تکانی داد و گفت: "که اینطور، تو حتی به فکرش هم نمیافتی، هر طور که مایلی. آنچه به من مربوط میشود، من به هیچ وجه مایل نیستم از دیدن دخترها در پنجره صرفنظر کنم."
من از او پرسیدم پس کرامت زنانهاش کجا مانده، اما جوابی انحرافی شنیدم:
"حتی یک فیلم با شرکت مارینا ولادی Marina Vlady که در این محله آمستردام بازی میشود وجود دارد. باید این فیلم را حتماً دید."
از مدت ازدواجم آنقدر میگذرد که بدانم کی مخالفت بی معنا میگردد. و چون من هم نمیتوانستم کنجکاوی خاص ته دلم را کاملاً سرکوب کنم تسلیم شدم. وقتی ما سوار تاکسی گشتیم، تصمیممان گرفته شده بود. ما به آنجا خواهیم رفت.
به آنجا میرویم؟ به کجا؟ و چگونه؟ محله معروف در هیچ نقشهای علامت گذاری نشده بود و مسیر هم در هیچ یک از راهنماهای گردشگری نیامده بود.
بهترین همسر جهان میگوید: "پس باید از یکی بپرسی"
"چرا من، خودت بپرس!"
"من؟ اگر اشتباه نکنم یکی از ما دو نفر خانم است و آن هم منم."
در نتیجه یک بحث پر تحرک میان ما درمیگیرد. من به همسرم توضیح دادم که دقیقاً به این خاطر چون او یک خانم است و کسی به او مظنون نمیشود، و بدست آوردن چنین اطلاعاتی کار اوست و نه من. یا اینکه شاید باید در خیابان بایستم، و اولین و بهترین رهگذر را نگهدارم و ــ من مسخره بودن چنین وضعیتی را به طور زمختی نشان میدادم ــ و از او خیلی ساده بپرسم، کجا میتوان در آمستردام ... خانمهای پنجرهنشین را یافت. این را نمیشود از من انتظار داشت.
همسرم خلاصه کرد و گفت که من آدم ترسوئی هستم و باید خجالت بکشم. بعد خود را به سمت راننده تاکسی به جلو خم کرد و گفت:
"لطفاً بگید ... چه چیز خاصی در آمستردام ارزش دیدن دارد؟ منظورم، خاص است؟
راننده جواب میدهد: "دیروز در موزه سلطنتی یک نمایشگاه آثار هنری مدرن افتتاح شد، و از فستیوال بینالمللی موسیقی باید خیلی زیاد استقبال شده باشد."
"بله، مطمئناً. اما منظور من اینها نبودند. شوهرم و من مایلیم چیز واقعاً هیجانانگیزی را ببینیم."
"میدانم. پس نیمه شب به ساحل بندر بروید، وقتی کرجیها بار سبزیجات خالی میکنند. چنین چیزی را نمیشود همیشه دید ..."
"ممنون برای اطلاعات. خیلی ممنون."
من در عقب نشسته بودم، تمام صورتم از خجالت سرخ شده بود. از طرف دیگر غرور مردانهام خود را نشان میدهد. من دیگر یک کودک نیستم که مؤدبانه دست در دست مربی سرخانه با قدمهای کوتاه مجبور به سریع حرکت کردن به آنجا باشد. وقتی بخواهم بدانم کجا میتوان ... کجا میتوان پنجره را پیدا کرد، بعد پیش دربان هتل میروم، سرم را به طرف گوشش نزدیک میکنم و بدون هیچگونه پرت و پلا گفتنی مستقیم میپرسم:
"دوست عزیز، گوش کنید، این طرفها کجا ... شما خودتون میدونید ... آنها با پنجرهها ..."
یک لبخند دوستانه و درک کرده چهره دربان هتل را روشن میسازد:
"ملکه در این ساعت از روز در محل اقامت تابستانیشان میمانند. اما از قصر سلطنتی میتوانید هر زمان دیدن کنید. ضمناً خیلی راحت آنجا را پیدا خواهید کرد. هر کسی در خیابان میتواند مسیر را به شما نشان دهد."
"خیلی متشکرم."
واقعاً که خیلی مسخره بود. این فکر که شاید چند خیابان دورتر، آری شاید در همین خیابان پشتی این محله قرار داشته باشد، جائیکه دستهای از زنان تکیه داده از تمام پنجرهها جوانه زده بودند، بدون آنکه ما بدانیم کجا میشود آنها را پیدا کرد ــ این فکر میتوانست یک انسان حساس را خیلی آسان تا سرحد جنون بکشاند. خوشبختانه بخاطر دعوتی که انجمن قلم هلند از ما کرد شبمان پر شده بود.
وقتی صحبتهای مقدماتی شروع به خاموشی گذاشت، یک گیلاس عرق برنج اندونزی در حلقم ریختم و به نمایندهای از مهمانداران هلندی مراجعه کردم: 
"اسپینوزا Spinoza، که شما هم حتماً با او یک رابطه مخصوص  و مشروع دارید ــ اسپینوزا این تز را مطرح ساخته است که فلسفه در حقیقت فقط تطهیر احساسی یک اومانیسم ریاکارانه است. این یعنی: فیلسوف دروغهای متداول در اجتماع را افشا میسازد، اجتماعی که انسانهای مالیخولیائی زیر سایه آن و با حمایتش قصرهای خود را بنا میکنند، که در حقیقت چیزی نیستند بجز ــ منو بخاطر این اصطلاح ببخشید ــ فاحشه خانه!"
مصاحب من، یکی از رهبران نظریهپرداز مبحث شناخت حرفم را تصدیق میکند: "بله، بله. درک قوی و تحلیلگر اسپینوزا تا امروز هم بی نظیر است."
مرد آدم نفهمی بود. اگر فقط کمی هوش و غریزه میداشت، بنابراین باید پاسخش تقریباً اینطور میبود: فاحشهخانه ــ همین بغل، در وسط آمستردام، یک محله کامل، جائیکه خانمها با قیمتهای مختلف در پنجرهها میشینند. آیا نمیخواهید از این محل دیدن کنید؟ این جواب میتوانست مناسب باشد. بجای این جواب این ابله برایم چیزهائی از تحلیل فلسفی یهودیای تعمید شده تعریف میکند ... من چشمانم را میبندم، یک گیلاس براندی بالا میروم و دوباره از نو شروع میکنم:
"از اسپینوزا بگذریم ــ آنچه مرا در سرزمین شما مسحور خود میسازد، نوع زندگی سالم، بی پرده و بی تأثیر از هر گونه خویشتنداریست. اگر درست اطلاع کسب کرده باشم، حتی اینجا، در وسط آمستردام، یک محله کامل را برای کسانیکه همه میدانند علناً تنفروشی میکنند اختصاص داده شده است؟"
همسرم خود را آهسته نزدیک میسازد و بعنوان تشویق برایم سر تکان میدهد.
نظریهپرداز مبحث شناخت لبخندی میزند و میگوید: "آها، شما ظاهراً ... هههههه ... منظور شما محلهای است که خانمها در پنجره مینشینند!"
"ببخشید چی گفتید؟ در پنجره؟"
"کاملاً صحیح است. یک چنین محلهای نزد ما وجود دارد."
"واقعاً؟ و کجا؟!"
"اینجا، در آمستردام. توریستها دسته دسته به آنجا هجوم میبرند."
در چشمان همسرم نقطههای کوچک خشم شعلهور میگردند، که چنین معنائی داشت: :میبینی! همه هجوم میبرند، فقط ما هنوز اینجا نشستهایم ..."
اطلاع دهنده ادامه میدهد: "اگر حقیقتش را بخواهید، ما این محله را فقط بخاطر توریستها تحمل میکنیم. اما در واقع این یک شرم فرهنگیست. شب و روز غریبهها با دوربینهای عکاسی خود در جلوی پنجرهها میایستند و عکس میگیرند، انگار که در باغ وحشاند. خیلی زننده است!"
من تکرار میکنم: "خیلی زننده، من میتونم خیلی خوب تصورش را بکنم. چهرههای حریص و عکس گرفتنها ... کل خیابان از آن پر است ... کل خیابان ... راستی نام خیابان چه بود؟"
"نام خیابان؟ این اتفاقات در خیابان رخ نمیدهند. وقتی آقایان توریست به اندازه کافی عکس میگیرند، بعد در خانهها ناپدید میشوند و با دخترهای بیچاره ساعتها سر قیمت چانه میزنند. این واقعاً نفرتانگیز است!"
برای آنکه نگذارم تلخی و عصبانیتم را متوجه شود دندانهایم را به هم میفشرم: "نفرتانگیز واژهای کافی برای این عمل نیست." افسردگی قابل مشاهدهای که حالا من گرفتارش بودم خروج زود هنگام ما را توجیح میکرد.
استراتژی ما مشخص بود. ما میخواستیم شهر را زیر پا بگذاریم، از گوشه شرقی آن به سمت شمال، سپس در تقاطع خیابان به سمت غرب پرسه بزنیم و عاقبت آنقدر در سمت جنوب برویم تا اینکه در جائی به نور قرمز برسیم. زودتر یا دیرتر باید ما نور قرمزی مییافتیم.
و ما نور قرمزی نیافتیم.
نزدیک ساعت دو صبح برای استراحت کردن ایستادیم، بدون آنکه فقط یک روسپی را دیده باشیم. اینجا و آنجا البته نور قرمزی چشمک میزد، اما بعد همیشه متوجه میشدیم که یک چراغ راهنمائی‎‎ست. صاحب داروخانه شبانهای را که من از خواب عمیق بیدار ساخته بودم تا درگیر یک صحبت در باره <قدیمیترین شغل جهان> سازم، خیلی محترمانه به من فهماند که وزارت کشاورزی شبها بسته است. دلشکسته و ناامید به راهمان ادامه میدهیم. ساعت سه و سی دقیقه صبح تازه یک پنجم سطح شهر را دیده بودیم. خیابانها خالی بودند. آمستردام در خواب بود.
ساعت از چهار صبح گذشته بود که در مقابل تالار کنسرت آمستردام پلیسی را میبینم. حالا همه چیز برایم بیتفاوت بود. با آخرین نیرو، تلو تلو خوران به سمت او میروم، یقه اونیفورمش را محکم میگیرم و نفس نفس زنان میگویم:
"فاحشهها کجا هستند؟"
نگهبان قانون با رضایت جواب میدهد: "پل دوم، پشت کلیسای جامع، خیابان کانال."
خواننده عزیز و مشتاق، این آدرس آن محل است. گاهی خواندن تا به آخر فصلهای طولانی یک کتاب چندان بی ارزش هم نمیباشد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر