واکنش زنجیره‎ای.

هیچ کس مهاجرین جدید را مجبور نمیسازد که یک کیبوتصی Kibbuz آرمانگرا گردد. همچنین برای کارآفرینان شرکتهای خصوصی هم کشور کوچکمان دشت وسیع و حاصلخیزیست.
برای مثال اگر بویش در آید که یک تازهمهاجر مجوز واردات برای یک جعبه سوزن خیاطی بدست آورده است، بازار سوزن فوری دچار یک هراس وحشیانه میگردد، زیرا یک جعبه سوزن خیاطی احتیاجات بیش از پنج سال مملکت را پوشش میدهد. در چنین مواقعی مغزهای متفکرمان ــ ما هم چنین مغزهائی داریم، و نه فقط همهکارههای ارتشی ــ با اطمینان راه حلی مبتکرانه پیدا میکنند؛ به این نحو که آنها تمام ذخایر سوزنهای موجود را با مبلغی جزئی میخرند، جعبه سوزن خیاطی مهاجر جدید را در دریا میریزند و در زمان کوتاهی سود سرشاری میبرند. حتی حتماً ضروری هم نیست که داخل آن جعبه به دریا ریخته شده واقعاً سوزن باشد. مطلب عمده این است که یک جعبه یا چیزی شبیه به جعبه به دریا انداخته شود.
کلاً هیچ بازرگانی در این سرزمین، برای مثال، مانند احترامی که بازرگانان در آمریکا احساس میکنند از حرمت زیادی برخوردار نیست. شاید دلیل آن این باشد که کاسب اسرائیلی در ارتباط با مشتریان خود کاملاً درست عمل نمیکند. هرگز آن کفاش در برانکس  Bronxرا که در ویترینش یک تابلوی بزرگ با این نوشته آویزان بود "اینجا کفشها در حالیکه شما انتظار میکشید تعمیر میگردند." را فراموش نمیکنم. او تعمیر کفشهایم را سه ماه تمام طول داد، اما نمیتوان انکار کرد که من در اثنای این سه ماه به راستی برای تعمیر کفشهایم انتظار کشیدم. پیشهوران آمریکائی خیلی با دقت کار میکنند.
بر عکس ما، در انگلیس هر پدری تقریباً به طور قطع میداند که فرزندش چه کاره خواهد شد: نانوا، کارخانهدار، مقام دولتی، سوسیالیست، لُرد (یا هر دو). پیش ما حتی بزرگسالان هم نمیدانند از چه طریق میتوانند برای زندگی فردایشان درآمد کسب کنند. میتواند چنین اتفاق افتد که در خیابان از یک شهروند آدرسی پرسیده شود ــ و او از آن به بعد بعنوان راهنمای غریبهها فعال میگردد.
حال اما به موضوع اصلی میپردازم. من اخیراً ماشین رختشوئی تولید میکنم. در اصل من مجسمه سازی آموخته بودم و در نتیجه قبل از اتخاذ شغل نویسندگی بعنوان نگهبان شب مشغول به کار گشتم. و اگر آقا و خانم اشپیگل Spiegel در آن زمان ما را به خانه خود دعوت نمیکردند شاید هنوز هم مکانیک برق بودم.
ما در یکی از شبهای سرد یکشنبه به دیدار خانم و آقای اشپیگل رفتیم و برای اولین بار دو ساعت تمام حوصلهمان تا سر حد مرگ سر رفت. من این را با اکراه میگویم، زیرا که خانواده اشپیگل، مخصوصاً آورل Aurel، مردمی مهربان و میزبانی دوستداشتنیاند. اما به نحوی موضوعی برای گفتگو نداشتیم، و در ساعت ده فقط با کمک انگشت شست و اشاره میتوانستیم چشمان خود را باز نگهداریم. در ساعت ده و نیم انگشتانم هم به خواب رفتند، و ناگزیر برایم روشن گشت که باید فوراً آنجا را ترک کنیم، زیرا من به تدریج دیگر نیروئی برای بیدار کردن همسرم در خود نمییافتم.
تمام نیروی باقی مانده را بسیج کرده و از جا بلند میشوم و به میزبانان اطلاع میدهم که ما باید حالا آنها را ترک کنیم.
خانم اشپیگل با هراسی ناگهانی از خواب میپرد: "نه، شما اجازه ندارید! چرا با این عجله؟"
من با لکنت میگویم: "متأسفم، با این وجود ... ما باید حالا حتماً بریم ... زیرا ... آخه حالا ... من یک قرار ملاقات مهم شغلی دارم. من واقعاً متأسفم."
آورل اشپیگل میگوید: "ناراحت نباش. خوب مردم میتونن کمی منتظر بمانند."
من مؤفق میشوم به آهنگ صدایم تا حدودی ته رنگ قابل باوری از غم و اندوه بیفزایم:
"من خودم خیلی مایلم اینجا پهلوی شماها میماندم. اما خوب اگر ما عجله نکنیم آخرین اتوبوس را از دست خواهیم داد."
"در این ساعت دیر شب به کجا میخواهید بروید؟"
"به پتاخ تیکوا Petach Tikwa. آنجا من یک قرار ملاقات دارم. متأسفانه ..."
آورل قطع امید میکند: "بسیار خوب، پس من شماها را با ماشین تا ایستگاه اتوبوس میرسانم."
من اعتراض میکنم: "نه، نه! ما نمیخواهیم به شما زحمت بدیم."
آورل میگوید "شوخی نکن" و پالتویش را بر تن میکند.
بعد از پیاده شدن از ماشین از او مخلصانه تشکر میکنیم، چند ثانیهای انتظار کشیده و بعد پیاده به سمت خانه به راه افتادیم.
اما ما با قلب مهربان آورل حساب نکرده بودیم. او ماشین را متوقف ساخت و به سمت ما دوید:
"شما، آدمهای گیج، کجا میخواهید بروید؟ ایستگاه اتوبوس به سمت پتاخ تیکوا که اینجا نیست!"
و ما با ماشین به طرف ایستگاه اتوبوس پتاخ کیتوا، جائیکه دیگر انسانی در آنجا وجود نداشت راندیم. آورل به خودش زحمت میدهد و برنامه حرکت اتوبوس را در آن نور کم دقیقاً مطالعه میکند. و ناگهان آهی از گلو میکشد:
"خدای من، آخرین اتوبوس پنج دقیقه پیش حرکت کرده است. این وحشتناکه. حالا به خاطر ما این قرار ملاقات مهم را از دست میدهید!"
من با مهربانی میگویم: "مهم نیست. چندان قرار مهمی هم نبود."
"چرا. چرا. وگرنه بخاطر رفتن این همه عجله به خرج نمیدادی. میدونی چیه؟ من با ماشین شما را به آنجا میرسونم."
من با وحشت میگویم: "من اجازه نمیدم! مهماننوازی هم باید حدی داشته باشد!"
او مصمم میگوید: "دیگه یک کلمه هم حرف نزن. من اگر شما دو نفر را حالا به پتاخ کیتوا نرسونم امشب خوابم نمیبره ..."
و به این ترتیب به راه میافتیم. من و همسرم در تمام مدت رانندگی با ناامیدیای سیاه رنگ در دل و چشمهائی خیره به چراغهای تلآویو که آهسته ناپدید میگشتند ساکت نشسته بودیم.
پتاخ تیکوا، وقتی ما به آنجا رسیدیم، در زیر مهتاب دوستداشتنیای قرار داشت.
آورل میپرسد "کجا دقیقاً؟" و خمیازهاش را سرکوب میکند.
مغزم با حرارت شروع به کار کردن میکند. تنها آدرسی که من در پتاخ تیکوا میشناختم هتل گریناشپان Grienspan بود. و آن هم فقط به این خاطر، زیرا آنجا یکی از طلبکارانم زندگی میکرد. من به آورل میگویم:
"لطفا ما را جلوی گریناشپان پیاده کن."
عاقبت از ماشین پیاده شدیم، از آورل به خاطر مهربانیش دوباره تشکر کردیم و داخل هتل گشتیم. یک هتلدار بد خلق ما را میپذیرد.
من به او میگویم "یک لحظه کوچک صبر کنید" و در حالیکه به او چشمک میزدم ادامه میدهم "ما فوری دوباره میرویم."
در حالیکه ما آنجا ایستاده و منتظر دور شدن صدای ماشین او بودیم، همسرم ناگهان شروع به لرزیدن میکند و با ناله میگوید: "او دارد برمیگردد."
در این لحظه در چرخان هتل به حرکت میافتد، آورل داخل میشود، توضیح میدهد که هوا کمی سرد است و سفارش یک فنجان چای میدهد.
هتلدار چند درجهای به بد خلقیاش افزوده میگردد:
"اینجا چه خبر است؟ با چه کسی کار دارید؟"
"کی؟ من؟"
"بله، شما."
"اگر منظور شما من باشم ــ من اینجا قرار ملاقاتی با فردی ... بنابراین خیلی خلاصه و کوتاه ... من باید با او فوری صحبت کنم."
"نامشان چیست؟"
"یعنی چه که او چه نام دارد؟ آها بله ... صحیح. شما میخواهید نام او را بدانید. هرشکوویتس Herschkowitz، اگر اشتباه نکنم. آیا آقای هرشکوویتس از راه رسیدهاند؟"
هتلدار جواب میدهد: "بله، او اینجا است."
من با صدائی بالا برده میگویم: "لطفاً یک بار دیگر در لیست مهمانهایتان نگاه کنید. او باید اینجا باشد. من یک قرار ملاقات با او دارم."
"من که گفتم او اینجاست. اتاق شماره 23."
"واقعاً که هرشکوویتس همیشه اینطور بوده. من میتوانستم قسم بخورم که او نخواهد آمد."
هتلدار آرامم میسازد: "اما او آمده است. چند بار باید به شما بگویم که او اینجاست؟!"
"چه کسی اینجاست؟"
"هرشکوویتس. اتاق شماره 23. من فوری به او اطلاع میدهم." و قبل از آنکه بتوانم ممانعت به عمل آورم او گوشی تلفن را برداشته بود: "آقای هرشکوویست؟ معذرت میخواهم که مزاحم میشوم ... من باید متأسفانه از خواب بیدارتان میساختم ... کسی اینجا مایل است هرچه سریعتر شما را ملاقات کند." او دستش را روی دهانه گوشی تلفن میگذارد و به من میگوید: "آقای هرشکوویتس میخواهند بدانند در باره چه چیزی می‏خواهید با او صحبت کنید؟"
من جواب میدهم: "یک موضوع شخصی. کاملاً محرمانه."
هنگامیکه هرشکوویتس با پیژاما و چشمان نیمه بسته از پلهها پائین آمد، من این احساس را داشتم که یقهام به ناگهان دو شماره برایم تنگتر شده است. بر روی پیشانی همسرم با سرعتی باور نکردنی قطرات بیشمار عرق مینشینند. ما هر دو نگران به در هتل نگاه میکردیم. فقط آورل آنجا آرام نشسته بود و با خیال راحت چایش را مینوشید.
هرشکوویتس با چهرهای که نارضایتی از آن پیدا بود به نزد ما آمد.
اما ناگهان انگار توسط ضربهای جادو شده باشد چهرهاش باز و خندان میگردد.
او با خوشحالی رو به آورل میگوید: "سلام دوست قدیمی! اینجا چه کار میکنی؟ عجب غافلگیری مطبوعی!"
دو دوست برای چند دقیقهای مشغول بر پشت هم زدن بودند، در حالیکه ما نگاه شیشهای خود را به در دوخته بودیم. عاقبت فرشکوویتس از آورل میشنود که در حقیقت ما میخواستیم با او صحبت کنیم.
هرشکوویتس دوستانه میپرسد: "از من چه میخواهید؟ چه کاری میتونم برایتان انجام دهم؟"
"کار چندان سادهای نیست. سیگار میکشید؟"
"نه."
"من هم نمیکشم. قبلاً پیپ میکشیدم، اما پزشکم ــ"
"چه جیزی از من میخواهید؟"
"بسیار خوب، آقای هرشکوویتس ــ من علاقهمند هستم."
"به چه چیز علاقهمندید؟"
"شما میدانید که ..."
"به ماشین رختشوئی؟"
"البته! به ماشین رختشوئی."
"پس میتونم عجله شما را درک کنم. من فوری به نویمن Neumann در خدرا Chaderah تلفن میکنم."
"خواهش میکنم حالا نه. حالا دیر است. ما میتوانیم فردا با نویمن صحبت کنیم."
"دیوانه شدید؟ نویمن فردا به میلان پرواز میکند!"
با این حرف به طرف تلفن میرود و شروع به گرفتن شماره میکند، از نویمن که بطور واضح بخاطر تلفن او از خواب بیدار و خشمگین شده بود معذرت میخواهد ــ اما مرد از تل آویو آمده، و شاید بتوانیم کار را فوری تمام کنیم.
یک دقیقه دیرتر هرشکوویتس به سر میز بازمیگردد و به ما میگوید که فوری به خدرا برانیم. آورال حتماً مهربانی میکند و ما را آنجا میرساند.
آورال ما را به آنجا رساند. نویمن، ظاهراً آدمی تند خو بود. فوری به اصل مطلب پرداخت و به من اطلاع داد که فقط سی در صد از سهام برای خرید باقی مانده است.
"میخرید ــ آره یا نه؟"
"من ... نمیتونم کمی فکر کنم؟"
نویمن از جا بلند میشود: "هر جور که مایلید. برای اینکه شما مطئمن شوید به دیدن واینگارتنر Weingartner میرویم. بفرمائید."
من با صدائی گرفته میگویم: "من به واینگارتنر احتیاج ندارم. من سهام را میخرم."
بعد میبایست تعداد زیادی کاغذ را امضاء کنم، اما این کار در یک مه صورتی رنگ انجام گرفت، و بعد از آن همسرم را با تکان دادن به هوش آوردم، و ما اول صبح دوباره در تل آویو بودیم.
هنگام رفتن به دفتر ادارهام روزنامهای خریدم. با حروف درشتی بر روی صفحه اول اعلام شده بود که "کمپانی نویمنـکیشون" در خدرا بزرگترین کارخانه ماشین رختشوئی را تأسیس کرده است. کمپانی Solel Boneh دارای 42 در صد از سهام، نویمن 28 در صد و من دارای سی در صد بودم. و در روزنامه چنین آمده بود که کارخانه بلافاصله به تولید پرداخته و به تمام شرق میانه ماشین رختشوئی عرضه میکند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر