مردی که همیشه وقت دارد.

بوروکراسی یکی از بدترین آزار و زحماتیست که خدا زندگی اقتصادی ما را به آن دچار میسازد. فقط مردم خوشبین باور دارند که بوروکراسی نشانه شکست دولت نمیباشد. بوروکراسی اما خود دولت است. و مشکل در این نهفته نیست که چگونه میتوان از دست کارمندانی که در دستگاه ورم کرده دولتی لانه کردهاند رها گشت (چیزیکه غیر ممکن به نظر میآید)، بلکه چگونه میتوان آنها را سرگرم ساخت. زیرا آنها مانند شنهای ساحل بی شمارند؛ تنها با این تفاوت که شن حقوق ماهیانه دریافت نمیکند.

من بر حسب تصادف او را ملاقات کردم. او یک روز پیش من آمد، خود را گرشونوویتس Gerschonowitz یا چنین چیزی معرفی کرد و پرسید آیا من به کسی احتیاج دارم که در کارهای نویسندگیام به من کمک کند؛ و اضافه کرد که مدتهاست مرا تحسین میکند. لحن صدایش صادقانه و همدلانه بود، با نقص بیان، یک لکنت کوچک زبان، و جدی به نظر میآمد، من از او خواستم نسخه کتاب جدیدم را که باید برای چاپ آماده میگشت بخواند و اصلاح کند.
گرشونوویتس میگوید: "بسیار خوب، چه وقت باید برای بردن کتاب بیایم؟"
"فردا ساعت ده صبح. و شما باید یک روزه آن را تمام کنید."
"مشکلی نیست."
او دقیقاً ساعت ده ظاهر میشود. یک مرد با لباسی منظم، نزدیک به چهل سال، کراوات، بدون ریش و یک کیف مشگی رنگ بعنوان نمادی از موقعیت اجتماعی. عینکی. با لکنت زبان. گرشونوویتس.
او نوشتهها را برمیدارد، آنها را داخل کیفش قرار میدهد و میگوید "ممنون، تا فردا" و میرود.
صبح فردای آن روز نسخهها را میآورد. آنها تصحیح گشته بودند. گرچه بعضی از اشتباهات چاپی را ندیده گرفته بود، با نگاهی دقیقتر حتی تعداد زیادی را و از جمله اشتباهاتی که در فهم کلمات مزاحمت ایجاد میکردند. اما من آن را نادیده گرفتم. مهم این بود که او برای بردن نسخه خودش آمده و خودش هم آن را برگردانده بود، به تنهائی و تحت مسؤلیت شخصی خود. این همان چیزیست که امروزه ارزش دارد.
من از او در باره مقدار دستمزدش سؤال کردم.
او جواب داد: "مشکلی نیست."
آنطور که محاسبه نشان میداد مبلغ ناچیزی نبود. با این حال: او شخصاً مسؤلیت کار را به عهده داشت. آدم نمیتوانست بقدر کافی مهم بودن این کار را برجسته سازد.
پرسیدم چک را به نام چه کسی باید بنویسم. او گفت، آه، جای نام را خالی بگذارید. همینطور جای تاریخ را. و ترجیحاً مبلغ را هم. آیا کار بیشتری برای او دارم؟
تحت تأثیر فداکاریاش کنترل کردن بر تصحیح کتاب در چاپخانه را به او پیشنهاد میدهم.
او گفت: "انجام میدهم، مشکلی نیست."
از دادن اطلاع دقیقتری که چگونه او به چاپخانه خواهد رسید و چه مدت وقت در آنجا لازم دارد صرفنظر کردم. باید همیشه فاصله مشخصی میان کارفرما و کارمند برقرار باشد.
گرشونوویتس چهار روز تمام را در چاپخانه به سر برد، از دوشنبه تا پنج شنبه، روزانه از ساعت 10.30 تا 18. سپس او دوباره آمد و پرسید که آیا من کار دیگری برای او دارم.
من گفتم، اگر کاری بود به او تلفن خواهم کرد و از او شماره تلفنش را تقاضا کردم. او شماره تلفن مغازه اغذیه فروشی کنار خانهاش را به من داد، بدون آنکه برای احتیاط بدان اشارهای کند که صاحب اغذیه فروشی به تلفنها با کمال میل جواب نمیدهد.
او گفت: بهتر است که من به شما تلفن کنم"
"مشکلی نیست."
او صبح فردای آن روز به من تلفن کرد. من دو مأموریت برای او داشتم: او باید ساعت 10.30 برای ترخیص جعبه کتابهائی که از اروپا رسیده بود به اداره گمرک میرفت، و احتمالاً ساعت 16 دوباره این کار تکرار کند. بهترین همسر جهان که به صحبت من گوش میداد از او خواهش کرد که کفشهای تعمیر شدهاش را از کفاشی بیاورد.
گرشونوویتس، این جوان خوب گفت "باشه" و فکر کنم که کلمات "مشکلی نیست" را هم به آن افزود.
در این زمان نگرانی من شروع میشود، ما چه باید بکنیم اگر او را روزی از دست بدهیم. ما نه آدرس او را داشتیم و نه از اطلاعات شخصی او چیزی میدانستیم. تمام آنچه ما از او میدانستیم اغذیه فروشی کنار خانهاش بود که با تلفن دشمنی داشت. ما حتی بخاطر نامش هم کاملاً مطمئن نبودم. همسرم ادعا میکرد که نام او اصلاً گرشونوویتس نیست، بلکه  گرشونووسکی  Gerschonowsky است، و او از این نام خجالت میکشد. در هر حال ــ از آنجائیکه ارتباط با او برایمان ارزشمند بود، باید او را مشغول میساختیم.
من از او میپرسم که آیا بجای من نگهبانی میدهد. باید توضیح بدهم که مدرسه پسرم امیر در محلهای واقع شده که برای سوء قصد با مواد منفجره خیلی مناسب است و خاله ایلکا که با من بطور متناوب روزهای سه شنبه و جمعه نگهبانی میدهد دوباره بیمار شده بود، به این خاطر من به یک جانشین احتیاج داشتم.
گرشونوویتس قبول میکند و وفادارانه و صبورانه از ساعت 8 تا 14 جلوی ساختمان مدرسه مینشیند، بعد امیر را به خانه رساند و دخترم رنانا را به کلاس رقص همراهی کرد. و از آن به بعد سه شنبهها و جمعهها کار او این شده بود. ما دیگر نمیدانستیم چگونه بدون گرشونوویتس باید کارهایمان را پیش ببریم.
من گاهی از خود سؤال میکردم "او واقعاً چه کسیست؟ از کجا میآید؟ تا حالا چه کار میکرده؟"
من نمیتوانستم به خودم پاسخی بدهم و با بهترین همسر جهان همنظر بودم:
"تا وقتیکه او میآید، مهم نیست که از کجا میآید."
او در واقع با تمام موجوداتی که ما میشناختیم فرق داشت. او همیشه آماده آمدن و رفتن، آوردن و بردن بود ــ یک انسان واقعاً مستقل، بدون وابستگی به زمان و مکان. او یک بار برای آوردن عمویم از فرودگاه که از آمریکا پرواز میکرد 48 ساعت تمام در فرودگاه به سر برد و انتظار کشید. در ماه می بجای من یک برنامه داستانخوانی برای کودکان دبستانی را بر عهده گرفت. در زمستان به نمایندگی من صبح در یک مراسم خاکسپاری شرکت جست، بعد از ظهر به من در حل جدول کلمات متقاطع کمک کرد و هنگام شب بعنوان پرستار بچه در خدمت بود. دستمزدش در همان سطح مشکلی نیست در حرکت است، خدماتش سریع و قابل اعتمادند. او هیچگاه دیر نمیآید، هیچگاه زود نمیرود، او میآید و آنجاست.
به تدریج چیزی هم به نظر همسرم میرسد.
"حالا دو سال میگذرد که ما او را داریم ــ و هنوز هم نمیدانیم که او چه کسیست. اینطور نمیشود ادامه پیدا کند."
ما شروع به پرس و جو کردیم. ولی بدون نتیجه. ما او را در راه بازگشت به خانه نامحسوس تعقیب و ردش را در اطراف اغذیه فروشی گم کردیم. اغذیه فروش کوتاه و مؤدبانه به ما گفت که او گرشون مرشون نمیشناسد، نه ــ نوویتس و نه ـ نووسکی.
ما سعی کردیم کسی را بیابیم که او را مدام بپاید، اما کسی بجز گرشونوویتس در دسترس نبود.
عاقبت تصمیم گرفتم که دست به عمل بزنم. من او را به یک گفتگوی خصوصی دعوت کردم، به او برای نشستن جا تعارف کردم و روبرویش نشستم:
"گرشونوویتس، شما برای ما به یک دوست خوب تبدیل شدهاید. شما به خانواده ما تعلق دارید. زمان آن رسیده است که شما به ما بگوئید که هستید و چه میکنید."
گرشونوویتس دستپاچه با انگشتانش با کیف سیاه رنگ خود بازی میکند: "میدانید ... یعنی ... جریان اینطور است که من در زمان فراغتم ... کوتاه کنم: من باید حقوقم را کمی بهبود بدهم."
من میپرسم: "کدام حقوق؟"
گرشونوویتس میگوید "من کارمند دولتم" و میافزاید "مشکلی نیست."
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر