گفته‌های ناتمام.

دیوانه خانه
ما در این هفته شما بینندگان خوب برنامه «تازه چه خبر» را با ساکنین یک دیوانه خانه آشنا میسازیم. تعدادی از ساکنین این محل مدعیاند که سالماند، و دکتر تنها فرد این خانه است که به من چشمک میزند و میگوید: باور نکنید، همه اینها دیوانهاند و نمیفهمند چه میگویند!
ما با هر دو گروه مصاحبه کردهایم، هم با گروهی که ادعای سالم بودن میکنند و معتقدند که بی جهت آنها را در این خانه نگاه داشتهاند (آنها میگویند حبس کردهاند) و هم با کسانی که واقعاً دیوانهاند. من و اعضای تیم تهیه کننده این برنامه قبلاً از شما عزیزان بخاطر کلماتی که بعضی از ساکنین به کار میبرند پوزش میطلبیم اما چنانکه شاعر میگوید: حقیقت را برهنه دیدن خیلی بهتر است، یا به قول این دوست فیلمبردارمان: حقیقت را برهنه دیدن هنر است. یا به قول آقای (الف) یکی از ساکنین این خانه که میگوید روحش نه تنها سالم بلکه خیلی هم شاد است چنین معتقد است: حقیقت را برهنه دیدن نه هنر است و نه بهتر، بلکه حقیقت مانند تمام مخلوقات لخت به دنیا میآید و میشود خیلی زود تشخیص داد که دختر یا پسر است!
امیدوارم از دیدن این برنامه لذت ببرید .....
***
نامهای به رئیس جمهور
My dear friend، خسته نباشید. میدانم وقت کم دارید. پس من مستقیم به اصل مطلب میپردازم. از اینکه توانستید ترتیب لیبی و یمن و مصر را به این سرعت بدهید و تغییرات بوجود آورید به سهم خود ممنونم. واقعاً دیگر وقتش رسیده بود. مردم از بی حوصلگی نمیدانستند چه باید بکنند. شما آنها را از این سردرگمی نجات دادید و سرگرمشان ساختید. و اما سوریه؛ برای من اصلاً مهم نیست که چطور آنجا را هم به سرنوشت بقیه دچار میسازید. میتوانید حتی حمله هوائی و یا نیرو پیاده کنید، هر کاری مایلید میتوانید انجام دهید. ولی یک چیز لطفاً یادتان نرود، و آن قولیست که به من دادهاید، قول ریاست جمهور شدنم را. خدای مهربان شما را هرگز به بیماری فراموشی دچار نکند.
چاکرتان: جیمی.
درست خواندید. جیمی، همنام همان همبازی تارزان .....
***
دلیل
بعد از داخل شدنش به خانه از او میپرسم فکر نکردی که خواب باشم؟ چرا قبل از آمدن اول تلفن نکردی؟
او: فکر کردم شاید خواب باشی نخواستم با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارت کنم .....
***
امامزاده
_ از این امامزاده معجزهای برنمیاد!
_ آقای عزیز من که به شما امامزاده نفروختم. پیغمبراش به زور معجزه میکنند، چه برسه به امام و امامزاده! نه شما پرسیدید و نه من گفتم که این خروس قادره هنوز هم بچه درست کنه!
من فقط از شما پرسیدم ساعت چنده؟ شما گفتید که ساعتتون خرابه و خوابیده. بعد من گفتم این خروس من ثانیه هم مو نمیزنه، آهنگ صداش هم مثل تام جونزه. من کی به شما گفتم میتونه بچه درست کنه. من که صاحبشم دیگه نمیتونم بچه درست کنم، ببینم شما خودتون چطور؟ به هیکلتون که نمیاد بتونید صاحب بچه بشید! پس دیگه خروار خروار توقع داشتن چرا؟ بفرمائید خروس بیچاره باید صبحها بعد از قوقولی خواندن و بیدار کردن جنابعالی از خواب دو تا تخم هم بذاره و بعدش براتون نیمرو درست کنه دیگه. عجب آدمهائی پیدا میشه.
_ از حق نگذریم صداش قشنگه، ولی نه میتونه تخم بذاره و نه بچه دار بشه، نیمرو درست کردن بخوره تو سرش!
_ بابا ما خرمون از همون اول هم دم نداشت، مال بد بیخ ریش صاحبش، برید بیاریدش پولتونو پس بگیرید!
زکی، آقا رو! برید بیاریدش! مرد حسابی مگه مرغمون اجازه میده. از وقتی خروس شما پاشو گذاشته توی حیاط خونه ما، مرغمون یک دل نه صد دل عاشقش شده. میگه گور پدر بچه و مادر شدن! هر کی تخم مرغ میخواد بره از اصغر آقا بخره! اصغر آقا رو خیلی وقته که میشناسه، همین چند وقت پیش از یک خروس بی ریخت خوشش اومده بود، یواشکی تخمهاشو میبرد پیش اصغر آقا میفروخت تا برای تاج بد قواره خروسه ژل بخره .....
***
عاشق شیرهای
این تصور که روزی مجبور شوم شبی بی یاد تو سر بر بالین نهم و یا چایم را تلخ بنوشم زندگی را برایم بی معنا میسازد .....
***
اعتراف
من بالغ گشته همان جوانیام که پس از دیدن کارهای خارقالعاده بروس لی بر پرده سینما احساس بروس لی بودن میکردم، بدون آنکه آشنا به فنون کاراته و ورزشهای دفاعی دیگر باشم، و این حس و دیگر حسهای از این دست آنقدر با من میماندند و من با آنها زندگی میکردم تا در اثر به اصطلاح بزرگ شدن تأثیرشان در من کم و کمتر میگشت. گاهی خیال میکردم بزرگترین شیمیدان جهانم، گاهی ریاضیدانی واردتر از آلبرت اینشتاین، فضانوردی ماهر و شجاعتر از گاگارین، بدون آنکه از علوم فیزیک و شیمی و ریاضیات چیز بدرد بخوری آموخته باشم.
دیروز وقتی فرزندم میخواست برای آموختن کاراته ثبت نام کند به او گفتم: این مسخره بازیها چیه؟ شلنگ و تخته انداختن که کلاس رفتن نداره!
امروز تصمیم گرفتم از این اداها که شاید مخصوص میمونها باشد دست بردارم، میخواهم تا دیر نشده کمی با خودم صادق باشم .....
***
WANTED
میدانم نباید کشت، میدانم کشتن مجازات دارد، اما نمیدانم چه شد که عدهای از گروه شما را کشتم. آرزو دارم که روحتان به بهشت برود تا ما در آن دنیا نتوانیم چشم در چشم شویم و من خجالت زده شماها گردم. اگر در بهشت پدر و مادرم را دیدید سلامم را به آنها برسانید، آنها هیچگاه دست به قتل نزدند، خانهشان همیشه پاک بود، نه پشهایی آنجا بود و نه پرندههای ریز و نسناس و سمجی مانند شماها .....
***
عشق پیری
دلم میخواست دوباره دوازده ساله میبودم، تو دختری پانزده ساله میگشتی و از راه بدرم میساختی .....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر