یک زبان رمزی برای سلول‌های خاکستری.

هنگام ورق زدن ویژنامه روزنامه آخر هفتهمان به یک مقاله پزشکی برمیخورم که بیش از 50 نوع آموزش در باره پیشگیری از دمانس در آن آمده بود. نویسنده مقاله، یک دکتر ریشو با سنی بالای پنجاه سال، معتقد بود که مغز انسان پس از پنجاه سالگی در هر روز میلیونها سلول خاکستری از دست میدهد و ادعا میکرد که مصرف الکل به سرعت این روند میافزاید.
چون سن من از پنجاه سال گذشته است بنابراین فوری ماشین حساب را برای کمک گرفتن میآورم، تعداد سالهای سنم را در عدد 365 ضرب و شش صفر به آن اضافه میکنم و به این نتیجه میرسم که تقریبا دیگر دارای سلول خاکستری نیستم. این باعث کوچکترین شوک در من نمیشود.
چند ماه پیش هم وقتی تصادفاً در حمام پس از شستن سر کشف کردم که مقدار زیادی از موهایم داخل وان باقی مانده است یک چنین تجربه تکان دهندهای داشتم. البته مشخص است که من از این موضوع تنها درس ممکن را گرفتم و از آن پس سعی میکنم با صرفنظر کردن از شستن هر روزه سر از ریزش مویم پیشگیری کنم. اما برای پیشگیری از دست دادن سلولهای خاکستری مغز چه میتوان کرد؟ چون تا حال هرگز مغزم را نشستهام، بنابراین نمیتوانم با دست کشیدن از شستن آن از ریزش سلولهای خاکستری پیشگیری کنم. وضعیت گیج کنندهایست، و این بر نفرتم به ویژهنامههای آخر هفته میافزاید. هر بار که خودم را به یک گیلاس آبجو دعوت میکنم، جلوی چشمان سومم آن پژوهشگر ریشوی بیماری دمانس ظاهر میگردد، انگشتش را نصیحتگرانه به سمتم میگیرد و برایم زمزمه میکند: "لعنت بر شیطان، باز هم چند هزار سلول خاکستری ..."
در واقع مدتهاست که من نشانههای روشنی از دمانس در خودم یافتهام. برای مثال وقتی در یک برنامه تلویزیونی با کسی توسط تلفن مصاحبهای انجام میگیرد، من به محض به صدا آمدن زنگ تلفن از جا میجهم، گوشی تلفن را در دست میگیرم و از صدای توـتوـتوئی که در گوشم میپیچد معذرت میخواهم. یا وقتی خودم به کسی تلفن میکنم، تا بخواهد تلفن شونده خود را معرفی کند سلولهای خاکستری باقیمانده مغزم دوباره فراموش کردهاند که با چه کسی قصد صحبت کردن داشتهام.
من میگویم: "سلام. من کیشون هستم. شما که هستید؟"
از آن سر سیم صدائی میپیچد: "لعنت بر شیطان. شما نمیدانید به چه کسی تلفن کردهاید؟
"نه متأسفانه. من در واقع دمانس دارم."
دمانس خود را به من در ارتباط با تاکسیها کاملاً شفاف نشان میدهد. از وقتی فهمیدهام که با تاکسی راندن ارزانتر از با ماشین خود راندن است بطور منظم از تاکسی استفاده میکنم. بعلاوه کار راحتتری هم است. آدم میتواند روی بالشتک آمریکائی ساخت 1954 پشت ماشین راحت فرو برود، از راننده خواهش کند که صدای رادیو را پائین بکشد و سیگار نکشد و به این خاطر کاملاً خوشبخت باشد. یعنی: آدم میتوانست خوشبخت باشد، اگر که ارتباط مرکز تاکسیرانی با تلفن بی سیم وجود نمیداشت.
تمام تاکسیها دارای چنین دستگاه وحشتناکیاند که به مرکز تاکسیرانی این امکان را میدهد با راننده تاکسی در تماس باشد، تا به او هر جا که است اعلام کند به کجا باید براند. و این ارتباط توسط یک انفجار که مخلوطیست از صداهای غرغره کردن، خرد شدن چوب و قیل و قال که صدای انسان هم از میانشان میتواند فقط مقطع خارج شود شرع میشود. در تقریباً 800 ساعت تاکسیرانی که پشت سر گذاشتهام هرگز مؤفق نشدم حتی یک کلمه هم از صحبت آنها متوجه شوم ــ بجز "زیییپ" کلیشهای که با هر اتصال شروع و پایان مییابد. من تمام نیروی ذهنیام را بسیج میکنم، چشمانم را میبندم، خودم را به نوعی از فنون یوگا متمرکز میسازم و یک دوجین سلول خاکستری هزینه میکنم ــ کمکی نمیکند. من هیچ کلمهای نمیفهمم. اما راننده نه. او همه حرفها را بدون هیچ زحمتی میفهمد.
از صندلی جلوئی میشنوم:
"زیییپ. گرررـکلیکـپوپوکتسپتلــکابونسوـهفتبومـشروکـلوکـزیییپ."
این چیزهائیست که من میشنوم، فقط اینها و نه چیزی دیگر. راننده اما میکروفن را کنار دهان میگیرد و کاملاً طبیعی میگوید:
"زیییپ ــ مندل ــ چهار سی روتشیلد ــ باشه ــ زیییپ."
از آنجا که من با این گفتههای آرام هم نمیتوانستم کاری انجام دهم، به جلو به طرف راننده خم میشوم، مرددانه و خجول میپرسم که مرکز چه چیزی به او ابلاغ کرده است. او جواب میدهد:
"این جنایتکاران! آنها مرا برای شیفت شب تقسیم کردند."
من در حال زمزمه کردن چیزی مانند "گستاخها" حس میکنم که صدها سلول خاکستریام از خاکستری بودن خود خسته شده و پا به فرار گذاردهاند.
گاهی احساس میکنم که کمی با عجله همه چیز را به دمانس ربط میدهم. شاید اصلاً این همه حرف مقطع از تلفن بی سیم هیچ معنائی نمیدهند، شاید که فقط یک توطئه از طرف تاکسیرانان باشد، تا از این راه ما مسافرین کم ارزش را در حالت مات نگاه دارند. تا ما به حس روشنمان شک کنیم، و گذشته از دادن پول تاکسی و انعام عزت نفسمان را هم از دست بدهیم.
میکروفن تلفن بی سیم میگوید:
"زیییپـگرررـشروکـپکـوولسـششترـزیییپ".
و راننده جواب میدهد: "بخاطر تو، رینا. زیییپ.
بعد او نیم چرخی به سمت من میزند: "باید بهش پول اضافه کار بپردازم. ابداً چنین کاری نمیکنم."
من حرفش را تأیید میکنم: "حق با شماست. اما مگه رینا از مرکز نیست؟"
"به هیچ وجه. دوست دختر جدید ششتر است. آیا گوشتان سخت میشنود؟"
من تصمیم گرفتهام این زبان مرموز را بیاموزم. در زمان تاکسیرانی بعدیام یک ضبط صوت همراه خود میبرم، تا برنامه کامل ششتر را ضبط کنم، از اولین غرغره کردن تا آخرین زیییپ. بعد آن را در خانه میشنوم، دوباره و دوباره، ابتدا به آهستگی، بعد تندتر و تندتر، تا اینکه یک روز صبح از خواب برخیزم و بتوانم مانند سلیمان زبان حیوانات را بفهمم.
به شرطی که برایم هنوز سلول خاکستری باقی مانده باشد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر