سرگردان در بیت‌المقدس.

در اسرائیل بسیاری از چیزها میتوانند خیلی آسان پیدا شوند، اما خیابانها دارای قاعده دیگرند. خیابانهائی وجود دارند که اصلاً دارای نام نیستند، و اگر هم نامی داشته باشند، تابلوئی وجود ندارد که نام خیابان را اعلام کند. دوست من یوسله Jossele سعی میکند آدرس مسیر رسیدن به خانهاش را تقریباً به شرح زیر توضیح دهد:
"شما از میدان Mograbi به سمت ساحل میروید، تا اینکه به مردی با ژاکت چرمی که در حال تعمیر موتورش و لعنت فرستادن به دولت است برمیخورید. آنجا به سمت چپ میپیچید و 22 درخت زیتون را میشمرید. در این نقطه بوی تعفن وحشتناکی به مشام شما میخورد. آنجا به سمت راست میپیچید و دیوارهای سنگی را تا محل لاشه یک گربه تعقیب میکنید. بعد دوباره به سمت راست بپیچید و تا کتابفروشی یوگسلاوی روبروی سینما بروید، آنجا من منتظر شما میمانم، زیرا از آنجا به بعد مسیر کمی پیچیده میشود ..."
تقریباً یک چنین چیزی در یک سفر به اورشلیم برایم اتفاق افتاد، سفری که متأسفانه در زمانی انجام گشت که شورای جدید شهر تصمیم گرفته بود خیابانهای شهر را بخاطر ویژگی مذهبیاش از نو نامگذاری کند.
یکی از دوستان خوبم به نام الوسیوی Elusivi مرا به اورشلیم دعوت کرده بود، و در واقع بخاطر جشن افتتاح آپارتمان جدیدش. الوسیوی از پنجاه و پنج سال قبل در این سرزمین زندگی میکند. حالا، عاقبت با کمک یک وام بانکی قابل ملاحظهای مؤفق به کوچ کردن از کلبه چوبی محقرش به یک آپارتمان زیبای یک و نیم اتاقه در مدرنترین منطقه مسکونی اورشلیم که از زمان ترکها وجود داشته است شده بود. او آدرس دقیقاش را به من داده بود: خیابان <معشوق محبوب، شماره A5>. این آدرس قبلاً چنین بود: <یولیوس فینکلاشتاین Julius Finkelstein شماره 113>.
من به دوستم الوسیوی خیلی علاقه دارم و فوری وسائلم را آماده ساختم تا به دعوتش عمل کنم. وقتی به اورشلیم رسیدم از فردی در صف ایستگاه اتوبوس آدرس خیابان معشوقه محبوب را پرسیدم.
صف سؤال کرد: "کدام خیابان؟"
من جواب دادم: "معشوق محبوب."
صف یک صدا توضیح داد که چنین خیابانی را نمیشناسد و اینکه جای تعجب هم نیست، چون در این اواخر تقریباً نام تمام خیابانها تغییر کردهاند.
من به صف امیدواری میدهم: "مهم نیست. من تصادفاً میدانم که این خیابان قبلاً یولیوس فینکلاشتاین نامیده میشده است."
در اینجا مایلم اضافه کنم که یکی از سرگرمیهای محبوب اسرائیلیها پرس و جو در باره خیابانهاست. این بازی در خود حاوی متنوعترین عناصر هیجان است که همیشه از نو آدم را بسیار به هیجان میآورد. و قبل از هر چیز هرگز آدم نمیتواند دقیقاً بداند که چه کسی واقعاً آدرس خیابان را میشناسد، سؤال کننده یا سؤال شونده.
یک رویداد روزمره را در نظر بگیریم ــ یک مرد به شما میرسد و میپرسد: خیابان "گلداشتاین Goldsteinstraße کجاست؟"
"خیابان گلداشتاین؟ کدام شماره؟"
"شماره 67 طبقه سوم."
"خیابان گلداشتاین ... خیابان گلداشتاین ... آن خیابان پهن را میبینید؟ بسیار خوب ــ خیابان گلداشتاین اولین خیابان سمت چپ آن خیابان پهن است."
"آیا دومین خیابان نیست؟"
"برای چی دومین خیابان؟"
"من فکر کردم که شاید دومین خیابان باشد."
"اگر خیابان دوم بود که من به شما میگفتم خیابان دومیست. اما گلداشتاین خیابان اولیست."
"از کجا این را میدانید؟"
"منظورتون از اینکه از کجا میدانم چیست؟"
"منظورم این است که مگر شما در آن خیابان زندگی میکنید؟"
"یکی از دوستان خوبم آنجا زندگی می‏کند."
"بابی گروسمن Bobby Großmann؟"
"نه. یک مهندس."
"از کجا میدانید که بابی گروسمن مهندس نیست؟"
"ببخشید ــ من اصلاً آقای بابی گروسمن را نمیشناسم."
"البته که او را نمیشناسید. زیرا که اولین خیابان سمت سمت چپ خیابان <درخت گلابی> نام دارد و نه خیابان گلداشتاین."
"بله. درست است. حق با شماست. پس خیابان گلداشتاین کدام یکی است؟"
"گلداشتاین ... گلداشتاین ..." (غریبهای که از شما آدرس را پرسیده است به طور آشکار ذهنش دچار عذاب میگردد."
"مستقیم بروید، اولین خیابان به سمت راست بپیچید، و بعد در سومین خیابان به سمت چپ."
شما جواب میدهید: "خیلی متشکرم. میبخشید به شما زحمت دادم."
مردی که میخواست بداند خیابان گلداشتاین کجاست به شما دوستانه جواب میدهد: "خواهش میکنم، قابل شما را نداشت."
شما در این بین با برداشتن کلاه از سر تشکر میکنید و به سمت خیابان گلداشتاین به راه میافتید: مستقیم، بعد به سمت راست، بعد سومین خیابان به سمت چپ. نفس نفس زنان از پلههای ساختمان شماره 67 تا طبقه سوم بالا میروید. و ابتدا وقتی که زنگ خانه را به صدا میآورید، از خودتان با تعجب میپرسید که شما آنجا چکار میکنید ...
حالا، برای من تا این حد اتفاق نیفتاد. من حداقل هنوز میدانستم که خیابان معشوق محبوب قبلاً یولیوس فینکلاشتاین نامیده میشده است.
مردی که با یک چمدان در صف ایستاده بود پرسید: "پس چرا این را از اول نگفتید؟ خیابان یولیوس فینکلاشتاین خیابان <سیاه سرفه> را که حالا اسم دیگری دارد قطع میکند."
"کدام اتوبوس را باید سوار شوم؟"
"اتوبوس شماره 37".
من سوار اتوبوس شماره 37 میشوم. بعد از نیمساعت از راننده میپرسم:
"حالا باید پیاده بشوم؟"
راننده بر سرم فریاد میکشد: "صبر کنید تا من نگهدارم! همیشه این عجله، همیشه این عجله ..."
تازه بعد از پیاده شدن از اتوبوس متوجه میشوم که به راننده اصلاً نگفته بودم میخواهم کجا پیاده شوم. خیلی شرمآور بود. و خیابان هم از انسان خالی بود. خوشبختانه یک زباله جمعکن ظاهر میشود و قویاً به من اطمینان میدهد که خیابان سیاه سرفه که به تازگی خیابان <بیوه تنها> نامیده میشود، بعد از اولین پیچ سمت چپ، بعد دوبار پیچ سمت راست، بعد یک بار دیگر به راست، و بعد سومین خیابان سمت چپ است.
من از چند رهگذر دیگر هم سؤال کردم و بعد از فقط چند دقیقه چهل تا چهل و پنج <چپ>، تقریباً به همین اندازه <راست> و بیست <مستقیم> جمعآوری کردم. با توجه به شروع سریع تاریک شدن هوا این یک بازدهی بسیار خوبی بود.
پس از مدتی سرگردانی به خیابانی میرسم که با میانگین مرکز هندسی اطلاعاتی که به من داده شده بود مطابقت میکرد. بدبختی این بود که نام خیابان در هیچ جا نوشته نشده بود و تابلوئی وجود نداشت و از رهگذرانی که با عجله عبور میکردند کسی نمیایستاد تا جواب سؤالم را بدهد. شانسی زنگ اولین طبقه یک آپارتمان را میزنم و از مردی که در را باز کرد پرسیدم آیا تصادفاً نام این خیابان را میشناسد. او جواب داد که خیابان باید یک نام عبری داشته باشد و او آن را نمیفهمد، چون او فقط انگلیسی صحبت میکند. دختر کوچکش برعکس، یک کودک صبرائی Sabra میدانست که کسی نام این خیابان را یک بار نوشته بوده است، اما در این لحظه متأسفانه خانه نمیباشد.
خانه را آزرده خاطر ترک میکنم. در این وقت یک ماشین آتشنشانی از آنجا میگذشت، سرعتش را کم میکند، و راننده با فریاد از من میپرسد که آیا او اینجا در خیابان <حافظ برادرم> است که قبلاً خیابان <ایگناتس روباه Ignaz Fuchs> نامیده میشده است؟ من به نرمی فریاد میکشم "سمت چپ". بعد یک نامهرسان جلویم را میگیرد و از من میپرسد که چگونه میتواند از بهترین راه به خیابان <نخ و جوالدوز> برسد که جدیداً به خیابان <سامسون بیابانگرد کش> تغییر کرده، اما این نام را هم به علت طولانی بودن تغییر داده بودند.
من اطلاعات دقیقی به او میدهم و از او آدرس خیابان معشوق محبوب را پرسیدم. نامه رسان خیلی زیاد به من تبریک گفت: "شما شانس دارید. من این خیابان را واقعاً میشناسم. دومین خیابان سمت راست، اما نام آن حالا خیابان <امید واهی>ست."
خوشحالیام وقتی که خیابان <امید واهی> را پیدا کردم غیر قابل وصف بود. اما البته خانه A5 را نتوانستم پیدا کنم. من اصلاً هیچ پلاک خانهای ندیدم. من اسقف لرزانی را پیدا میکنم، اما او هم نمیدانست که خانه شماره A5 کجاست، اما این اطلاع قابل تشکر را به من میدهد که شماره میتواند بدون A و فقط 5 باشد، زیرا حزب ماپای Mapai همه جا روی حروف A را رنگ مالیده است.
تقریباً نیمه شب شده بود و من هنوز در پی شکار نمرهها بودم. عاقبت بر بالاترین قسمت دیوار ملکی تابلوئی که قادر به خواندنش نبودم میبینم. من ماشین آتشنشانی را که دوباره با سرعت در حال عبور بود متوقف میسازم، یک نردبان قرض میگیرم و از آن بالا میروم. بر روی تابلو نوشته شده بود: "182-351-561-K.G"، اما این به من کمکی نمیکرد.
مرد مهربانی که در آخر شب به خانه بازمیگشت به من اطلاع داد که آخرین خانه این خیابان دارای شماره 198 است ــ "تنها کاری که لازم است شما انجام دهید این است که از آنجا خانهها را بشمارید تا به خانه شماره 5 برسید، و لازم هم نیست بخاطر انجام این کار خجالت بکشید، زیرا خود من هم وقتی بخواهم بدانم که شماره خانهام چیست گاهی این کار را میکنم."
من به پندش عمل میکنم، از شماره 198 رو به پائین خانهها را شمرده و با امید فراوان زنگ خانهای که حالا جلویش ایستاده بودم را به صدا میآورم. پیرزنی در را باز میکند و میگوید: "نه، اینجا خانه شماره 202 است". به این سؤال که آیا احتمال دارد بتواند این خانه شمارهاش 5 باشد با صبوری توضیح میدهد: به هیچ وجه نمیتواند چنین باشد، و در تمام این خیابان شماره فرد وجود ندارند، زیرا که اداره برنامه ریزی شهر فقط شمارههای زوج را برای هر دو سمت خیابان به کار برده است، طوری که حالا در این خیابان از هر شمارهای دو خانه وجود دارد، بجز دو شماره 32 و 66 که آنها هم خانههائیاند که در انتهای شهر قرار دارند، در خیابانی که نام قبلیاش یولیوس فینکلاشتاین بود و امروز آن را خیابان سیاه سرفه مینامند.
من آه میکشم: "آه خدای من. این خیابانیست که من جستجو میکنم. من مطمئنم که اینجا همان خیابان سیاه سرفه است."
پیرزن با انرژی تمام سرش را تکان میدهد: "نه، نه. این خیابان فردا به خیابان <مسئله غامض> تغییر نام خواهد داد، ولی حالا اسمش خیابان <سر شویدی است>."
"عجیبه. پس چرا همه مردم به من گفتند که نام خیابان امید واهی است؟"
"پس چه کار میتوانستند بکنند؟ شاید باید با شما نزاع میکردند؟"
و با این حرف ساحره پیر داخل قلعهاش ناپدید میگردد.
یک بار دیگر ماشین آتشنشانی با آژیری که تا آخرین حد بالا کشیده شده بود از راه میرسد و در انتهای خیابان توقف میکند و شلنگهای آب را به سمت خانهای میگیرد. از کنجکاوی نزدیکتر میروم و بی درنگ یکی از آتشنشانان میپرسد که آیا این خانه همان خانه شماره 107 در خیابان <حافظ برادرم> میباشد که در آن آتشسوزی رخ داده است.
من جواب میدهم: "نه. آنجا که شما آب میپاشید خانه شماره 102 سمت راستی خیابانیست که قبلاً <مسئله غامض> نامیده میشد."
آتشنشانان چند لعنت خشن میدهند، نردبانها و شلنگها را جمع میکنند و از آنجا میروند.
من هنوز خود را در میان شب میکشیدم. در برابر چشمان معنویم، خسته آنطور که آنها بودند، چهره ملامتبار الوسیوی ظاهر میگردد. خشم و یأس در من شروع به غوقا میکنند. با عصبانیت شانه مردی را که به سمتم آمده بود میگیرم و در چهره کریهاش فریاد میزنم:
"تو جانور بد بو، خیابان <معشوق محبوب> کجاست؟!"
لژیونر جواب میدهد: "الله اکبر"
به این ترتیب به اسارت عربها درمیآیم. کمیسیون آتش بس بلافاصله برای آزاد ساختنم اقدامات لازم را به عمل میآورد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر