خواهش می‌کنم، اول شما.

انگلیس از لحاظ جغرافیائی قسمتی از اروپاست. در حقیقت اما او قسمتی از خودش است و نه هیچ چیز دیگر. ما در همان لحظه فرود آمدن هواپیما متوجه این موضوع گشتیم.
شاید خوانندگان عزیز هنوز گزارش مطبوعات در باره طوفان را در خاطر داشته باشند. همان طوفان و رعد و برقی که چندی پیش در دریای مانش رخ داد و آن را طوری لرزاند که حتی پیرترین خرسهای آبی هم نمیتوانستند چنان لرزش استثنائی و شدیدی را به یاد آوردند. سرنوشت چنین میخواست که من و همسرم در این روز با کشتی از کانال عبور کنیم. کشتی ما توسط امواج وحشی و کف آلودی مانند همان پوست گردوی معروف که همیشه در چنین مواقعی برای مقایسه به کار میرود به این سو و آن سو پرتاب میگشت. از آنجائیکه روایت حماسی از بلایای طبیعی در ادبیات مدرن نامرغوب به حساب میآید، بنابراین خودم را محدود به پیمان مقدسی میسازم که نیمساعت بعد از شروع طوفان برایش چنین قسم خورده بودم: اگر بتوانم زندگی عزیزم را نجات دهم برای تمام عمر در یک مزرعه اشتراکی به سر خواهم برد و باقیمانده عمرم را وقف بازسازی کامل دیوار ندبه در بیتالمقدس خواهم ساخت.
و چون این پیمان بعد از گذشت نیمساعت به بر ننشست آن را با خواهش زیر عوض کردم:
"پروردگارا، من از زندگی عزیزم میگذرم، فقط خواهش میکنم اجازه نده که من بمیرم ..."
این فرمولبندی با موفقیت روبرو میگردد. چند ساعت بعد صخرههای سفید دوور Dover را مشاهده میکنیم که تعداد زیادی شاعر قبل از من با دیدنشان به هیجان آمده بودند. ما بر روی اسکله تلو تلو میخوردیم، خود را بر روی زمین انداختیم، مادر مهربانمان زمین را بوسیدیم و بلافاصله با اولین هویت ملی انگلیسی آشنا گشتیم. در پشت سر ما یک جنتلمن انگلیسی چهار دست و پا میخزید. او در تمام مدت سفر دچار چنان وضع بدی بود که ما نگران زندگیاش شده بودیم. اگر اصلاً برایمان فرصت باقی میماند که نگران چیز دیگری بجز زندگی خودمان گردیم.
همسر انگلیسیاش انتظار او را میکشید.
"سلام عزیزم. سفر خوش گذشت؟"
"سفر جذابی بود. گرچه هوا خیلی خوب نبود."
من باید توضیح بدهم که در این لحظه هنوز به درشتی دانههای نخود تگرگ میبارید.
معمولاً هر سال دارای چهار فصل است. بهار، تابستان، پائیز و زمستان. این برای انگلیس هم معتبر است. البته انگلیسیها هر چهار فصل را در یک روز دارند. صبحها تابستان، ظهرها زمستان، شبها پائیز و بهار. گاهی هم بر عکس. هیچ قانون ثابتی وجود ندارد. آدم از پنجره به بیرون نگاه میکند: آسمان روشن و آبیست، خورشید میدرخشد. آدم خوشحال خانه را ترک میکند، قدم به خیابان میگذارد ــ و به عقب میجهد، زیرا پس از برداشتن دو گام رعد و برق میزند. هر جا که نگاه کنی سیلاب جاریست. آدم با عجله از پلهها بالا میرود، بارانی و چتر را برمیدارد، دوباره پا به خیابان میگذارد ــ و توسط آواز دوستانه پرندگان مورد استقبال واقع میگردد. خورشید در آسمان بی ابر میخندد. و حق هم با اوست.
بعد از دو روز هنوز مؤفق به گشودن این راز نمیشویم که چرا انگلیسیها از کشورشان مهاجرت نمیکنند. حتی بومیترینشان هم اعتراف میکردند که آب و هوا آنها را دیوانه میسازد. آنها حتی به خود زحمت میدادند تا این را ثابت کنند.
این یک تجربه قدیمیست که خلقهایــچتری ترجیح میدهند در باره آب و هوا صحبت کنند. با این حال کمی باعث تعجبم شد وقتی من یک بار در کنار ایستگاه اتوبوس از مرد چتر به دستی با این کلمات مورد خطاب واقع گشتم:
"هوای زیبائیست، اینطور نیست؟"
من به او خیره میشوم.
"به این هوا میگوئید زیبا؟ شما این هوای وحشتناک، شرجی و خیس را زیبا مینامید؟"
مرد غریبه رنگش میپرد، لبانش را بهم میفشرد و از من فاصله میگیرد. ابتدا خیلی دیرتر متوجه میشوم که من او را بی اندازه رنجاندهام. در انگلیس باید آدم در مقابل غریبهها رفتاری مؤدبانه داشته باشد، این یک حکم است و تجاوز از آن جایز نیست. وقتی کسی میگوید: "هوای زیبائیست، اینطور نیست؟"، بعد آدم حتی اگر در همان لحظه توسط گردبادی به سمت دیوار خانهای پرتاب شود باید جواب دهد: "بله، خیلی زیباست، اینطور نیست؟". و به محض آنکه دوباره از جا برمیخیزد غریبه میگوید: "واقعاً خیلی زیباست، اینطور نیست؟"، و آدم در جواب باید بگوید: "بله، واقعاً، اینطور نیست؟". این گفتگو میتواند ساعتها ادامه یابد، زیرا طبق قانون سخت بازی باید هر جمله با "اینطور نیست؟" به پایان برسد، بنابراین جملهها با یک پرسش به پایان میرسند؛ و در بین افراد تحصیل کرده معمول نیست که پرسش را بی پاسخ بگذارند.
زندگی در فرانسه هیجانانگیز، در اسرائیل طاقتفرسا و در انگلیس لذتبخش است. در انگلیس هر انسانی برای انسان دیگر تعریف میکند که زندگی در انگلیس چه لذتبخش است. زیرا که مردم انگلیس با تربیت و منظماند. البته کونفورمیستها Konformist ــ و تا جائیکه من میتوانستم متوجه شوم فقط در نزد کونفورمیستها در انگلیس ــ تمایل خاصی به کسی و یا چیزی به استثنای بخاری دیواریشان ندارند، و حتی در بعضی از تابستانهای داغ هم کنار گرمای دوستانه آنها به سر میبرند و ساعتها با سگهای خود در باره مشکلات موجود روز بحث میکنند. اما تمام اینها در اینکه آنها مؤدبترین خلق جهان میباشند تغییری ایجاد نمیکند. هیچ مناسبتی وجود ندارد که به خاطرش انگلیسیها <متشکرم> نگویند. گاهی هم آن را بدون مناسبت میگویند، برای مثال وقتی میپرسید ساعت چند است:
"نمیدانم. متشکرم."
برای اینکه به خواننده عزیز یک مورد مشخص از ادب انگلیسی نشان دهم، مهمانی رفتن به وزارت ساخت و ساز و گسترش روابط فرهنگی یا چیزی شبیه به این را تعریف میکنم. رئیس سازمان مربوطه، یک آقائی به نام مک فارلند دوستانه از من استقبال و با (چای، اگر اشتباه نکنم) پذیرائی کرد و در پایان مرا به اتاقی با یک در تیره رنگ از چوب بلوط که منشاء پیدایشاش سال 1693 بود هدایت میکند.
ما هر دو وقتی به در اتاق رسیدیم در یک لحظه متوقف میشویم.
آقای مک فارلند میگوید "خواهش میکنم، اول شما، سِر Sir" و با حرکت دست در را نشانم میدهد و بفرما میزند.
تا آن زمان دو روز از اقامتم در انگلیس میگذشت و با فرمهای زندگی مردم متمدن تا اندازهای آشنا شده بودم.
من حرکت نمیکنم: "خواهش میکنم، آقای فارلند. اول شما."
"سِر، شما مهمان من هستید. من اینجا مهماندارم."
به شوخی میگویم: "سن مهمتر از زیبائیست. بفرمائید، اول شما."
گفتگوی متنوع ما چند دقیقهای طول میکشد. من عجله داشتم، اما نمیخواستم احساسات آقای مک فارلند را جریحه دار سازم. او اولاً یک انگلیسی و دوماً واقعاً خیلی مسنتر از من بود.
من میگویم "ازتون خواهش میکنم، آقای مک فارلند" و برای تشویق به داخل شدن هل ملایمی به او میدهم.
مک فارلند جواب میدهد "به هیچ وجه"، بعد بازویم را میگیرد و با یک فن ماهرانه جودو به سمت در میچرخاند و میگوید: "خواهش میکنم شرمندهام نسازید."
من اصرار میکنم "شما مسنترید" و با کمک دست آزادم و با یک فن خیلی ساده پیچشانه او را به طرف در میکشانم: "بعد از شما، آقای مک فارلند."
"نه ... نه ... اینجا دفتر منه". آقای مک فارلند کمی نفس نفس میزد، زیرا فن سگک من باعث مشکل تنفسی در او شده بود. من خودم را برنده میدانستم که او ناگهان پشت پائی برایم میگیرد، طوریکه من تلو تلو خوردم. اما با گرفتن سریع قالیای که به دیوار آویزان بود دوباره تعادلم را حفظ کرده و از باخت قابل توجهای جلوگیری میکنم:
"آقای مک فارلند، من اکیداً ازتون میخوام. اول شما."
در اثنای تبادل این حسن نیت آستین دست چپ من و شلوار مک فارلند از چند جا پاره شده بود. مدتی نفس نفس زنان روبروی هم ایستادیم و حرکت نکردیم. بعد ناگهان مک فارلند با فن جفتپا به سمت معدهام میپرد. من سریع خودم را کنار میکشم و او با سر و صدای زیادی درون کمد پروندهها میافتد.
بعد با دهانی کف آلود بلند میشود، صندلیای را برمیدارد، در هوا میچرخاند و میگوید: "اول شما، سِر!"
من سرم را میدزدم و میگویم "بعد از شما، آقای مک فارلند" و بدون آنکه نگاهم را از او بگیرم میله آهنی کنار بخاری دیواری را برمیدارم.
صندلی از بالای سرم به پرواز میآید. شیشه تابلوی بزرگی از چرچیل خرد میشود. من هم چندان خوب نشانه نمیگرفتم: پرتاب میله آهنی تنها به شکستن چراغ و تاریک شدن اتاق منجر میشود.
از گوشه تاریکی صدای مک فارلند را میشنوم که میگفت: "بعد از شما سِر. من اینجا صاحبخانهام."
من جواب دادم "اما شما مسنترید" و میزی را به سمت جائیکه صدا میآمد پرتاب کردم. این بار به هدف میخورد. مک فارلند با جیغی که صدای غرغره کردن میداد خم میشود و به زمین میافتد. من از میان ویرانه بر جای مانده راهی به سوی او باز میکنم، بدن بی جانش را به سمت کریدور میغلتانم.
البته او را قبل از خود به درون اتاق غل میدهم. من میدانم چگونه باید رفتار کرد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر