پاک کردن عینک.

برای رفتن به Montmartre سوار اتوبوس میشوم، بعد از پیاده شدن میگذارم که جریان رنگارنگ دستهای هنرمند مرا با خود ببرد. به بیان دیگر: من در یک کافه نشستم، یک ورموت سفارش دادم و به مشاهده بی نظمی اطرافم پرداختم. و آن هم چه بی نظمیای! حالا در کنار میز بغلی من یک دختر بلوند سر بر شانه جوان عینکیای که فقط دو سمت گونهاش دارای ریش است گذارده و هقهق میگرید. کمی دورتر یک بمب جنسی سالمند برای دستهای شنونده که با علاقه به او گوش سپردهاند خاطراتی از جوانی ویران گشتهاش فاش میسازد. در کنار میز آنها جوانی صورت اصلاح نکرده با ژاکتی یقه اسکی نشسته که به اطراف نگاههای وحشیانه میاندازد و یک رادیو ترانزیستور در کنار گوش خود نگاه داشته است. دور میز کنار او شش جوان مو بلند در باره نئودادائیسم و کافکا بحث میکنند، و در کنار میز دیگر دو خانم با آرایش قوی بی حرکت و آرام خود را آماده ضربههای بعدی سرنوشت میسازند. یک دختر نیمه لخت زیبا کنار یک ملوان آفریقائی مینشیند، یک کتاب درمیآورد و شروع به خواندن میکند. در یک گوشه دانشجوی مأیوسی سعی میکند با قورت دادن یک قاشق دست به خودکشی بزند، اما گارسون که مسؤل کامل بودن کارد و چنگالهاست قاشق را از دستش میگیرد. گرما برای دو هنریشه زن آنقدر غیر قابل تحمل میگردد که مشغول به لخت کردن خود میشوند و در نتیجه گارسون فوری بوسیله تلفن پلیسی را در جریان میگذارد و به آنجا میخواند تا او هم در لذت تماشا کردن شریک شود. یک مجسمهساز مبتلا به داءالفیل با نواختن در فلوت کوچکی دیگران را جذب میکرد، یک زن شاعر مشهور بول داگ مؤنث خود را از میزی به میز دیگر میبرد و برای تولههای دیروز متولد شده او صدقه جمعآوری میکرد، یک نوازنده مو سفید برای عاشق و معشوقی که در آغوش همدیگر بودند با آکاردئون ملودیهای عاشقانه مینواخت، سیگارها و کبریتها به هوا پرتاب میشدند، تکههای صحبتها و خندهها برای خود از میان ستونی از دود و الکل راهی مییافتند. و فقط یک انسان در میان این مجلس میگساری و با هم بودن و لذت بردن از زندگی تنها کنار میزش نشسته بود، و آن انسان من بودم.
هرگز چنین احساس تنهائی نکرده بودم، چنین فراموش گشته، ترک شده و گمگشته. اگر عادت نمیداشتم پیراهنم را در هوای گرم (مانند گرمای هوا امروز) روی شلوارم بیندازم ــ احتمالاً هرگز در تماس با محیط زیستم قرار نمیگرفتم.
ابتدا بگویم که این تماس، تماس لذتبخشی نبود.
من در واقع ناگهان خیلی واضح احساس کردم که پائین سمت چپ پیراهنم خود را از من دور میسازد. با احتیاط برمیگردم ــ و واقعاً: همسایه میز سمت چپ گوشه پیراهنم را در دست داشت و مشغول پاک کردن شیشههای عینکش بود، شیشههای بزرگ و کلفت با قابی سیاهرنگ. من این آقا را در تمام عمرم ندیده بودم. و حالا او آنجا نشسته بود و با پیراهن من شیشههای عینکش را پاک میکرد.
تقریباً یک دقیقه سکوت برقرار بود و فقط ریتم سر و صدای پاک کردن عینک سکوت را میشکست. سپس من به زحمت از جا بلند میشوم و میگویم: "حضرت آقا، این چه کاریه که شما میکنید؟"
پاسخ این بود: "میبیند که چه میکنم. مثل احمقها به من خیره نشید."
"چرا با پیراهن خودتان عینکتان را پاک نمیکنید؟"
"مگه نمیبینید که پیراهنم داخل شلوارم قرار داره؟"
و برای اینکه ببیند آیا عینکش به اندازه کافی تمیز شده است آن را در مقابل نور نگاه میدارد. ظاهراً آنها به اندازه کافی تمیز نشده بودند. هنگامیکه متوجه میشوم قصد دارد کار تمیز کردن عینک را ادامه دهد، خواستم پیراهنم را از دستش بکشم که شنیدم میگوید: چه خبرتونه؟ بذارید عینکمو تمیز کنم!"
"اما نه با پیراهن من!"
"چرا نه؟"
"برای مثال، چون من شما را نمیشناسم."
همسایهام خود را با اندکی خم کردن سر معرفی میکند: "بوسکو Bosco. و از خیره نگاه کردن به من دست بردارید."
این تکامل حوادث برایم کاملاً نامطبوع بود. حالا از آنجائیکه ما شخصاً با هم آشنا شده بودیم، بنابراین اجازه ندادن استفاده از پیراهن برایم خیلی سختتر شده بود.
من با لکنت میگویم: "بله، اما ... این پیراهن کاملاً تازه و تمیز ..."
من باید اعتراف کنم که استدلالم قانع کننده نبود، اما استدلالی بهتر به ذهنم نرسید. و نگاههای خصمانه و خیره شده به من از میزهای اطراف وضعم را سختتر ساخته بود. بوسکو که موقعیت بهتر خود را فوری تشخیص داده بود آماده برای انجام عملیات بود:
"اگر پیراهن تمیزی نبود که من برای پاک کردن عینکم از آن استفاده نمیکردم. شیشههای عینکم خیلی گران و خیلی حساساند."
در حالیکه دوباره مشغول پاک کردن عینکش بود با صدای ضعیفی به او تذکر میدهم: "پس لااقل پیراهنم را زیاد نکشید".
بوسکو خشمگبن میپرسد "چه کسی میکشه؟" و از جیب پیراهنش یک عینک دیگر با شیشههای سبز رنگ خارج میکند.
من قاطعانه میگویم: "نه لطفاً. عینک آفتابی نه."
"شما حوصلهام را سر میبرید. ساکت باشید."
حالا جریان برایم بیش از حد احمقانه شده بود. بالاخره من یک توریست بودم، یک خارجی، یک بالا برنده صنعت توریست، در واقع حتی یک مهمان این سرزمین. من به سختی بوسکو را میشناختم، در هر حال نه به اندازه کافی تا به او اجازه دهم تمام عینکهایش را با پیراهنم پاک کند. اما حالت چهره افراد نشسته در اطرافمان اجازه کمترین تردیدی باقی نمیگذاشت که افکار عمومی به نفع اوست. نگاههایشان میگفت: "شما غربتی مسکین. شما سرخر. شما خودخواه. شما آدم متکبر و متنتن. آیا شما پیراهنتان را ارزشمندترین چیز در جهان میپندارید؟ خوشحال باشید که بالاخره برای کار بدرد بخوری مورد استفاده قرار میگیرد. شما اصلاً حس اتفاق و با هم بودن، حس مسؤلیت جمعی و همبستگی ندارید. شما ارزش این را ندارید اینجا بنشینید، شما خانه به دوش بی سر و پا با آن پیراهن نخنمایتان ..."
در این هنگام تمام نیرویم را جمعآوری کردم:
"کافیه! من دیگر نمیخواهم!"
"و چرا نه؟"
"برای جواب دادن به این سؤال بدهکار شما نیستم! یا اینکه موظفم پیراهنم را برای پاک کردن عینک به همه واگذار کنم؟"
از هر سو فریادهای خشمگینی بلند میشود: "به همه؟! چرا به همه؟! چه کسی بجز بوسکو عینکش را پاک کرد؟ چه کسی احتیاج به پیراهن احمقانه شما دارد؟ چرا میگوئید همه وقتیکه فقط بوسکو ..."
بقیه را دیگر گوش ندادم. حالا به در کافه رسیده بودم. اما آنجا ایستادم، برگشتم و با کندیای مبارز طلبانه پیراهنم را داخل شلوارم کردم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر