مادربزرگ رقاص.

اکثر بازدیدکنندگان خارجی تصور کاملاً اشتباهی از این کلان شهر درخشنده دارند. برای آنها پاریس مترادف است با عشق و گناه، با یک شبکه تار عنکبوتی از خیابانهای فرعی و تنگ، جائیکه در کابارههای شرجی و نیمه تاریک رودخانهای از شامپاین جاریست و رقاصان عریان با موسیقی هیجانانگیز تمام شب تولید تمایلات عشقورزی میکنند.
حالا، یک پاریس ِ دیگر هم وجود دارد!
شاید این پاریس ِ دیگر کمتر شرجی و کمتر تنگ باشد، اما کسی که به خود زحمت جستجوی آن را بدهد، پاداش خوبی بدست خواهد آورد. در این پاریس ِ دیگر ــ پاریس حقیقی، پاریس جاودانه ــ فروشندگان خیابانی زیر گوشت نجوا کنان <تصاویر لخت هنری> برای فروش عرضه نمیکنند، مردانی وجود ندارند که غریبههای سادهلو را به کابارههای نیمه تاریک بکشانند. نه هیچ اثری از ابری از دود و رودی از شامپاین دیده میشود و نه از رقص بیارزش استریپ تیز. نه! اینجا، در این پاریس ِ دیگر، مکانهای هنری مجلل با اتاقهای مبله لوکس مخصوص تماشاچیان وجود دارند، جائیکه خارجیها راحت در صندلیهای راحتی خوش فرم مینشینند، در حالیکه رقاصههای برهنه با همراهی موسیقی جاز هیجانانگیزی تمام شب تمایلات عشقورزی تولید میکنند.
آنچه که حالا میخواهم گزارش دهم، از همان پاریس ِ دیگر است.

معجزه رخ داد: ما دو بلیط برای Mammut-Musical-Show که بلیطهایش سالهاست پیشفروش شدهاند بدست آوردیم. یک توریست از آمریکای لاتین میبایست در آخرین لحظه بلیط خود را پس بدهد و به خانه بازگردد، زیرا که تاریخ شب نمایش با تاریخ همهماهه کودتا در کشورش همزمان شده بود. و این باعث شد تا من و همسرم در ردیف اول بنشینیم، درست در زیر پای دختران زیبا و با بهترین موقعیت برای دیدن صحنه نمایش و تجهیزات آن و ریزهکاریهای حرکات رقاصان (لباسهای رنگارنگ وجود نداشت). دخترها مشغول بودند تا تصاویر زندهای از کاراکتر تاریخی نشان دهند، از تاریخ کلی انسان و از تاریخ خلق خود ما؛ برای مثال یودیت Judith و هولوفرنس Holofernes، یوسف Josef و برادرانش، همسر پوتیفار Potiphar و رقص چادر سالومه. این برایمان مدح به حساب میآمد و عزت نفسمان را بالا برد. حتی صداهای "بشینید!" که از پشت سرمان میآمد هم نتوانست ما را به نشستن وادارد. ما اصلاً نمیدانستیم که تاریخ اسرائیل اینچنین پر زرق و برق بوده است.
و بعد مادر بزرگ فرود میآید ...
او در قفس طلائی معلقی که طرحش را خود او ریخته بود توسط طنابی از سکوی بالای صحنه نمایش معروفترین سالن موسیقی به روی صحنه پائین میآید، و تمام افراد در گروهبندی زیبائی دستهایشان را به سمت او دراز کرده بودند، عدهای از آنها زانو زده، عدهای بر روی نوک انگشتان پا ایستاده و به همراهی موسیقی پر شکوهی که به تدریج بلندتر میگشت متن فوق را مدام تکرار می‎‎‎‎کردند: "او میآید، او اینجاست، زیباترین زن جهان!". او جوراب شلواری مشبک سیاه رنگی بر پا و لباس چسبانی از پوست ببر بر تن داشت، تاجی از موی بور بافته شده، مژههای دراز و تابدار، دندانهای سفید و براق و یک دکولته خیلی باز که تمام وسیله دلربائی 70 سالهاش را نمایش میداد. (بهترین همسر جهان حتی سن او را 71 تخمین میزد، البته فقط نجوا کنان در گوش من.)
برای اینکه اینجا سوءتفاهمی پیش نیاید: مفهوم "مادر بزرگ" برای من مقدس است. به عقیده من مادربزرگ یک مأموریت بسیار مهم در خانواده دارد، چه بعنوان پرستار بچه و یا مدیریت دستورالعملهای قدیمی و پر افتخار پخت غذا که بدون این مادربزرگان حتماً فراموش میگشتند. مادربزرگها، به اختصار، میتوانند همیشه روی عشق و احترام من حساب کنند. شاید به این دلیل باشد که من وقتی مادربزرگی معلق در هوا، ناگهان به روی صحنه فرود میآید و در زیر نور نافذ نورافکنها خود را به جمعیت شگفتزده عرضه میسازد چنین واکنش حساسی از خود نشان میدهم. بعلاوه این مادربزرگ ویژه فقط چیزی مانند یک نمره در برنامه شبانه نبود، بلکه ستاره نمایش بود، خواننده الهی اپرا، هنرمندی همه جانبه و غیر قابل قیاس، مکان متبرکه ملی. به راستی که صدایش هنوز هم میتوانست به رقابت بپردازد. اما مادربزرگ میخواست مهارتهای رقص خود را هم بی چون و چرا به نمایش بگذارد، دیگر به بقیه اجازه به جلوی صحنه آمدن را نمیداد، به اطراف جست و خیز میکرد، روی سر خود میایستاد و با پاهایش پادوچرخهای میزد، جوکهای دو پهلو تعریف میکرد و رفتارش کلاً طوری بود که مادربزرگها نباید داشته باشند. یا همسر مدیر آنجا بود و یا اینکه باید رابطهای عالی با سندیکای هنرمندان داشته باشد.
اما با این حال بزودی کشف کردم که او رتبه برجسته خود را مدیون شرایط دیگریست: مدیون بر قرار ساختن <رابطه استادانه با تماشاچی>. این همان چیزی بود که نمیتوانست کسی آن را تقلید کند. این کار در تملک او بود. آن نوعی که او میکروفون را در دست نگاه میداشت ... آنطور که او از روی صحنه پائین میآمد و پیش تماشاگران میرفت ... طوریکه از نرده پلههای اطراف صحنه نمایش به پائین لیز میخورد ... و آن فرمی که او در نزد تماشاچی خارجی توقف میکرد و با او چند کلمه به زبان مادریش حرف میزد ... آن شوخیهای بامزه و یا پیشنهادهای لغزان هنگام رد شدن از کنار تماشاچیان ... آنطور که او سر طاس مردی را میبوسید ... همه اینها منحصر به فرد بودند.
او در آن شب در مرحلهای از نمایش سه تماشاچی مرد را انتخاب کرده بود، یک آمریکائی به بلندی یک درخت، یک اسپانیائی تقریباً قد کوتاه و یک ایتالیائی فربه. او پس از غلبه کردن بر مخالفت آن سه مرد آنها را به روی صحنه کشید، جائیکه آنها از طرف دختران خندانی بدرقه گشتند، مادر بزرگ دستش را بر روی باسن پوشیده از پوست ببرش قرار داد، نگاهش را در سالن چرخاند و اعلام کرد:
"من هنوز به یک مرد احتیاج دارم!"
بدون خودستائی کردن از خود، اجازه دارم که بگویم دفعات زیادی در موقعیتهای خطرناک قرار گرفتهام. من از چندین اردوگاه اسرای جنگی گریختهام، در جنگ آزادیخواهانه شرکت داشتم و یک بار حتی در کنگره صلح <لیگ تفاهم بین‏المللی> شرکت کردم. اما هرگز در زندگی مانند آن لحظه که مادربزرگ نگاهش را به صندلی من در ردیف اول هدایت کرد به چنین ترسی دچار نشده بودم. وحشتناک بود. چهرهام به ترتیب قرمز و آبی شد، خودم را مچاله کردم و ناامیدانه به دنبال حمایت میگشتم. مانند برق دردآورترین خاطرات کودکی ناشادم از برابر چشمانم عبور کردند.
ماری که با او ازدواج کردهام در کنارم فیشی میکند: "عالی شد ... داره برای بردنت میاد!"
لحظهای بعد مادربزرگ جلوی من قرار داشت. من نمازی به آسمان میفرستم، اما در این وقت او خودش را روی من خم میکند، و از میان شکاف عرضی چهره سخت ترسناکش میپرسد:
"از کجا میآئی، کوچلوی من؟"
من خودم را در صندلی فرو میکنم و ساکت میمانم. من که موظف نیستم سؤال به زبان فرانسوی را متوجه شوم.
به جای من مار کنار دستیام در حالیکه نگاه جانور هزار چشم تماشاگران از هر سو در من فرو میرفت خوانا و بلند جواب میدهد: "او از اسرائیل میآید".
مادر بزرگ باسنش را میجنباند و با لذت تکرار میکند "اسرائیل. اوه لا لا. شالوم." و بازویش را دور من میپیچد.
در این لحظه علل مذهبی رنسانس که ما امروز تجربه میکنیم را درک میکنم. انسان تنها است. او در وسط یک محیط خصمانه تنها و بی یاور است. او احتیاج به موجودی والاتر دارد که به او باور کند، که در کنارش خود را در برابر خطرات زندگی در امان پندارد. من بدون دفاع بودم و این مردم تنها مرا در بند داشتند.
مادربزرگ با دستان سالخورده و پر از رگهای آبی رنگش به مار اشاره میکند و میپرسد:
"خانم شماست؟"
من همچنان سکوت میکنم، اما مار سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. بعد مادربزرگ میخواست بداند که آیا مادام حسود است.
من به زبان عبری زمزمه کردم: "دست از این مسخره بازی بردار و برو به خانه. نوههای رها گشتهات منتظرند. آنها بخاطر نان فریاد میکشند. نگران من نباش و برو ..."
با تشنج سعی میکردم خودم را از دست ورزیدهاش نجات دهم. اما این کار فقط آبی بود که به آسیاب زهوار در رفته ریخته میشد. در میان دست زدن طوفانی تماشاگران مرا به درون صندلی هل داد و به طریق فرانسوی شیک و بینظری خودش را روی زانویم انداخت. من مایلم از شرح مفصل این جریان صرفنظر کنم. مادربزرگ انگار که این کار برایم کافی نبوده است سر به شدت مقاوم مرا به دکولتهاش فشرد و با صدای زیر و گرفته پرسید: "آیا میتونی خوب ببینی، کوچلوی من؟"
من به زحمت گفتم "من چیز زشتی میبینم" و باید با سرفهای که بخاطر به هوا بلند شدن پودرها به آن دچار شده بودم بجنگم. "از زانویم برید پائین یا اینکه برای کمک خواستن فریاد میکشم ..."
مادربزرگ با گفتن "آه، شری!" استخوانهای شکننده خود را از روی زانویم بلند میکند، بینیام را میبوسد و میخواست مرا به طرف صحنه بکشاند. در این کار ثابت کرد که قدرت بدنی فراوانی دارد. من این را از دستم که لبه صندلی را چسبیده بود و مرتب بازتر میشد متوجه گشتم.
او پوزخندی میزند و با حرکت سر از ارکستر خواست یک کنـکن Can-Can با نشاط بنوازند، در حالی که در پشت سرم بهترین همسر جهان مزورانه به من دلداری میداد:
"شوخی را خراب نکن، افرایم Ephraim! او منظور بدی ندارد! همه آماده بازی کوچکیاند، فقط تو نه!"
در این ضمن مادر بزرگ با دستان ماهرش انگشتانم را از لبه صندلی گشود؛ یکی بعد از دیگری. تماشاگران شادی میکردند. اما من هنوز خود را شکست خورده نمیدانستم. من در زیر صندلی یک میله آهنی کشف میکنم و توانستم پایم را به آن گیر دهم و نفس نفس زنان بگویم: "گمشو، جادوگر پیر. من تو را دوست ندارم."
مادربزرگ نجوا کنان میگوید "عزیزم" و مرا با گرفتن سریع کمرم نیمه بلند و به روی صحنه هدایت میکند.
آنچه بعد اتفاق میافتد را فقط بصورت تیره در یاد دارم. بنا به گزارش همسرم من خسته و عصبانی آنجا ایستاده بودم، با دهانی باز و دستانی آویزان، در کنار بقیه قربانیهای دیگر مادر بزرگ، و اجازه دادم دختری یک کلاه قیفی با یک پر قرمز رنگ روی سرم بگذارد و بعد در حالیکه مادربزرگ ریتم چاـچاـچا را با دست زدن همراهی میکرد من شروع به رقصیدن کردم.
هنگامیکه من دوباره به سر جای خود برگشتم، بهترین همسر جهان خیلی غیر دوستانه بدرقهام کرد و گفت: "من بخاطر تو خجالت میکشم. چرا گذاشتی که از تو یک دلقک بسازند؟"
بعد از چند روز توانستم تخت بیماری را ترک کنم و کمی به قدمزدن بپردازم. روزی بر حسب تصادف یک دوست متخصص رقص ملی از اسرائیل را میبینم. در حین گفتگو من از مادربزرگ هم صحبت کردم.
دوستم لبخندی میزند: "بله، او را میشناسم. دهها سال است که با همین شگرد پیش میرود. از میان تماشاچیان چند توریست را روی صحنه میآورد و آنها را وادار به رقصیدن میکند. تماشاگران اما نمیدانند که آنها سیاهی لشگرند و از او پول میگیرند."
من میپرسم: "کی؟ چه کسی چه کاره است؟"
"آن به اصطلاح توریستها. آنها به این کار اختصاص داده میشوند. اینکه یک تماشاچی حقیقی گول این مزخرفبازی را بخورد خیلی به ندرت رخ میدهد. اما چرا سؤال میکنی؟ به من نگو که تو را مجاب به این کار کرد!"
با یک خنده که نشان از اعتماد به نفس میداد نگذاشتم گمانش تبدیل به یقین گردد: "من؟ مگر دیوانه شدی؟"
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر