قصه تکراری بوسه.

شاید ندانی
اما سالها میگذرد که تو در عقد منی.

دلم را زدم به دریا، آدامس با طعم نعناع را انداختم داخل دهانم و در حال تند تند جویدن و به این سمت و آن سمت دهان فرستادنش دستی به مو و ریشم میکشم، و بعد با اطمینان از تأثیر آدامس لبخندزنان به طرف صندلیاش به راه میافتم.
امروز بخاطر قرار ملاقات با کسی بعد از مدتها باید از خانه بیرون میرفتم، هوا مخلوطی از آفتابی کم جان و کمی ابر کدر بود. دل من اما بی سبب خوش بود.
داخل تراموا چند خبر را از روی مونیتور آویزان به سقف میخوانم، اندکی به شخصی که با او قرار ملاقات داشتم فکر میکنم، بعد برای نرمش دادن به گردن سرم را به سمت راست میچرخانم و در این حال شانه لخت و زیبای زنی از جلوی چشمانم عبور میکند. بلافاصله سرم از حرکت میایستد و به فرمان مغز نیمچرخی میزند و نگاهم به شانه با پوست جوان و خوشرنگ زن ثابت میماند. زن چند صندلی جلوتر از جائیکه من ایستاده بودم نشسته و در حال خواندن کتاب بود.
سر زن رو به کتاب خم بود و موی خرمائی رنگ دم اسبی بافته شدهاش از کنار گوش راست چرخی زده و روی سینه آویزان بود. گاهی نور ضعیف خورشید از شیشه به داخل وارد میگشت و روی شانه و گردن زن مینشست، بعد من صورتش را در نظر آوردم، چشمهایش را رنگ کردم، به جای لب غنچه گل سرخی کشیدم، کنار بینی و زیر ابروهایش سایه زدم و طرح بهترین گوشوارهها برای گوشهای زیبایش ریختم.
بعد از پشت سر گذاردن دومین ایستگاه نور آفتاب قویتر میشود و رنگ پوست شانه و گردن زن به حرف میآیند و مرا پیش خود میخوانند.
قرار نبود در ملاقات امروز موضوع مهمی مطرح شود و بنابراین از اهمیت خاصی برخوردار نبود، اما قرار که گذاشته شد باید اجراء هم بشود، که در مرام ما نرفتن بر سر قرار عین خیانت کلاله است به تخمدان.
یک ایستگاه بیشتر وقت نداشتم، دل به دریا زدم و لبخند زنان و آرام به نزدش رفتم، خودم را خم کردم، دست چپم را با لطافت روی شانهاش قرار دادم و سرم را نزدیک گوش راستش برده و آهسته گفتم: اجازه دارم یک بوس کوچکولو از گردنتون بکنم؟
زن نگاه سریعی به صورتم که حالا بیشتر به صورتش نزدیک شده بود میکند، بعد سرش را دوباره خم کرده و آهسته میگوید "اگه زیاد طول نمیکشه" و به خواندن ادامه میدهد.
بوسهام سریع بود و نزدیک گوش بر گردنش نشست. گرمای لبم باعث شد سرش را کمی بالا بیاورد و گردنش منقبض گردد، اما بلافاصله دوباره سرش بیشتر رو به کتاب خم میشود و آسایش در گردناش مینشیند، آفتاب نورش را شفاف و مهربانتر بر او میتاباند، زیبائی شانه و گردنش وسوسهام میکند و شیطان از دور چشمکی به من میزند و من بوسه تند دیگری از بهترین نقطه گردن او میکنم و روبرویش مینشینم.
چشمهایش درست همرنگ چشمهائی بودند که من در خیال کشیده و رنگشان کرده بودم.
سرش را بلند میکند و میگوید: "شما که گفتید فقط یکی!" و درست در این لحظه قطار به ایستگاه نزدیک میشود و از حرکت میایستد. دیگر وقتی برایم باقی نمانده بود، لبش را سریع میبوسم، از جا بلند میشوم و در حال رفتن به سمت در میگویم "پیش ما سوختگان، تا سه نشه بازی نشود!" اما قبل از پیاده شدن یک مأمور بازرس بلیط داخل میشود و از من تقاضای نشان دادن بلیطم را میکند.
میگویم دوست عزیز عجله دارم و باید در این ایستگاه پیاده شوم، با من پیاده میشود، زن  هم ناگهان از جا برمیخیزد و پیاده میشود، خود را سریع به مأمور میرساند و میگوید: "من از این آقا شکایت دارم" و ماجرا را مو به مو برای او شرح میدهد.
من مرتب به ساعتام نگاه میکردم و بخاطر دیر رسیدن به سر قرار و همچنین به خاطر پیاده شدن ناگهانی زن در هیجان به سر میبردم و بلیطی که خریده بودم را پیدا نمیکردم.
مأمور در حال گوش دادن به حرف زن از گوشه چشم اضطرابم را میبیند و مواظب بود که فرار نکنم.
زن در پایان مرتب میگفت "باید دو بوسه بی اجازه را پس بدهد" و من دستم برای یافتن بلیط مرتب از یک جیب به جیب دیگر میرفت.
مأمور اندکی فکر میکند و بعد بیحوصله به من میگوید: "اول بلیط رو نشون بدین و بعد تکلیف این خانم رو هم روشن کنید."
در این وقت دستم کاغذی را لمس میکند و حسم به من میگوید باید خودش باشد. بلیط را از جیب خارج میکنم و با خوشحالی در حال نشان دادن آن به مأمور میگویم: "باشه پس میدم، انگار نوبرشو آورده!"
حرفم هنوز تمام نشده بود که زن با جهشی خود را به من میرساند، مرا مانند کودکی در آغوش میکشد و لب بر لبم میگذارد.
بوسه‌اش تقریباً دو دقیقه طول کشید و من احساس کردم دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. در حال تقلا و دست و پا زدن برای رها کردن خود از آغوش این زن خسیس بودم که زنگ ساعت به صدا می‌افتد، غلتی می‌زنم، با خوشحالی نفس عمیقی می‌کشم و زنگ ساعت کنار تخت را خاموش می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر