کاسبی کاسبی‌ست.(1)

هنگامیکه من در آن کنار ایستاده بودم به همه این چیزها فکر میکردم.
فروشنده قاچاقچی من که حالا درستکار شده است، مرا گاهی با شک و تردید نگاه میکرد. این خوک مرا به خوبی میشناسد، طبیعیست وقتی کسی را دو سال ببینی و تقریباً هر روز با او صحبت کنی او را به جا میآوری. شاید فکر میکند میخواهم چیزی از او بدزدم. من آنقدر هم احمق نیستم که آنجا دزدی کنم، جائیکه مردم در هم میلولند و جائیکه تراموا هر دقیقه از آنجا میگذرد، جائیکه حتی یک پلیس هم در گوشهاش ایستاده است. من از محلهای دیگری دزدی میکنم: البته من گاهی ذغال و از این قبیل چیزها میدزدم. و همینطور چوب. اخیراً حتی یک نان از نانوائی دزدیدم.
این کار فوق‎‎العاده سریع و ساده انجام گرفت. من خیلی ساده نان را برداشتم و بیرون رفتم، من آرام میرفتم، و وقتی به اولین پیچ رسیدم تازه شروع به دویدن کردم. آدم حالا دیگر اعصاب ندارد.
من از یک چنین محلی دزدی نمیکنم، گرچه گاهی این کار آسان است، اما من اعصاب این کار را ندارم. ترامواهای زیادی میآیند، همینطور تراموای من، و من دقیقاً دیدم که وقتی تراموای من رسید چطور ارنست از گوشه چشم مرا میپائید. این خوک حتی هنوز میداند که من دقیقاً با کدام تراموا میروم!
اما من تهسیگارم را دور انداخته و دومین سیگار را روشن میکنم و همانجا میمانم. حالا کارم به جائی رسیده که سیگار نیمه کشیده را دور میاندازم. اما کسی خودش را نزدیک میکند و سیگار را از روی زمین برمیدارد. آدم باید به همقطارانش هم فکر کند. هنوز افرادی وجود دارند که تهسیگار از زمین جمع میکنند. این افراد همیشه یکسان نیستند. من در دوران اسارت سرهنگها را میدیدم که تهسیگار از زمین جمع میکردند، این یکی اما سرهنگ نبود. من او را زیر نظر داشتم. او سیستم خود را داشت، او هم مانند عنکبوتی که در شبکه خود چمباته میزند بر روی توده خاک و زباله در جائی ستاد اصلیاش را داشت، و وقتی یک تراموا میرسید و یا حرکت میکرد، او از ستادش خارج میگشت و کاملاً آرام به سمت ایستگاه میآمد و در آن اطراف تهسیگارها را جمع میکرد. دلم میخواست پیش او میرفتم و با او صحبت میکردم، احساس میکردم که به او تعلق دارم: اما میدانم که این کار بی معنی است؛ این دسته از مردم حرف نمیزنند.
من نمیدانم چه بر من میگذشت، اما در آن روز میل نداشتم به خانه بروم. واژه خوبی است: خانه. حالا همه چیز برایم بیتفاوت بود، یک تراموای دیگر هم حرکت میکند و من میمانم و یک سیگار دیگر روشن میکنم. من نمیدانم کمبود افرادی مانند من چیست. شاید روزی یک پرفسور این را کشف کند و در روزنامه بنویسد: آنها برای همه چیز یک توضیح دارند. من فقط آرزو میکردم کاش برای دزدی اعصابی مانند زمان جنگ میداشتم. آن زمان دزدی خیلی صاف و سریع انجام میگشت. آن زمان، در جنگ، همیشه وقتی چیزی برای دزدی وجود داشت باید به دزدی میرفتیم؛ آنجا گفته میشد: او این کار را میکند، و ما برای دزدی می‌رفتیم. بقیه فقط در خوردن غذا و در نوشیدن عرق شریک میشدند، اما آنها به دزدی نمیرفتند. اعصابشان مانند جلیقههایشان بیعیب و نقص بود.
و هنگامیکه به وطن بازگشتیم، آنها از جنگ طوری کنار کشیدند که انگار از تراموائی که نزدیک خانهشان آهستهتر میراند پیاده میشوند، آنها بیرون جهیدند بدون آنکه پول بلیط را بپردازند. آنها پیچ کوچکی زدند، داخل خانه شدند، و چه دیدند: کمدچه هنوز سالم آنجا قرار داشت، فقط کمی گرد و خاک در کتابخانه بود، زن سیبزمینی در انبار داشت و همینطور مربا؛ آدم زن را همانطور که معمول است کمی در آغوش میگیرد، و روز بعد برای پرسیدن اینکه آیا محل کارش هنوز خالی است میرود: محل کار هنوز خالی بود. همه چیز بینقص بود، بیمه بیماری همچنان ادامه داشت، آدم از نازیست بودن خود کمی میکاهد ــ همانطور که آدم به سلمانی میرود تا ریش مزاحمش را اصلاح کند ــ، آدم از مدالها تعریف میکند، از جراحات، از عملیات قهرمانانه و در نهایت متوجه میگردد که او پسر با شکوهی بوده: و در نهایت آدم چیزی بجز وظیفه انجام نداده است. حتی دوباره بلیط هفتگی برای تراموا وجود داشت، بهترین نشانه که واقعاً همه چیز روبراه بود.
ما اما در این بین با تراموا به رفتن ادامه دادیم و منتظر ماندیم ببینیم که آیا در سر راهمان ایستگاه آشنائی میآید که ارزش ریسک کردن و پیاده شدن در آن برایمان باشد: این ایستگاه هرگز نیامد. عدهای هنوز با تراموا مقداری راندند، اما آنها هم در جائی از آن به بیرون پریدند و در هر حال اینطور نشان دادند که انگار به مقصد رسیدهاند.
ما اما همچنان میراندیم، قیمت بلیط بطور خودکار بالا رفت، و ما باید برای چمدان بزرگ و سنگین هم میپرداختیم: برای توده سربی پوچی که ما به همراه خود میکشیدیم؛ و تعداد زیادی بازرس آمدند، که به آنها با شانه بالا انداختن جیبهای خالیمان را نشان دادیم. قطار با سرعت حرکت میکرد و آنها نمیتوانستند ما را به بیرون پرت کنند ــ "و ما انسان هستیم" ــ، اما اسامی ما یادداشت میگشت، یادداشت میگشت، به کرات اسامی ما یادداشت گشت، قطار همچنان با سرعت میراند، کسانیکه زرنگ بودند به سرعت بیرون میپریدند، ما مرتب کمتر میشدیم، و خیلی کمتر شجاعت و میل به بیرون پریدن داشتیم. ما در خفا اراده کرده بودیم، چمدان را در قطار جا بگذاریم، آن را برای حراجی اموال پیداه شده به محض رسیدن به ایستگاه آخر در قطار بگذاریم، اما ایستگاه آخر نمیآمد، قیمت بلیط مرتب گرانتر میشد، سرعت قطار مرتب تندتر، بازرسها مرتب مشکوکتر، ما قبیله بسیار مشکوکی هستیم.
سومین تهسیگار را دور میاندازم و آهسته به سمت ایستگاه میروم؛ من حالا میخواستم به خانه برانم. سرم گیج میرفت: من حالا میدانم که آدم نباید در حال گرسنگی این همه سیگار بکشد. من دیگر به آنجائی که فروشنده سابق قاچاقچیام که حالا دارای کسب و کار مشروع است نگاه نمیکنم؛ قطعاً حق ندارم عصبانی باشم؛ او مؤفق شده بود، او با اطمینان و در لحظه مناسب از قطار به بیرون پریده بود، اما من نمیدانم مؤفقیت چه ربطی به این دارد که آدم با بچههائی که پنج فنیگ برای خرید یک آبنبات چوبی کم دارند داد و فریاد کند. شاید در تجارت قانونی این کار معمول باشد: من نمیدانم.
همقطارم کمی قبل از آمدن تراموای من در کمال آرامی به کنار ایستگاه میآید و از کنار پاهای مردمی که در انتظار قطارند تهسیگارها را جمع میکند. آنها این کار را با میل نگاه نمیکردند، من میدانم. برایشان خیلی بهتر بود که چنین چیزی وجود نمیداشت، اما چنین چیزی وجود دارد ...
ابتدا بعد از سوار شدن، یک بار دیگر ارنست را تماشا کردم، اما او سرش را بطرف دیگر برگرداند و بلند فریاد کشید: شکلات، آبنبات، سیگار، جنسهای آزاد! من نمیدانم چه خبر است، اما باید بگویم که او در گذشته بهتر مورد علاقهام بود، زمانی که او لازم نداشت کسی را بخاطر پنج فنیگ از خود براند؛ اما حالا او یک کسب و کار درست و مناسب دارد، و معامله معامله است.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر