چشمان برادر ازلی.(1)

حالا او بعد از لمس بدنش توسط موج سفید نور به سمت ساحل بازمیگردد، جامهاش را بر تن میکند و با سیمائی روشن دوباره به سمت چادر میرود تا اعمال شب گذشته خویش را در روشنائی صبح تماشا کند. ترس در چهره مرده مردان هنوز حفظ گشته بود، جنازهها با چشمان گشاد و ایمائی پاره گشته و ناتمام آنجا افتاده بودند: دشمن پادشاه با پیشانیای شکافته و خائنی که قبلاً فرمانده جنگ سرزمین برواگهر بود با سینهای سوراخ گشته. ویراتا چشمان آنها را میبندد و جلوتر میرود تا دیگرانی را که در خواب کشته بود تماشا کند. آنها نیمه مستور در میان حصیرهای خواب خود افتاده بودند، دو چهره برایش غریب آمد، آنها غلامان این مرد اغفالگر و از سرزمین جنوب بودند، با موهائی فرفری و پوستی سیاه. اما وقتی نگاهش به چهره آخرین جنازه میافتد پیش چشمانش سیاه میگردد، زیرا این برادر بزرگش بلآنگور Belangur شاهزاده کوهها بود که به کمک دشمن پادشاه آمده و او در سیاهی شب ندانسته با دست خود برادرش را کشته بود. با حرکتی تند خود را به سمت قلب زخم برداشته او خم میکند. اما قلب برادر دیگر نمیزد، چشمانش باز بودند و نگاهش ثابت، و مردمکهای سیاه چشمانش قلب او را سوراخ میکردند. در این وقت تنفس ویراتا از کار میافتد، و او مانند مردهای در میان مردهها مینشیند، نگاهش را برمیگرداند تا چشمان خیره کسیکه مادرش پیش از وی او را به دنیا آورده بود از عملش شکایت نکند.
اما بعد از دور صدای فریادها به پرواز میآید؛ غلامان پس از تعقیب دشمن مانند پرندگان وحشی فریاد شادی میکشیدند و با غنائم فراوان و حسی شاد به سمت چادر میآمدند. و چون آنها دشمن پادشاه را کشته مییابند و در میان یاران کشته او حواصیلهای مقدس را میبینند، بالا و پائین میپرند و میرقصند و ویراتا را که بیتوجه در میان آنها نشسته بود میبوسند و او را با نامی بجز آذرخش شمشیر تشویق میکنند. آنها غنائم را روی گاریها میگذاشتند، اما چرخها آنقدر در زیر بار در خاک فرو میرفتند که مجبور به زدن بوفالوها با خار میگشتند و قایقهای کوچک تهدید به غرق شدند میکردند. یک رسول در رود میپرد و میرود تا خبر را به پادشاه برساند، بقیه اما با غنائم آهسته و بخاطر پیروزی خود شادی کنان میرفتند. ویراتا اما ساکت نشسته و در رویا فرو رفته بود. او فقط یک بار به صدا آمد، و آن هم هنگامی بود که آنها میخواستند جامههای کشته شدگان را از تنشان بربایند. بعد او بلند میشود، دستور میدهد که هیزم و الوار جمع کنند و اجساد را روی آن قرار دهند، که سوزانده شوند تا روحشان برای پیوستن به دگردیسی پاک گردد. غلامان متعجب میگردند از اینکه او برای توطئهگرانی که باید توسط شغالهای جنگل پاره پاره شوند و استخوانهایشان در زیر نور خورشید بیرنگ گردد چنین کاری انجام میدهد، اما آنها دستور او را اجرا میکنند. پس از آماده شدن هیزمها، ویراتا خودش آن را آتش میزند و عطر و صندل در آتش میاندازد، ــ بعد صورتش را برمیگرداند و ساکت میایستد، تا اینکه چوبها به خاکستر سرخی تبدیل گشته و به زمین میریزند. در این میان غلامان ساختن پلی را که دیروز غلامان دشمن پادشاه با افتخار شروع به ساختن کرده بودند به پایان میرسانند، جنگجوها تزئین شده با گلهای موز پیشاپیش میرفتند، پشت سرشان غلامان و شاهزادگان بر روی اسب. ویراتا میگذارد که آنها پیش از او بروند، زیرا که آواز خواندن و فریاد کشیدن آنها روحش را میخراشید، و وقتی او براه میافتد که فاصله دلخواه او ایجاد شده بود. او در وسط پل متوقف میگردد و مدت درازی به آب روان رود مینگرد، ــ افراد جلوی او و افراد پشت سرش خیال میکردند که باید مواظبت کنند، جنگجوها متعجب بودند. و آنها دیدند که او چگونه بازویش را با شمشیر بالا برد، انگار که میخواهد در برابر آسمان آن را به نوسان آورد، اما او بعد بازویش را خم کرد و گذاشت که دسته شمشیر آهسته از میان دستش بلغزد و در رود افتد. از هر دو سوی ساحل پسران برهنه به این خیال که شمشیر تصادفی از دست او در آب افتاده شروع به پریدن در آب میکنند تا آن را از قعر رودخانه بالا آورند، اما ویراتا آنها را شدیداً از این کار بر حذر میدارد و با چهرهای بیحرکت و پیشانیای سیاه گشته در میان تعجب غلامان خود به رفتن ادامه میدهد. دیگر کلمهای لبش را به حرکت نینداخت، و در این حال آنها ساعت به ساعت به جاده زرد وطن نزدیک میگشتند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر